بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

از جنگ بر می گردی،خدا می داند که به جنگ رفته بودی.خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد.نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.

از جنگ بر می گردی،هیچ کس اما به استقبالت نمی آید.هیچ کس نمیداند که به جنگ رفته بودی.با شکوه ترین جنگها اما همین است.جنگی غریبانه ،جنگی تنها،جنگی بی سپاه و بی سلاح.

از جنگ بر می گردی،خدا می داند که به جنگ رفته بودی.خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد.نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.خط های ساده ای که بر پیشانی ات اضافه می شود. و روزی می رسد که پیشانی ات پر از دستخط خدا می شود.

آیینه ها می گویند آن کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد. آیینه ها اما دروغ می گویند. دستخط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند، زیبایش می کند.

***
جوانی بهایی است که در ازای دستخط خدا می دهیم.دستخط خدا اما بیش از اینها می ارزد، کیست که جوانی اش را به دستخط خدا نفروشد!

  • ۲ نظر
  • ۰۶ مرداد ۸۵ ، ۱۷:۲۹

همیشه همینطور است . صفحات روزنامه ها را ورق می زنیم و بی آنکه دلمان فشرده شود نگاه می کنیم که مرگ، چگونه در بعدازظهر های تابستان پرسه می زند. چشم می دوزیم به تصاویر و نگاه می کنیم که ناگهان چگونه غبارها به آسمان می رود و همه چیز در لحظه ای تمام می شود. اما صفحات روزنامه ها دل ندارند و چشم دوربین ها هیچ وقت تر نمی شود. تازه این که چیزی نیست. اگر همه چیز، این قدر آشنا نبود ، صفحات، از این هم تندتر ورق می خورد و تماشای تصاویر ، از این هم آسوده تر بود. اگر به خاطر بیروت زیبا نبود که دوباره رنگ خون گرفته است، اگر به خاطر آبی سحرانگیز مدیترانه نبود، همین را هم به چیزی نمی گرفتیم. اگر نام ها برایمان این همه آشنا نبود و کوچه ها این همه مثل کوچه های بچگی هایمان نبود، همین ها را هم ندیده می گرفتیم. اگر جای دوری بود و نام های غریبه ای بودند ، با آرامش می نشستیم و تماشا می کردیم که هر روز چند نفر دیگر کشته می شوند و چند شهر دیگر در آتش می سوزند . اما دوباره این لبنان ماست، فلسطین ما، پاره تن ما، با زیتون زارهای باشکوه شان و خاکی قهوه ای که پس از سال ها می خواست طعم آرامش را بچشد. با ندای مسیح که انگار هنوز از جلجتا بلند است و آدمیان را به صلح و مهربانی می خواند. ولی در میان صدای وحشتناک انفجارها ، هیچ ندای صلحی شنیده نمی شود و در میان شعله هایی که زبانه می کشند ، برگچه های زیتون نمی پایند.

ما تنها نگاه می کنیم با چشم های مبهوت و دست های خالی ، نگاه می کنیم به تصاویری که از آن بوی باروت، و گوشت سوخته نمی آید و گوش می سپاریمبه خبرهایی که حقیقت زندگی ، حقیقت مرگ در میان آنها گم شده است . عشق را دوباره به مسلخ برده اند و ما اینجا بیکاره ترین تماشاچیان فاجعه ایم. کاش جنگ نبود و جنگ افروز، فسانه بود. چقدر تنها هستیم.

 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۸۵ ، ۰۷:۴۲

در آغاز هیچ نبود و کلمه بود و کلمه نزد خدا بود.خداوند اما کلمه هایش را به آدمی بخشید و جهان پر از کلمه شد.
من اما از تمام کلمه های دنیا تنها یک کلمه را برگزیده ام و همه جمله هایم را با همان یک کلمه می سازم.با همان یک کلمه حرف می زنم و می نویسم.آن یک کلمه هم فعل است و هم فاعل،هم صفت است و هم موصوف.احتیاجی به حرف اضافه ندارد.متمم نمی خواهد.هیچ قیدی هم ندارد.آن یک کلمه خودش همه چیز است.

و من با همان یک کلمه است که می بینم و راه می روم و نفس می کشم.با همان یک کلمه عشق می ورزم و زندگی می کنم.
آن یک کلمه غذای روح من است،بی او گرسنه خواهم ماند.خانه من است،بی او آواره خواهم شد.بی او بی کس می شوم،غریب و تنها.این کلمه همه دارایی من است و اگر روزی شیطان آن را از من بدزدد،آن قدر فقیر می شوم که خواهم مُرد.
من با همین کلمه با درخت ها حرف می زنم.آنها منظورم را می فهمند و برگهایشان را برای من تکان می دهند.این کلمه را به گنجشک ها که می گویم،در آسمان حیاطمان جشن می گیرندو با هم ترانه می خوانند.به نسیم می گویم،آن قدر ذوق می کند که شهر به شهر می چرخد و میگرددو می رقصد.و به ابر ها که می گویم،چنان خوشحال می شوند که یک عالم نقل و نبات برف و باران روی سرم می پاشند.
این کلمه،این کلمه عزیز و دوست داشتنی،حرف رمز من با همه چیز است. اما به آدم ها که می گویم ...
بگذریم،دلم گرفته،من زبان شما را بلد نیستم.من توی این شهر غریبم.کسی منظورم را نمی فهمد،کسی جوابم را نمی دهد...اما تو فرق می کنی.تو از جنس آفتاب و درخت و پرندهای.تو آن کلمه را بلدی و سالهاست که آن راگوشه قلبت نگه داشته ای.پس من آن رمز را به تو خواهم گفت.آن کلمه کوچک اسم بزرگ خداوند است.

نصر‌الله: ما چون گذشته به خدا، ملت و مبارزان پایدار خویش تکیه داریم

خبرگزاری فارس: دبیر کل حزب‌الله در سخنانی تلویزیونی با ستایش مبارزان و ملت لبنان و وعده پیروزی به آنان، خطاب به حاکمان عرب گفت: «ما چون گذشته به خدا، ملت و مبارزان پایدار خویش تکیه داریم و ماجراجویی‌هایمان همواره مایه پیروزی و سربلندی ملت لبنان بوده است.»

به گزارش فارس به نقل از پایگاه خبری ایلاف، "سید حسن نصر‌الله" در سخنانی تلویزیونی که از شبکه تلویزیونی المنار پخش شد، با ستایش مبارزان جان بر کف حزب‌الله و شرح چگونگی ادامه نبرد و پیروزی‌های به دست آمده برای مردم لبنان و دادن وعده پیروزی به آنان، از حماقت رهبران صهیونیست‌ها سخن راند و در پایان خطاب به حاکمان عرب به ویژه مسوولان عربستان سعودی که با وصف ماجراجو بودن مبارزان حزب‌الله از یاری آنان شانه خالی کرده‌اند، گفت: «شما از ما در سال 1982 به افرادی دیوانه یاد کردید اما ما ثابت کردیم عاقلیم و نشان دادیم چه کسی دیوانه است. آری ما ماجراجو هستیم اما این ماجراجویی همچنانکه در سال 2000 دیدید برای ملت لبنان پیروزی، عزت، شرافت و سربلندی داشت.»
متن کامل سخنان سید حسن نصر‌الله بدین شرح است:
«در آغاز و در اولین سخنانم به شما پس از اجرای عملیات "وعده صادقانه" و حوادث پس از آن، دوست دارم مراتب تبریک و تسلیت خود را به خانواده‌های شهیدان که عزیزترین دوستان و اعضای خانواده خود را در این روزهای سخت و دشوار از دست داده‌اند عرض کنم و بگویم آنچه تقدیم کردند در شرافتمندانه‌ترین رویارویی و کارزار عصر جدید و تاریخ بوده است. می‌خواهم به زخمی‌های حوادث و حملات اخیر درود بفرستم و از خداوند عاجزانه بخواهم به آنان منت گذارد و شفا و عافیت عطایشان کند. همچنین به مردم پایدار لبنان در همه شهرها و روستاها که محکم و استوار بر خاک و ایمان خویش ایستاده‌اند و نیز به برادران مجاهد، مبارز، صبور و پایدار در همه خطوط که همیشه برای فداکاری در راه آنچه بدان ایمان دارند و کسانی که همواره جان بر کف با سرهایی بلند ایستاده‌اند، درود می‌فرستم.
در اولین سخنان خود در این روزها و پس از عملیات "وعده‌ صادق" دوست دارم تنها چند کلمه سخن بگویم. سخنی با مردم لبنان، سخنی با مقاومان و مبارزان، سخنی با صهیونیست‌ها و سخنی با حاکمان عرب. اما برای جامعه جهانی سخنی ندارم زیرا من نیز مانند امت خویش حتی یک روز هم به چیزی به نام جامعه جهانی ایمان نداشتم.
اول به ملت لبنان می‌گویم ای ملت عزیز که همواره مقاومت را در آغوش خویش پذیرا بود و مقاومت با او پیروز شد و او 25 می سال 2000 با مقاومت پیروز گردید. ای ملتی که بدون همراهی دیگر نیروها و با وجود شانه خالی کردن بسیاری از عرب‌ها و برادران مسلمان و سکوت همه جهان، اولین پیروزی تاریخی عربی را در مبارزه با دشمن صهیونیست به دست آورد. ای ملت لبنان که معجزه پیروزی‌اش جهان را مات و مبهوت و صهیونیست‌ها را خوار و ذلیل کرد؛ صهیونیست‌هایی که به این ملت نگاهی خاص و متمایز دارند زیرا این ملت در تاریخ مبارزه با آنان به موفقیتی خاص و متمایز دست یافته است. ملت لبنان، کارزار امروز دیگر کارزار اسرا و تبادل آنان نیست. شاید گفته شود دشمن صهیونیست به هر عملیات اسیرگیری که ممکن است در هر نقطه‌‌ای از جهان یا از سوی هر ارتشی یا هر دولت دارای مرزها و ضوابط و قوانین صورت گیرد، واکنش نشان می‌دهد، اما آنچه امروز جریان دارد واکنش به عملیات اسیر‌گیری نیست بلکه تسویه حساب با ملت لبنان، مقاومت، دولت، ارتش، نیروهای سیاسی، مناطق مختلف لبنان، روستاهای این کشور و خانواده‌هایی است که به این رژیم متجاوز ناآشنا با شکست، شکستی تاریخی وارد کردند. بنابراین آنچه امروز جریان دارد جنگی است فراگیر که صهیونیست‌ها برای تسویه حساب کامل با لبنان، ملت، دولت، ارتش و مقاومت آن و انتقام از موفقیت 25 می سال 2000 آن به راه انداخته‌اند.
ملت عزیز، پایدار، مبارز و شریف و ملتی که می‌دانم اغلب آن در خرد، دل، اراده، فرهنگ، اندیشه، دوست داشتن، عشق و فداکاری ملت ارجمند، عزت، شرافت و مناعت طبع است و ملتی نیست که به مزدوری، تسلیم، خواری، سستی و فرومایگی و زانو زدن تن بدهد.
با شما می‌گویم ما _ البته نه فقط حزب‌الله و نه فقط مقاومت و مقاومت لبنان بلکه _ دولت، ملت، ارتش، مقاومت و نیروهای سیاسی و همه لبنان در این رویارویی دو راه بیشتر نداریم. یا اینکه همگی امروز با فشار، تایید و حمایت آمریکا و بین المللی و متاسفانه عربی در برابر شروطی که رژیم صهیونیستی می‌خواهد به ما دیکته کند تسلیم شویم و با این کار به شروطی که به معنای وارد کردن لبنان در دوره و عصر سیطره اسرائیل است تن دهیم که با همه صراحت باید بگویم که موضوع همین است، یا نه اینکه راه دیگر را برگزینیم و ایستادگی کنیم و صبر داشته باشیم و صبر، و رویارویی کنیم و من با توکل و اعتماد به خداوند سبحان و با اعتماد به مبارزان و به شما و با شناختی که از این ملت و این دشمن دارم، همچنانکه بارها وعده داده‌ام باز هم به شما وعده پیروزی می‌دهم.
در سال 1996 که اسرائیل عملیات "خوشه‌های خشم" را اجرا می‌کرد یا در سال 1993 به عملیات "تسویه حساب‌ها" دست می‌زد، در آغاز اسرائیل دارای دستی قوی‌تر بود و ما در شرایطی سخت‌تر بودیم اما امروز اوضاع متفاوت است. به من کاملا اعتماد کنید که اوضاع تفاوت دارد. نیاز امروز این است که صبر و پایداری داشته باشیم و با اتحاد به مقابله با دشمن بپردازیم و من می‌دانم و حاضرم بر این گفته حساب باز کنم که غالب ملت ما استوار، مبارز و فداکار است و نیازی به تحریک ندارد و آنچه من می‌گویم از باب تکمیل اندیشه، تثبیت انتخاب و تاکید این معنا است.
اما سخن من با مقاومان و مبارزان؛ با برادران، دوستان و عزیزان و کسانی که امروز هر لبنانی، فلسطینی، عرب، مسلمان و هر انسان آزاده، شریف، مظلوم، مستضعف و شکنجه‌شده و نیز عاشقان پایداری و شجاعت و دوستداران شهامت، ارزش‌ها و شرافت در این جهان روی آنها حساب کرده‌اند و همه این‌ها در وجود این مقاومان و مبارزان به خاطر حضورشان در میدان‌های مبارزه و رویارویی شجاعانه و قهرمانانه با دشمن صهیونیست نمود یافته است. به آنان می‌گویم شما امروز پس از خداوند سبحان تکیه‌‌گاه ما و امت هستید. شما نام شرافت ما هستید و ما اگر ارجمندی و بزرگواری داریم به خاطر وجود شما است. این شرافت و کرامت با وجود شما باقی می‌ماند.
در پیروزی سال 2000 پس از خداوند سبحان و تعالی شما اصل و اساس بودید. امروز شما پیش از دیگران مسوول حفظ تحقق پیروزی، آزادسازی، پایداری و کرامت هستید و از شما انتظار می‌رود. همچنانکه واقعا این طورید و همچنانکه تاکنون و در این روزها ثابت کردید کاملا روی شما حساب می‌شود و تکیه‌گاه و مایه اطمینانید و هر که پس از خدا بر شما تکیه کند همتش بلند، سرانجامش نکو، پیروزی‌اش ارجمند و نزدیک و فتحش آشکار است.
اما روی سخن من با صهیونیست‌ها و ملت رژیم صهیونیستی در این لحظه این است که می‌گویم ای ملت صهیونیست به زودی برای شما روشن خواهد شد که دولت جدید و رهبری جدید شما چقدر احمق و کودن است و تدبیر امور نمی‌داند و در این زمینه تجربه‌ای ندارد. شما ای صهیونیست‌ها در نظرسنجی‌ها می‌گویید مرا بیش از مسوولان خود باور دارید و تصدیق می‌کنید. این بار از شما به خوبی می‌خواهم به من گوش کنید و باورم دارید. امروز ما با همه تجاوزاتی که شب‌هنگام بر نواحی جنوبی [بیروت] شد و با وجود حجم بالای تجاوزاتی که به همه روستاها، محله‌ها، خیابان‌ها و خانه‌های لبنان در نواحی جنوبی و شهر بیروت و هر خانه‌ای در جنوب لبنان یا دشت بقاع، شمال، جبل لبنان یا هر گوشه‌ای از این سرزمین شد، صبر پیشه کردیم.
این معادله پایان یافت. امروز نخواهم گفت اگر بیروت را بزنید حیفا را می‌زنیم. نخواهم گفت اگر به نواحی بیروت حمله کنید به حیفا حمله می‌کنیم. شما خواستید این معادله به هم بریزد. شما جنگی تمام‌عیار خواستید ما هم وارد جنگی تمام‌عیار می‌شویم و آماده آن هستیم؛ جنگی در هر زمینه، به سوی حیفا. سخن مرا باور کنید که این جنگ فراتر از حیفا و پس از آن خواهد بود. ما تنها بهای این جنگ را نمی‌پردازیم، تنها خانه‌های ما ویران نمی‌شود، تنها کودکان ما کشته نمی‌شوند و تنها ملت ما آوارگی را تجربه نمی‌کنند. زمان تنهایی ما دیگر پایان یافته است. آن، سال‌های پیش از 1982 و پیش از 2000 بود که اینک پایان یافته است. من به شما وعده می‌دهم آن زمان سپری شده و شما باید مسوولیت اقدامات حکومت خود و آنچه به بار آورده تحمل کنید. از حالا به بعد شما جنگی تمام‌عیار خواستید پس این هم جنگ تمام عیار.
شما این را خواستید. حکومت شما خواست قواعد بازی تغییر کند پس بنابراین، قواعد بازی تغییر می‌کند. شما نمی‌دانید امروز با چه کسی می‌جنگید. شما با فرزندان محمد (ص)، علی، حسن و حسین (ع) و با اهل بیت رسول خدا و اصحاب او وارد جنگ شده‌اید. شما با قومی می‌جنگید که ایمانی فراتر و برتر از همه انسان‌های این کره خاکی دارد. شما خواستار جنگی تمام‌عیار با قومی شدید که به تاریخ، فرهنگ و فرهنگ خود افتخار می‌کند و قدرت مادی، امکانات، مهارت، خرد، آرامش، رویا، عزم، ثبات و شجاعت دارد و به امید و یاری خدا روزهای آینده را میان ما و شما خواهیم دید.
اما ای حاکمان عرب، نمی‌خواهم از شما درباره تاریختان سوال کنم. فقط سخنی کوتاه دارم. ما ماجراجو هستیم. آری ما در حزب‌الله ماجراجو هستیم. اما این ماجراجویی ما از سال 1982 بوده است و با آن برای کشورمان جز پیروزی، آزادی، آزادسازی، شرافت، کرامت و سری بلند چیزی نداشتیم. این تاریخ ما است. این ماجراجویی ما است. در سال 1982 شما و همه جهان به ما گفتید ما دیوانه‌ایم اما ثابت کردیم ما عاقلیم و نشان دادیم چه کسانی دیوانه‌اند. البته این مساله دیگری است و نمی‌خواهم با کسی نزاع کنم. به شما می‌گویم بر عقل و خرد خود تکیه کنید ما نیز بر ماجراجویی خود حساب خواهیم کرد و خداوند یار و یاریگر ما است. ما یک روز هم به شما تکیه نکردیم و تکیه‌گاهمان همیشه پروردگار، ملت و دل و بازو و فرزندان خویش بوده است.
ما امروز نیز همین تکیه‌گاه‌ها را داریم و به یاری خدا پیروزی محقق است. همه آن وعده‌های غافلگیرکننده من به شما از اینک مشهود خواهد بود. اینک در سطح آب در برابر بیروت کشتی جنگی اسرائیل را که به تاسیسات زیرساختی ما، خانه‌های مردم و غیرنظامیان تجاوز می‌کرد، ببینید و دریابید که چگونه به همراه ده‌ها سرباز صهیونیست می‌سوزد و غرق خواهد شد. این آْغاز کار است و تا پایان سخن و وعده بسیار است.
والسلام علیکم و رحمة‌الله»

جوانمرد همیشه خاموش بود و سخن نمی گفت. اما آن روز سخن گفت. آن روز که جماعت از او درباره خدا پرسیدند. درباره آنکه چگونه می توان خدا را به دست آورد.

جوانمرد گفت: خدا ، هر روز چیزی به شما می دهد تا شما را از سر خود باز کند، تا خود را به شما ندهد.

اما شما به هیچ به هیچ به هیچ چیز مشغول نشوید.

بروید و با خدا مرد باشید تا شما را به چیزی از سر خود باز نکند. از او تنها خودش را بخواهید و تنها با خودش خرسند باشید.

جوانمرد این را گفت و خاموش شد و جماعت رفتند.

چند وقت قبل یک خبری منتشر شد که در میان خیلی از خبرها خیلی جلب توجه می نمود:

 "آغاز طرح مبارزه با بدحجابی". بعضی از سایتهای خبری نیز اقدام به ارایه گزارش و تحلیل در این زمینه نموده بودند. در این طرح نیز مانند همیشه تخصص مسوولین ما در "دمیدن وارونه شیپور"، آشکار و عیان است. با گذشت بیش از 28 سال از پیروزی انقلاب اسلامی، هنوز تفکر "برخورد با معلول" سرفصل همه ی پروژه ها و طرحهای اینچنینی است. فقط خدا آگاه است که چند سال زمان برای آگاه شدن مسوولین ما لازم است. آگاه از اینکه به جای "معلول"، باید با "علت" مبارزه کرد. در این مجال کوتاه قصد تحلیل و واکاوی موضوع از منظر روانشناختی و اجتماعی را ندارم، چه از تخصص من نیز خارج است. من تنها می خواهم به این موضوع بپردازم: "چرا انتظار رعایت حجاب را داریم؟" و "مگر حجاب یک هنجار است؟"  



تا آنجا که اطلاع دارم ،حداقل پس از رحلت امام(ره)، در همه رسانه های این مرز و بوم، حفظ حجاب یک هنجار نبوده است. بلکه در مواردی مانند یک ناهنجاری اجتماعی با آن برخورد شده است. شاید با خواندن این مطالب، متهم به بدبینی و اغراق شوم، ولی باور کنید که اینگونه نیست. در تمامی این سالها، حجاب در رسانه ملی ! نماد فقر، جرم و جهل بوده است. در قوه قضاییه ما، چادر (به عنوان یکی از انواع حجاب و به فرموده رهبر، کاملترین نوع آن) لباس مجرمین زن بوده است. حتما تصاویر زنان مجرم در چادرهای زندان را دیده اید. تفسیر این اتفاق بسیار ساده است: "بدحجابی، لباس آزادی است و حجاب لباس زندان، حجاب هزینه انجام جرم در جمهوری اسلامی است." در سیمای جمهوری اسلامی نیز، عفاف به بهترین! وجه ممکن تبلیغ می شود. کافی است 24 ساعت همه سریالهای داستانی را دقیقا زیر نظر بگیرید. دختران فقیر، کم سواد و... حجاب کاملی دارند و دختران دانشجو و زنان تحصیل کرده، مطابق "مد" لباس می پوشند. بگذریم از اینکه اخیرا عده ای از کارگردانان باهوش ! اقدام به ترویج حجاب کرده اند و چادر بر سر هنرپیشه های آوانگارد ! کشیده اند. چیزی شبیه به قرآن خواندن یزید در راستای ترویج قرآن !

برای دختران جامعه ما، فلسفه حجاب روشن نیست. هیچ کس تا به حال دلیل حفظ حجاب را برای آنها بیان نکرده است. تحلیلگران جامعه ما، پرواز حشرات در جنگلهای ماداگاسکار را نیز مورد تحلیل قرار می دهند ولی افسوس از نقد کارشناسی. بگذریم از ضد تبلیغ ها. از کسانی که همیشه تنذیر می کنند و هیچگاه مبشر نیستند. آنانکه بدحجابی را به آتش جهنم وعده می دهند و فراموش کرده اند که می توان به جای وعده جهنم برای بی حجابان، وعده رحمت به اهل حجاب داد.

بگذریم از وضعیت دانشگاهها که بسیاری از دانشجویان دختر با حجاب وارد می شوند و بی حجاب خارج می شوند. و این لابد معلول شرایط دانشگاه است. لابد معلول برخورد اساتید و دانشجویان و جو عمومی دانشگاه است. هرچه هست احتمالا دختران دانشجو از داشتن حجاب خجالت می کشند.

تعجب من از خواهران با حجاب است، دخترانی که ترجیح می دهند انسانیتشان مورد توجه قرار بگیرد و نه جنسیتشان. چرا در برابر هجمه سنگین به حجاب ساکت بوده اند؟ چرا به روشنگری نپرداخته اند؟ چرا به دیگران توضیح نداده اند که چرا باید حجاب داشته باشند و اصلا شاید مشکل از انزوای با حجابان آغاز شده باشد.

هر چه هست راه برخورد با بدحجابی، برخورد با بدحجابان نیست. تجربه های اینگونه ثابت کرده که این طرز برخورد موجب ترویج بدحجابی است. باور کنید با این روشها، در خوشبینانه ترین حالت، فقط برای کوتاه مدت می توان اوضاع را بهبود بخشید. باید فکری به حال بی هویتی و عدم احساس کرامت در بسیاری از افراد جامعه کرد. باور کنیم که دخترکان بدحجاب، مجرم نیستند. تنها صورتی از وقوع جرمند. مسوولین محترم، یکبار هم که شده به درمان بپردازند و نه تجویز مسکن. یکبار هم که شده به رهنمودهای رهبری توجه کنند....

باور کنیم که اگر فلسفه حجاب و دلایل حفظ آن تبیین شود، تنها قلیلی بدحجاب می مانند. انگشت شمارانی که با اساس اسلام عناد دارند. ولی در حال حاضر بسیاری از دختران و زنان معصوم، به دلیل جهل و ناآگاهی، کم کاری مسوولین و دهها دلیل دیگر، دوستدار اسلامند ولی اهل حجاب نیستند. راه ارشاد این گروه، تهدید و فشار و بازداشت نیست. راه برخورد "موعظه حسنه" است. موعظه حسنه، تبیین فلسفه حجاب است. بیان فرهنگ عفاف است. و براستی ما در حوزه های علمیه، در مراکز فرهنگی و سازمان تبلیغات اسلامی و... چند واعظ اینگونه داریم؟ اصلا وظیفه حل این مشکل، بر عهده سازمان تبلیغات ، وزارت ارشاد، شورای عالی انقلاب فرهنگی، صداوسیما و نهادهایی از این دست است؟ یا بر عهده نیروی انتظامی ؟

هرچند که می دانم انتظار حل ریشه ای مشکلات و برخورد با علتها از مسوولین، انتظار نامعقولی است. و شاید این بار نیز این گره، به دست رییس جمهورمان باز شود. او می داند که جوانان ممکن است ناآگاه باشند، بی اطلاع و سهل انگار باشند ولی عناد ندارند و در خدمت اسلام و انقلابند. که اگر اینها را نمی دانست، محبوب جوانان نبود.

عکس تزئینی است

ما احتیاج داریم به چیزهایی وابسته باشیم. به آنها تعلق خاطر داشته باشیم و به آنها عشق بورزیم. در کودکی فقط پدر و مادر و خانه را می شناسیم ، اما بزرگتر که می شویم کم کم به شهر خود افتخار می کنیم، کشور خود را می شناسیم و نژاد خود را بهترین نژاد تشخیص می دهیم و این در حالی است که اصلا فرق نمی کند کجایی باشیم. سفید باشیم یا سیاه، یا چه آیین و مذهبی داشته باشیم. شاید اصلی ترین چیزهایی که به ما هویت می دهد، مذهب و ملیت باشد. بعد از اینها نوبت به جشن ها و آیین ها می رسد و بعد چیزهایی مثل لهجه و پوشش و آداب و رسوم که می توان اسم همه را فرهنگ گذاشت.

بد نیست بپرسیم که چرا می گویند نسل جوان ما دچار بحران هویت شده است. شاید کسانی که این حرف را می زنند معتقد باشند، نوجوانان ما درک کمی از فرهنگ و تاریخ گذشته خود دارند ، و یا این که به ایرانی بودن خود افتخار نمی کنند . بعضی ها هم معتقدند که آنها به چیزهای جدیدی رسیده اند که با فرهنگ بومی شان قاطی شده است.

این موضوع به خودی خود موضوع نگران کننده ای است، اما گویا گریزی از آن نیست. هنگامی که ارتباطات ساده می شود و ما به راحتی از آیین ها و اندیشه های بسیار دور آگاه می شویم، به طور ناخودآگاه به جذب قسمت هایی از آن ها می پردازیم، و چه بسا که قسمت هایی از فرهنگ خودمان را نیز به دیگران بدهیم. ممکن است فکرهای ماو دیگران با هم اختلاط پیدا کند . زبان ما با زبان دیگران با هم در آمیزد. و حتی پوشش ما هم تحت تاثیر قرار بگیرد. آیا در این حال ، ما هویت خود را از دست داده ایم؟

مسلما این گونه نیست، بلکه ما صاحب یک هویت تازه شده ایم که اگر چه ممکن است با فضای دیگران ترکیب شده باشد، اما باز هم هویتی مستقل و متعلق به خودماست. در واقع یک فرهنگ، هم باز است ، هم بسته است. فرهنگ ، باز است ، یعنی دستاوردها و تمدن های دیگر را هم در خود جا می دهد، اما بسته هم هست، یعنی نمی گذارد جوهر اصلی اش فراموش شود و یک دفعه تبدیل به یک فرهنگ دیگر شود.

جماعت نزد جوانمرد آمدند و راز زنده بودن انسان را پرسیدند.

جوانمرد گفت: زنده بودن انسان به قلب نیست بلکه جریان داشتن خدا در درون آدمیست.

اگر خدا را از زندگیش پاک کند مرده است و چه بسیار کسانیکه سالها زیسته اند اما در  واقع مرده ای بودند متحرک.

و بودند کسانیکه سالهاست مرده اند ولی گویی زنده اند و روح زندگی در جسم مرده شان در جریان است. زیرا اینان بودند که خدا را از زندگی خود پاک نکردند نه در شادی ها و نه در غم ها. این است راز زنده بودن انسان.

چه کشیدم من که دستم بسته بود.چه کشیدم من که زبانم در کام بود.چه کشیدم من که شمشیرم در نیام بود.چه کشیدم من که پیامبر با من عهد بسته بود.و من تعهد کرده بودم هر چه دیدم خاموش باشم.

آه... اما نمی دانستم این بار آوار بلا بر من فرو نمی ریزد.نمیدانستم این بار شعله های مصیبت وجود مرا نمی سوزاند.پیامبر نگفته بود که پیش چشمم حبیبه خدا را میزنند و باید خاموش باشم.
نگفته بود که پیش رویم همسرم را لگد می کنند و باید نگاه کنم.

نگفته بود که حسن و حسین پناه زینب می شوند و من نمی توانم پناه دختر پیامبر باشم.
فضه بسوی فاطمه دوید و آشوبگران به داخل خانه ریختند.فضه توانست فاطمه را کنار بکشد تا زیر دست و پا نماند.و من تنها توانستم خود را جلو بیاندازم تا بچه ها گرفتار آن حرامیان نشوند.

...

یکی دستم را گرفته بود و یکی پایم را می کشید.یکی در سینه ام آویخته بود و یکی چنگ در صورتم می زد .

فاطمه بیهوش بود انگار اما نمی دانم چگونه دیده باز کرد و مرا میان کوچه دید که ریسمان به گردنم ا فکنده اند و می کشند.روی برگرداندم و در آستانه در فاطمه را دیدم که با مقنعه خون آلود ولباس خاکی

دست بر دیوار گرفته است.

فاطمه را دیدم که بچه های مضطرب از پشت سرش نگاه می کنند.فاطمه نمی توانست راه برود.
نمیدانم چطور این چند قدم را برداشته بود.فاطمه نمی توانست سخن بگوید.نمیدانم چگونه می نالید و فریاد می زد.

بازوان تازیانه خورده اش حرکت نداشت.نمی دانم فاطمه چه سان دست بر ریسمان انداخته بود و در زیر مشت و لگد نامحرمان می کوشید تا مرا برهاند.

خدایا، این من بودم که اینک اینگونه دستخوش تاراج مشتی مرد نما می شدم.

من که یک تنه در برابر لشکرها می ایستادم .

خدایا این من بودم که نمی توانستم از دختر هجده ساله پیامبر دفاع کنم.

من که در چهارده سالگی سنگ و چماق این جماعت را می خوردم و تنم سپر آن پیامبر بود.

خدایا، این من که بودم که دست به شمشیر نمی بردم، من که از شمشیرم رزم آوران نامدار عرب هراسان بودند.

خدایا، این علی بود آیا که پیش چشم همسر و فرزندانش بر خاک افتاده و کتک می خورد؟

دیگر نفمیدم فاطمه در آن هیاهو چه شد.مرا کشان کشان می بردند. و گرد و خاک میان کوچه راه را بر چشمانم بسته بود

...

تنها صدای پیامبر بود که از میان گرد و خاک به گوش می رسید، وپیامبر تازیانه می خورد! 

به لات و عزی سوگند سالها صبر کرده بودیم و در لباس اسلام مرارت نماز و روزه را کشیده بودیم تا فرصت ما فرا رسد

...

به لات وعزی سوگند سالها « محمد » را تحمل کردیم و به روی خودمان نیاوردیم تا دوران او بگذرد.

...

ناچار بودیم بیعت علی را بگیریم و نمی آمد مجبور بودیم کار را تمام کردیم و تسلیم نمی شد . به در خانه اش رفتیم.

اما دوباره دختر محمد با ما طرف شد. چه باید می کردیم. دیدم اینگونه نمی شود،خواستم در را باز کنم،

دستهایش را پیش آورد تا در را ببندد.تازیانه آن غلام سیاه را گرفتم خواستم در را باز کنم،نمی گذاشت  تازیانه را بلند کردم و آنقدر زدم تا دستانش را کشید .ناله ای کرد وسوزناک گریست. دست، دست محمد بود که در را گرفته بود.صدا، صدای محمد بود که می نالید.به یاد همه سالهایی افتادم که نمی شد در برابر هیبت و جلالش سخن گفت.به یاد همه روزهایی ا فتادم که خدایان ما را تحقیر کرده بود.به یاد همه لحظه هایی ا فتادم که کینه بر جانم چنگ می زد و مجبور بودم آرام باشم.

...

این دختر، فرزند محمد بود.و محمد مرده بود

...

اینک محمد در پشت در می نالید.اینک محمد در پشت در می گریست.اینک محمد در چنگ من بود.

« محمد... محمد... ».فریاد زدم.

به لات و عزی سوگند چنان بر در کوبیدم که صدای استخوانهای زنانه اش به گوشم رسید.محمد بود که فریاد زد:« پدر جان، ببین با جگر گوشه ات چه می کنند!»