بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

۳ مطلب با موضوع «شهرنوشت» ثبت شده است

امان از روزمرگی ها...

پانزده سال قبل که بعنوان یک دانشجوی ساده شهرستانی به مشهد آمدم یکی از خوش شانسی های زندگی ام این بود که دانشگاهم در خیابانی قرار داشت که پر بود از کتابفروشی های مختلف.و یکی از لذت های آن روزهای من این بود که در مسیر رفت و آمد به دانشگاه پشت ویترین این کتابفروشی ها می ایستادم و با دیدن روی جلد آنها لذت می بردم. آن سالها وضعیت مالی خیلی روبراهی نداشتم و خیلی نمی توانستم فکر کنم به خرید کتاب های مورد علاقه ام .ولی همان پشت ویترین ایستادن ها هم برایم لذت بخش بود.گاهی هم سر میزدم به کتابخانه غنی دانشگاه و ساعت ها وقتم را در آنجا سپری میکردم. در آن سالها هنوز کافه کتابی در مشهد راه اندازی نشده بود و من همیشه به این فکر میکردم که کاش یک روز بتوانم یک کتابفروشی راه بیندازم و چند میز کوچک هم یک گوشه آن بگذارم و آدم هایی که عاشق کتاب و مطالعه هستند بتوانند ساعت ها وقتشان را در آنجا بگذرانند. چایی بنوشند و گپ و گفتی داشته باشند با هم.از کتابهایی که میخوانند بگویند و از روزمرگی هایشان برای هم تعریف کنند. هیچ وقت هم نتوانستم به این آرزو دست پیدا کنم.اما بودند دیگرانی که بالاخره این کار را کردند و کافه کتاب ها یکی یکی از راه رسیدند.

مدت هاست که نتوانستم برای خودم وقتی بگذارم.آن زمان وقتش بود و علاقه اش بود و پولش نبود... الان پولش هست و علاقه اش هست و وقتش نیست.آنقدر خودم را درگیر روزمرگی هایم کرده ام که مدت هاست نتوانستم برای دل خودم وقتی بگذارم و ساعتی را به خودم اختصاص دهم و برای دل خودم کتابی بخوانم و چایی بنوشم. چند روز است به بانو میگویم یک شب برویم کافه کتابی و چایی بنوشیم و کتابی بخوانیم و برای هم صحبت کنیم... اما هر بار بهانه ای پیدا می شود و شرایط فراهم نمی شود.فردا سالگرد ششمین سالی است که بعد از دوسال عقد توانستیم زیر یک سقف برویم. امشب تصمیم گرفتم به همین بهانه ساعتی را فاصله بگیریم از همه روزمرگی ها و کار و بچه و یک ساعتی ببرمش کافه کتاب آفتاب و صحبت کنیم برای هم. اما باز هم شرایطش فراهم نشد و بهانه هایی گرفت و ...

آخرش من ماندم و پسرم... پدر و پسری رفتیم به آنجا....آنقدر دیر رفتیم که کافه اش تعطیل شده بود و صرفا چرخی زدم لابلای قفسه کتاب ها دنبال یکی دو کتاب خاص... این وسط پسرم آنقدر بهانه آورد که برویم و برویم که آخرش دست خالی برگشتم به خانه... دست خالی و با حسرت از نخواندن کتابی و ننوشیدن چایی و نگذاشتن وقتی برای خودم...همه هم خوابیده اند...

پی نوشت: اون کانال یک نفره نبود...

  • ۱ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۲
حرکت...

پسرک در گوشه ای به انتظار نشسته بود... روزها و سالها و قرن ها...در انتظاری طولانی ...

تا روزی جوانمردی را دید...

جوانمرد گفت که رسیدن تنها در حرکت کردن است... نه در گوشه نشینی و به انتظار نشستن...

و پسرک برخواست تا راهش را آغاز کند... راهی برای رسیدن...

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۴۳

بسم الله؛

هفته قبل اولین جلسه شورای محلات تشکیل شد و من به عنوان نماینده فرهیختگان! و عضو شورای محلات توی جلسه شرکت کردم. بانو هم همراهم بود. اول جلسه معاونت فرهنگی شهرداری منطقه 2 صحبت کردن پیرامون شورای محلات و وظایف اونها و بعد از ایشون هم جناب شهردار صحبت کردن. بعد از صحبت های شهردار با توجه به اینکه تمام حاضرین جلسه بزرگتر از من بودند و افراد روحانی و فرهنگی هم شاملشون بودند دیدم خانم ابراهیمی دبیر جلسه داره به من نگاه میکنه و با اجازه ی جمع شروع کردم به صحبت و نظراتم رو گفتم پیرامون دستور کار جلسه.

بعد از من هم که سایر اعضا شروع به صحبت کردن کردند همگی با پیشنهادات من موافق بودند و اون پیشنهادات به عنوان مصوبات جلسه اعلام شد و خودم رو هم مسئول پیگیری اون موارد گذاشتن.

با این حجم کاری پروژه های شخصی،  خوشحالم که بتونم برای مردم منطقه ام کاری انجام بدم. 

دیشب میخواستم یکم برای هواخوری برم بیرون.بانو گفت کجا میری؟ به شوخی گفتم میرم سر کشی از ایستگاه های صلواتی! :)

البته فرصتی هم برای بیرون رفتن پیش نیومد و مشغول صحبت با سیدعلی (برادر بانو) شدم.