سالهای مشروطه...
برای انجام کار واجبی یک روزه اومدم مشهد...دیشب توی راه تو اتوبوس داشتم موسیقی سریال سالهای مشروطه رو گوش میدادم...چه شعر زیبایی گفته عبدالجبار کاکایی برای این موسیقی... بیشتر از 10بار پشت سر گوش دادم و هر دفعه بیشتر به دلم می نشست ...مخصوصا توی اون تاریکی نیمه شب و گذر از میون جنگل گلستان... قبلا هم بارها و بارها شنیده بودم این آهنگ رو و چقدر دوستش دارم...
شاید بیشتر حال و هوایم را به خودم نشان میداد...
تازه تر کن داغ مارا،طاقت دوری نمانده
شکوه سر کن، در تن ما ،تاب مهجوری نمانده
پرگشاید شور و شیون از جگر ها ای دریغ.....
دل به زخمی شعله ور شد ، جان به عشقی مبتلا
برنتابد سینه ی ما داغ چندین ماجرا
تازه. شد ... به هوای تو...دل تنگ ما .....ای وای
بی تو هر گز نشنود کس شکوه ازجانم ....خدا
با تو هر گز بر نگردد عهد و پیمانم
من.... زنده ام.... ای وطن.... در پناه تو
سر چه باشد، بر تن ،جان چه باشد، بر کف تا سپارم در.. راه... تو
ماند....در دلم داغی از .... فر یاد تو
شد ... وقت دلتنگی ها ... با یاد تو
من زنده ام ای وطن در پناه تو
سر چه باشد بر تن ،جان چه باشد بر کف تا سپارم در راه تو
پی نوشت: جای همگی خالی...امروز صبح موقع طلوع خورشید حرم بودم...یه زیارت درست و حسابی...خیلی چسبید...برای همگی دعا کردم...البته نسبتا خلوت بود و خودمم حسابی چسبیدم به ضریح!
یه مدت که سیاسی اجتماعی ننوشتم فرصت خوبی بود برای فکر کردن...احتمالا امروز فردا دوباره سیاسی اجتماعی فرهنگی هنری نوشته ها رو شروع میکنم...
- ۸۹/۰۶/۰۷