روز نوشت زندگی من .... قسمت اول.... این داستان واقعی است!!!!
دست به قلم می برم . نگاهی به ساعت می اندازم. ۲:۵۰ صبح یکشنبه ۳۰ مهر.
قلم از دستم می افتد. بی آنکه خود بدانم تنها در لوح دلم می نویسم و یارای آن نیست که بر دل کاغذ نوشته شود. نگاهی به گذشته می کنم. نه سالیانی دور بلکه به چند ماه قبل.
امشب از بهنام پرسیدم اگر کسی رو گم کرده باشی چکار می کنی؟ گفت : اگر واقعا بهش نیاز داشته باشی خودش بر می گرده.
با خود فکر می کنم کسی را که گم کرده ام آیا بر می گردد؟ دلم گفت: بر می گردد.
با خودم فکر کردم دلم حتما راست می گوید زیرا او جوانمرد را بهتر از من می شناخت . جوانمرد؟
فکر می کنم: آری جوانمرد را گم کرده ام. شاید دیگر نباید... نمی دانم...
نگاهی به گذشته می کنم . جوانمرد وارد زندگی من شده بود. معنای زندگی در من تغییر کرد. به راستی معنای زندگی در من تغییر کرده بود؟ اگر اینطور نبود که زندگی مانند قبل یکنواخت باید می بود. پس چرا از زندگی ام لذت می بردم؟ چرا ثانیه به ثانیه زندگی ام اگر در ظاهر بی تغییر بود در باطن آن روح زندگی در جریان بود و بالا رفتن بسوی خدا از نشانه های آن بود!
نشانه هایی که تنها خودم می دیدم و بس و تنها خودم لذت می بردم و بس . آیا دیگران متوجه شده بودند؟ جوانمرد با من چه کرده بود که اینگونه شده بودم؟
دوباره نگاهی به گذشته ام می کنم و آموخته های جوانمرد!
جوانمرد آموخته بود که عاشق هستم و نامم مجنون است و معشوقی دارم که نامش لیلی است و لیلی من خداوند.
آموخته بود که عشق میراث پدر است ، میراث پدر علیه السلام. آموخته بود عاشق اگر نباشم خدایی نخواهم داشت.
آموخته بود که نور از نان بهتر است و نور تنها در دستان اوست . او که نامش خداوند است و من فهمیدم که در دستان خدا زندگی می کنم. اگر خدا دست در نور کند من به بهشت می روم و اگر دست در آتش من به جهنم . اما از جوانمرد آموخته بودم که مهم نیست به بهشت بروم یا به جهنم مهم این بود که در دستان خدا باشم.
جوانمرد آموخته بود دعا کنم برای آنان که دوستم نداشتند.
آموخته بود می شود پسر نوح بود و خدا را لابلای طوفان و در دل مرگ و سهمگینی سیل یافت.
و من فهمیدم که خدا در این نزدیکی است... خیلی نزدیک تر از آنچه که فکر آن را کنم.
و فرا گرفتم که قصه آدم قصه یک دل است و یک نردبان . قصه بالا رفتن ، قصه پله پله تا خدا.
و جوانمرد به من آموخت که چگونه از پله ها بالا روم.
فرا گرفتم که قصه آدم قصه هزار راه است و یک نشانی. قصه جستجو. قصه از هر کجا تا او.
اما من هنوز اول قصه بودم. قصه همان دلی که روی اولین پله مانده بود...
ادامه دارد...
- ۸۵/۰۸/۰۱