بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

روایت دوم

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۸۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ

بانو که رفت پشت در،گفتم از او حیا می‌کنند و می‌روند.گفتم از یادگار پیامبر(ص) بیمناک می‌شوند و می‌گریزند.بچه‌ها را گوشه اتاق نگه‌داشتم؛و با اشاره مولادر پی بانو رفتم.

...

بانو که رفت پشت در دل‌خوش شدم که این اضطراب و آشوب پایان می‌پذیرد.

...

منتظر بودم تا دوباره بانو را همراهی کنم.و دوباره به اتاقش بازگردانم.

نمی‌دانم چه شد.نمی‌دانم آن تیره‌بختِ جنایت‌کار چه کرد. نفهمیدم در چگونه باز شد و بانو پشت در چه کشید؛که نالید و صدایم زد:

...

فقط نالید و گفت: فضه!

دویدم.سر آسیمه بانو را در آغوش گرفتم.

نالید: « فضه...محسن را کشتند.»

آه،میخ در خونین بود.و آتش زبانه می‌کشید...

نظرات (۲)

  • توسط:توحید
  • باسلام واحترام.محمدم وقتی من با خوندن این مطالب انقدر دچار برافروختگی میشوم الهی بمیرم تو موقع نوشتن چه کشیدی
  • توسط:صبح بی نهایت
  • بانو .......جهان بانو های زیادی را دید و بانو های زیادی را برد ....اما فقط یک بانو ماند .... بانویی با صدایی آرام ....... صدایی نرم تر از نسیم .......صدای او هنوز در جهان هست ...... جهان همیشه صدا های خوب را در دل کوه های خود نگه می دارد و هر از چند گاهی می فرستد به دل من و تو .........دل ها خانه ی صدای بانوست ....

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی