بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می‌نوشید؛ بی‌خیال. فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می‌کرد از مزرعه‌ چای و دختر چای کار و حکایت می‌کرد از لبخندش که چه نمکین بود و چشم‌هایش که چه برقی می‌زد و دست‌هایش که چه خسته بود و دامنش که چقدر گل داشت. چای، خوش طعم بود. پس حتماً آن دختر چای کار عاشق بود و آن که عاشق است، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد، دعا می‌کند و آن که دعا می‌کند حتماً خدایی دارد.
پس دختر چای کار خدایی داشت.

ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن کوه بلند و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می‌شد. و تنها بود و چشم می‌دوخت به دور دست‌ها و نی می‌زد و سوز دل داشت.
و آن که سوز دل دارد و نی می‌زند و چشم می‌دوزد و تنهاست، حتماً عاشق است و آن که عاشق است، دعا می‌کند و آن که دعا می‌کند حتماً خدایی دارد.
پس چوپان خدایی داشت.

دست بر دسته صندلی‌اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب نجار را به یاد آورد و نجار درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سال‌های سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد. و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک.
و آن که می‌کارد و دل می‌بندد و پیوند می‌زند، امیدوار است و آن که امید دارد، حتماً عاشق است و آن که عاشق است، دعا می‌کند و آن که دعا می‌کند حتماً خدایی دارد.
پس دهقان خدایی داشت.

و او که بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می‌نوشید، با خود گفت: حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند، پس برای من هم خدایی‌ است. و چه لحظه‌ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی‌ است!

نظرات (۲)

داستان قشنگی بود از خودتون بود؟
دقیقاَ همینطور است که گفتید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی