روایت دوم
يكشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۰۲ ب.ظ
بانو که رفت پشت در، گفتم از او حیا میکنند و میروند.گفتم از یادگار پیامبر بیمناک میشوند و می گریزند.
بچهها را گوشه اتاق نگه داشتم؛ و با اشاره مولا در پی بانو رفتم.
...
بانو که رفت پشت در دلخوش شدم که این اضطراب و آشوب پایان میپذیرد.
...
منتظر بودم تا دوباره بانو را همراهی کنم. و دوباره به اتاقش بازگردانم.
نمیدانم چه شد. نمیدانم آن تیرهبختِ جنایتکار چه کرد. نفهمیدم در چگونه باز شد و بانو پشت در چه کشید؛ که نالید و صدایم زد:
...
فقط نالید و گفت: فضه!
دویدم.سر آسیمه بانو را در آغوش گرفتم.
نالید: « فضه...محسن را کشتند.»
آه،میخ در خونین بود. و آتش زبانه میکشید...
- ۹۹/۱۰/۲۱