بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

خرقه هزار میخ و آسمان دور....

چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۸۴، ۱۰:۵۹ ق.ظ

درویش خرقه ای هزار میخ پوشیده بود. ذکر می گفت و می رفت و فکر می کرد آسمان چه نزدیک است و خدا توی مشتش.

فکر می کرد فرشته ها بال پهن کرده اند و او رویشان راه می رود. فکر می کرد که چقدر فرق دارد با این ، با آن ،با همه کس. بر سر راهش سگی خوابیده بود. درویش با چوب دستش به او زد تا کناری برود. سگ دردش آمد و ناله ای کرد و به کناری رفت. پسرکی از آن حوالی می گذشت ، درویش را دید و چوبش را و این که چگونه سگ را زد و چگونه او ناله کرد.

پسرک آمد و کنار سگ زانو زد و از تکه نانی که داشت به او داد و به درویش گفت:کاش خرقه هزار میخ نپوشیده بودی و کاش خیال نمی کردی که فرشته ها برایت بال پهن کرده اند. اما ای کاش می دانستی که نباید کسی را بیازاری ، حتی اگر آن کس سگی باشد خوابیده بر راهی.

***

پسرک رفت  سگ هم در پی اش. درویش ماند و آن خرقه هزار میخش . اما آسمان دور بود و خدا در مشتش نبود و فرشته ها بالشان را جمع کرده بودند. درویش کنار راه نشست ، خرقه هزار میخش را درآورد و گریست...

darvish

نظرات (۱)

  • توسط:همکلاسی
  • سلام. متن بسیار زیبایی بود. واقعاَ از خواندنش لذت بردم. پیشنهاد می کنم نام نویسنده مطالبی را که انتخاب می کنید حتماَ در پایان آن بنویسید. با آرزوی موفقیت.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی