زیر باران....روشنی بود و روشنی
به صید ماه آمده بودم
همه جا بوی تو می آمد...
تور انداختم...
دریا بود و دریا...روشنی بود و روشنی
و مردانی که عاشقانه ایستاده بودند...
می رفتم و نرفته می آمدم.
دریا مرا به خویش می خواند. می آمدم...عاشقانه می آمدم.
من بودم و تو...تو بودی و من... کجا بود آن لحظه شگفت؟! کجا؟
هر لحظه هزار بار عاشق تر از پیش ؛ ایستاده بودم . من عاشق شده بودم. هزار بار. حقیقت بود یا مجاز؟ دانسته بود یا ندانسته؟ از خودم پرسیده بودم ... هزار بار...
تو بودی . در همه جای خانه...خشت خشت خانه ات را بوییدم. حضوری شفاف و یک دست، و آن شکاف روشن و آن لحظه شگفت که فاطمه بنت اسد را گرفت. من نمی توانستم بایستم... چرخ زدم. چرخ چرخ. و تو عاشق تر از من ...
یکی از آن سیصد و سیزده نفر...که بود؟! از خودم پرسیدم.
چرخ زدم...تو را بوئیدم. تو بودی و نبودی...
چرخ ...چرخ ...همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی...
و تو نه مثل آفتاب ...که روشن تر از آفتاب آمده بودی.پشت مقام ابراهیم. در حضور و در غیبت ایستاده بودم. درست مقابل خانه ات ،و پرسیدمت: آیا آفتاب نزدیک است؟!
الهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب العصر و الزمان (عج)
- ۸۶/۰۹/۰۴