تمنا
معبودم !در محبسی سیاه و وهم الود دست و پا میزنم از تمامی آن رویاهای ناب به دور مانده ام نمی دانم این شکنجه ی کدامین اشتباه است.
می دانم سخت درظلمت فرو رفته ام حتی نمی دانم با این همه سیاهی و رخوتی اشکهایم را می توانی ببینی بر صورتم یا این گل خارهای حسرت را درقلبم...
خدایا،منم بنده ی همیشه نیازمندت ...صدایم را می شنوی؟انتظار چشم را نقش میزنم روی سبکی ابرهایت تا شاید گرد محنتش دلت را کمی نرم سازد.
سرگشتگی روح به جا مانده ام را چه کنم که از دوری ات بال و پر می سوزاند در مجمر گداخته ی حسرت و پشیمانی...
پشیمانی شکرهای ناکرده، حسرت روزهای بر خواب رفته ام را به دوش می کشم همچون داغی زنجیر های اسارت که با تمامی حجمشان مرا به زمین دوخته اند را باز بین صدای زنگشان را نمی شنوی؟
خدایم، ای عشق جاودان مرهم دلهای بی امان...
روی آوردن هیچ نیازی ام نیست از آن سان که وجود از هم پاشیده ام خود گویای به بیراهه کشانیدن ودیعه ی گرانبهایت است که به امانت نزدم نهاده بودی و من چه خوب همچون بنده ی گمراهی به ناکجا آباد ظلمات فرو کشاندمش و تو...
تو هنوز هم می گذاری چشمان گرم و سوزنده ی خورشید چهره ام را لمس کند و نسیم نازدانه ی صبحت روحم را نفس تازه بخشد و قلبم را می گوئی خون گرم جاری سازد در بطن این جسم خاکی.
بارالهی ...پروردگارا غرق درظلمات شده ام میدانی....
- ۸۸/۰۷/۲۵