بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

روایت چهارم

سه شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۰۰ ب.ظ

چه کشیدم من که دستم بسته بود. چه کشیدم من که زبانم در کام بود. چه کشیدم من که شمشیرم در نیام بود. چه کشیدم من که پیامبر با من عهد بسته بود. و من تعهد کرده بودم هر چه دیدم خاموش باشم.

آه... اما نمی دانستم این بار آوار بلا بر من فرو نمی ریزد. نمیدانستم این بار شعله های مصیبت وجود مرا نمی سوزاند. پیامبر نگفته بود که پیش چشمم حبیبه خدا را میزنند و باید خاموش باشم.
نگفته بود که پیش رویم همسرم را لگد می کنند و باید نگاه کنم.

نگفته بود که حسن و حسین پناه زینب می شوند و من نمی توانم پناه دختر پیامبر باشم.
فضه بسوی فاطمه دوید و آشوبگران به داخل خانه ریختند. فضه توانست فاطمه را کنار بکشد تا زیر دست و پا نماند. و من تنها توانستم خود را جلو بیاندازم تا بچه ها گرفتار آن حرامیان نشوند.

...

یکی دستم را گرفته بود و یکی پایم را می کشید. یکی در سینه ام آویخته بود و یکی چنگ در صورتم می زد .

فاطمه بیهوش بود انگار، اما نمی دانم چگونه دیده باز کرد و مرا میان کوچه دید که ریسمان به گردنم افکنده اند و می کشند. روی برگرداندم و در آستانه در فاطمه را دیدم که با مقنعه خون آلود ولباس خاکی دست بر دیوار گرفته است.

فاطمه را دیدم که بچه های مضطرب از پشت سرش نگاه می کنند. فاطمه نمی توانست راه برود.
نمیدانم چطور این چند قدم را برداشته بود. فاطمه نمی توانست سخن بگوید. نمیدانم چگونه می نالید و فریاد می زد.

بازوان تازیانه خورده اش حرکت نداشت. نمی دانم فاطمه چه سان دست بر ریسمان انداخته بود و در زیر مشت و لگد نامحرمان می کوشید تا مرا برهاند.

خدایا، این من بودم که اینک اینگونه دستخوش تاراج مشتی مرد نما می شدم.

من که یک تنه در برابر لشکرها می ایستادم .

خدایا این من بودم که نمی توانستم از دختر هجده ساله پیامبر دفاع کنم.

من که در چهارده سالگی سنگ و چماق این جماعت را می خوردم و تنم سپر آن پیامبر بود.

خدایا، این من که بودم که دست به شمشیر نمی بردم، من که از شمشیرم رزم آوران نامدار عرب هراسان بودند.

خدایا، این علی بود آیا که پیش چشم همسر و فرزندانش بر خاک افتاده و کتک می خورد؟

دیگر نفمیدم فاطمه در آن هیاهو چه شد. مرا کشان کشان می بردند. و گرد و خاک میان کوچه راه را بر چشمانم بسته بود

...

تنها صدای پیامبر بود که از میان گرد و خاک به گوش می رسید، و پیامبر تازیانه می خورد! 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی