خواب
مثلا خواب می بینم تویی و من ...توی پارک با هم راه می رویم. خیلی همه جا آرام است.زیر پایمان زمین، قدر چیزی که رویش راه می رویم،سفت نیست.
تو داری روبرو را نگاه می کنی و خنده ات هیچ جا نمی رود. همه اش با ما همراه است. من دارم تند و تند برایت تعریف میکنم...مثل همیشه...چه خبر است، من چه کار کرده ام، دسته گل هایم را بخصوص...اصلا خجالت نمی کشم.
گاهی می ایستی،رویت را می کنی به من، خنده عمیق تری می کنی...شانس با من باشد دندانهایت را می بینم که خیلی قشنگ است و صورت ات را بی نظیر تر می کند...
باز راه می افتی ...البته شب هایی هم هست که بالش از اشک سیر می شود ...شبِ روزهایی که کلاغ ها خیلی قارقار کرده اند.
توی پارک نشسته ای روی یک نیمکت..سرم روی پای توست...نشسته ام پایین پایت.
تو هم آن دستان زیبایت را گذاشته ای روی سرم...به هیچ کس هم ربط ندارد به تو چه می گویم و تو چقدر کلمه های قشنگ می گویی...
پی نوشت:
-
اینم از آرشیو بود و به درخواست یه دوست عزیز...دیشب یه آهنگ از احسان خواجه امیری گوش میدادم که یه جوری شعرش میخورد به این نوشته...میگفت" چه خوبه با تو شب گردی...تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم می ره"...حس خیلی خوبی داشتم...
- ۸۹/۰۹/۱۰