در بند این نیستم که «از کجا آمدهام؟»
در بند این نیستم که «به کجا میروم؟»
تنها عذاب میکشم در این آمدن تا رفتن که هزار جواب برای "برای چه آمدن" دادهاند و میدهند و خواهند داد! گویی من هزار پاره، هر تکهام از جایی آمده که به هر یک از پاسخهای "برای چه آمدهای" ذرهای قانع میشود! گویی من هزار پاره، هزار وطن دارم که به هر خاکی که میرسم و گمان آرمیدن میکنم، بیقراری دیگری بر وجودم چنگ میاندازد!
راستش را بخواهی باید بروم؛ بروم دنبال تکتک آدمهایی که پاسخ اندک دادند؛ پاسخ کوچک دادند؛ پاسخ خام دادند؛ پاسخ نرسیده دادند؛ که علم اندک خطرناک است و من عصیانزده خطرناکتر...
راستش را بخواهی، میخواهم بگویی که دعوا، دعوای پرستش که نیست! کیست که در برابر وجود تو متواضع نباشد و سر خم نکند؟! مخلوق را کجا توان آن است که سر ستیز با تو داشته باشد.
عزیز نزدیکتر از جانم؛ پس چرا باید این همه دور بزنم و دور شوم و نزدیک شوم و باز هم دایرهای دیگر و گردشی دیگر؟! باز هم تجربه نقطه و پرگار و چرخشهای دیوانهوار... بگو که دعوا، دعوای خلیفهی توست. دعوا، دعوای سر خم کردن و تواضع کردن در برابر منتخب توست. و من اگر خرابم؛ و من اگر یخ زدهام؛ و من اگر یک تنه فریادم؛ و من اگر همهی وجود خشمم و عصیانم و ناآرام و بیقرارم؛ و من اگر گهگداری گم میشوم و میافتم و کج میشوم و غلط انداز میشوم؛ و من اگر همانی نیستم که تو میخواهی و خودم هم همان را میخواهم؛ و من اگر دنبال آن یک نگاهم... به خاطر این است که این مسیر را نمیدانم؛ چنگ زدن بلد نیستم؛
من نه تو را گم کردهام و نه خودم را؛ من آیین چنگ زدن را گم کردهام؛ من آیین غرق شدن را فراموش کردهام؛ من یادم رفته که اگر در دریا افتادم به ماهیها و خرچنگها دست نیاندازم؛ حتی به پرندههای دریایی، حتی به قوهای وحشی هم نگاه نیاندازم؛ چنگ بزنم به تو و دیگر تمام...
- ۰ نظر
- ۲۴ آبان ۹۱ ، ۱۵:۱۸