خرقه هزار میخ و آسمان دور....
درویش خرقه ای هزار میخ پوشیده بود. ذکر می گفت و می رفت و فکر می کرد آسمان چه نزدیک است و خدا توی مشتش.
فکر می کرد فرشته ها بال پهن کرده اند و او رویشان راه می رود. فکر می کرد که چقدر فرق دارد با این ، با آن ،با همه کس. بر سر راهش سگی خوابیده بود. درویش با چوب دستش به او زد تا کناری برود. سگ دردش آمد و ناله ای کرد و به کناری رفت. پسرکی از آن حوالی می گذشت ، درویش را دید و چوبش را و این که چگونه سگ را زد و چگونه او ناله کرد.
پسرک آمد و کنار سگ زانو زد و از تکه نانی که داشت به او داد و به درویش گفت:کاش خرقه هزار میخ نپوشیده بودی و کاش خیال نمی کردی که فرشته ها برایت بال پهن کرده اند. اما ای کاش می دانستی که نباید کسی را بیازاری ، حتی اگر آن کس سگی باشد خوابیده بر راهی.
***
پسرک رفت سگ هم در پی اش. درویش ماند و آن خرقه هزار میخش . اما آسمان دور بود و خدا در مشتش نبود و فرشته ها بالشان را جمع کرده بودند. درویش کنار راه نشست ، خرقه هزار میخش را درآورد و گریست...
- ۸۴/۱۲/۲۴