بخوان به نام پروردگارت....
آن زمان که هیچ کس نبود، حتی زمان هم نبود، نمی دانم کجا ،اما یک جایی آن بالاها - نه- هنوز بالا و پایینی هم نبود، حرف نبود، کلمه نبود، نه شب بود و نه روز، اصلا هیچ چیز نبود، اما خدا بود . فقط خدا.
و خدا آفرید ، زمان و مکان را، شب و روز را، کلمه را، آدم را و سیب را.
پرده دوم:
یک شب که مثل همه شب ها نبود، مردی که مثل همه مردم نبود، در غاری کوچک ، به چیزی که هیچ کس نمی داند ، فکر می کرد، که ناگهان ، نوری از آسمان نازل شد. آن نور فرشته ای بود که از طرف خدا برای آن مرد نامه ای آورده بود. پیش از آن هم خدا چند بار برای آدم نامه فرستاده بود. اما این دفعه فرق می کرد چون قرار بود آخرین نامه باشد. فرشته گفت : بخوان. اما آن مرد که خواندن بلد نبود. خدا که از آن بالا همه چیز را تماشا می کرد - نمی دانم چطور- اما کاری کرد که مرد توانست بخواند و او نامه خدا را خواند: « بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید…» و آن مرد پایین رفت تا برود وآخرین نامه خدا را برای همه بخواند.
پرده آخر:
اگر دلت گرفته است و نمی دانی چرا، اگر از بی وفایی دنیا و آدم هایش حالت گرفته است ، اگر جوانی را سوار زانتیا می بینی و فکر می کنی حقت را خورده اند ، اگر سربازی یا دانشجو و دلت برای دست های خسته پدر و نگاه مادر تنگ شده است و می سوزد. اگر گمان می کنی چیزی را گم کرده ای و نمی دانی چیست، اگر میخواهی داد بزنی یا بلند بلند گریه کنی و نمی توانی، اگر فکر میکنی دوره لیلی و مجنون سر آمده است، اگر غروب جمعه ها دلت بی بهانه تنگ می شود ، اگر چند وقت است دلت را در جایی جاگذاشته ای و فکر میکنی عاشق شده ای ، اگر فکر می کنی تنهاترین آدم روی زمینی یا از چیزی شانس نیاورده ای ، اگر دلت پر است از حرفهایی که به هیچ کس نمیتوانی بگویی و اگر...
یک شب وقتی همه خوابیده اند، و فقط تو مانده ای و سکوت و ستاره ها، آخرین نامه خدا را بخوان. بخوان به نام پروردگارت... و اولین جواب را برای آخرین نامه خدا بنویس . بنویس به نام پروردگارت ... و مطمئن باش خدا از آن بالا همه چیز را تماشا می کند.
پی نوشت: بازم از آرشیو...
- ۸۶/۰۵/۲۲