روایت دوم
شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۸۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ
بانو که رفت پشت در،گفتم از او حیا میکنند و میروند.گفتم از یادگار پیامبر(ص) بیمناک میشوند و میگریزند.بچهها را گوشه اتاق نگهداشتم؛و با اشاره مولادر پی بانو رفتم.
...
بانو که رفت پشت در دلخوش شدم که این اضطراب و آشوب پایان میپذیرد.
...
منتظر بودم تا دوباره بانو را همراهی کنم.و دوباره به اتاقش بازگردانم.
نمیدانم چه شد.نمیدانم آن تیرهبختِ جنایتکار چه کرد. نفهمیدم در چگونه باز شد و بانو پشت در چه کشید؛که نالید و صدایم زد:
...
فقط نالید و گفت: فضه!
دویدم.سر آسیمه بانو را در آغوش گرفتم.
نالید: « فضه...محسن را کشتند.»
آه،میخ در خونین بود.و آتش زبانه میکشید...
- ۸۶/۰۳/۱۲