بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

روایت سوم و چهارم

دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۸۷، ۱۰:۱۷ ق.ظ

روایت سوم

به لات و عزی سوگند سالها صبر کرده بودیم و در لباس اسلام مرارت نماز و روزه را کشیده بودیم تا فرصت ما فرا رسد ...به لات وعزی سوگند سالها « محمد » را تحمل کردیم و به روی خودمان نیاوردیم تا دوران او بگذرد....

ناچار بودیم بیعت علی را بگیریم و نمی آمد مجبور بودیم کار را تمام کردیم و تسلیم نمی شد . به در خانه اش رفتیم.

اما دوباره دختر محمد با ما طرف شد. چه باید می کردیم. دیدم اینگونه نمی شود،خواستم در را باز کنم،دستهایش را پیش آورد تا در را ببندد.تازیانه آن غلام سیاه را گرفتم خواستم در را باز کنم،نمی گذاشت تازیانه را بلند کردم و آنقدر زدم تا دستانش را کشید .ناله ای کرد وسوزناک گریست. دست، دست محمد بود که در را گرفته بود.صدا، صدای محمد بود که می نالید.به یاد همه سالهایی افتادم که نمی شد در برابر هیبت و جلالش سخن گفت.به یاد همه روزهایی ا فتادم که خدایان ما را تحقیر کرده بود.به یاد همه لحظه هایی ا فتادم که کینه بر جانم چنگ می زد و مجبور بودم آرام باشم....

این دختر، فرزند محمد بود.و محمد مرده بود...

اینک محمد در پشت در می نالید.اینک محمد در پشت در می گریست.اینک محمد در چنگ من بود.

« محمد... محمد... ».فریاد زدم.

به لات و عزی سوگند چنان بر در کوبیدم که صدای استخوانهای زنانه اش به گوشم رسید.محمد بود که فریاد زد:« پدر جان، ببین با جگر گوشه ات چه می کنند!»

 

روایت چهارم

چه کشیدم من که دستم بسته بود.چه کشیدم من که زبانم در کام بود.چه کشیدم من که شمشیرم در نیام بود.چه کشیدم من که پیامبر با من عهد بسته بود.و من تعهد کرده بودم هر چه دیدم خاموش باشم.

آه... اما نمی دانستم این بار آوار بلا بر من فرو نمی ریزد.نمیدانستم این بار شعله های مصیبت وجود مرا نمی سوزاند.پیامبر نگفته بود که پیش چشمم حبیبه خدا را میزنند و باید خاموش باشم.
نگفته بود که پیش رویم همسرم را لگد می کنند و باید نگاه کنم.

نگفته بود که حسن و حسین پناه زینب می شوند و من نمی توانم پناه دختر پیامبر باشم.
فضه بسوی فاطمه دوید و آشوبگران به داخل خانه ریختند.فضه توانست فاطمه را کنار بکشد تا زیر دست و پا نماند.و من تنها توانستم خود را جلو بیاندازم تا بچه ها گرفتار آن حرامیان نشوند....

یکی دستم را گرفته بود و یکی پایم را می کشید.یکی در سینه ام آویخته بود و یکی چنگ در صورتم می زد .

فاطمه بیهوش بود انگار اما نمی دانم چگونه دیده باز کرد و مرا میان کوچه دید که ریسمان به گردنم ا فکنده اند و می کشند.روی برگرداندم و در آستانه در فاطمه را دیدم که با مقنعه خون آلود ولباس خاکی دست بر دیوار گرفته است.

فاطمه را دیدم که بچه های مضطرب از پشت سرش نگاه می کنند.فاطمه نمی توانست راه برود.
نمیدانم چطور این چند قدم را برداشته بود.فاطمه نمی توانست سخن بگوید.نمیدانم چگونه می نالید و فریاد می زد.

بازوان تازیانه خورده اش حرکت نداشت.نمی دانم فاطمه چه سان دست بر ریسمان انداخته بود و در زیر مشت و لگد نامحرمان می کوشید تا مرا برهاند.

خدایا، این من بودم که اینک اینگونه دستخوش تاراج مشتی مرد نما می شدم.

من که یک تنه در برابر لشکرها می ایستادم .خدایا این من بودم که نمی توانستم از دختر هجده ساله پیامبر دفاع کنم.من که در چهارده سالگی سنگ و چماق این جماعت را می خوردم و تنم سپر آن پیامبر بود.خدایا، این من که بودم که دست به شمشیر نمی بردم، من که از شمشیرم رزم آوران نامدار عرب هراسان بودند.خدایا، این علی بود آیا که پیش چشم همسر و فرزندانش بر خاک افتاده و کتک می خورد؟

دیگر نفمیدم فاطمه در آن هیاهو چه شد.مرا کشان کشان می بردند. و گرد و خاک میان کوچه راه را بر چشمانم بسته بود...

تنها صدای پیامبر بود که از میان گرد و خاک به گوش می رسید، وپیامبر تازیانه می خورد! 

نظرات (۱)

  • توسط:ته تغاری
  • بعضی اوقات روزهای تعطیل می زنیم بیرون و میریم شهرهای دور و بر ...کلا اینجا خیلی خیلی سرسبزه!!اوایل برام کلی تازگی داشت...ولی دیگه برام عادی شده!!تصور کن تا چشم کار می کنه سبزسبز خوشرنگ مامانم میگه:همینه پیرزن های اینا 90 سالگی می میرند دیگه!!حالا پیرزن های ایران بعد از 60 سال دیگه خودشون رو اماده مردن می کننداینجا زن 70 ساله یه سگ می اندازه تو دستش و میره بیرون واسه خودش!!بعضی هاشون خیلی مهربونن بعضی هاشون هم بد!! اونقدر هم پیرزن و پیر مرد داره اینجا که خدا میدونه!!کی گفته من هلندم؟؟من بلژیک زندگی می کنمولی خوب زیاد کشور های دور و بر می ریم!!موفق باشیدیا حق

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی