سرود سرنوشت....
قرار بود در مورد تئاتر سرود سرنوشت بنویسم. این نمایش برداشتی تئاتری از تئوری تکامل حیات در اندیشه مولوی ،عارف و فرزانه بزرگ ایران است. در اندیشه مولوی ، حیات تا در مرحله انسانی شکوفا شود، مراحل چندی را ، چون جمادی ، نباتی و حیوانی پشت سر گذاشته است. مرحله انسانی چهارمین ایستگاه تکامل زندگی است.
هر یک از این مراحل یا اقلیم ها به مثابه بستری برای اندوختن تجربه و پخته و پرورده شدن در کوران ابتلائات و آزمایش ها هستند. ذره ای که در خود استعداد ادراک مطلقیت را دارد و می تواند با گسترش صفات الهی در خود و افزایش حجم ظرفیت وجود خود، به مرتبه " ولی اللهی " برسد ، لازم است آزمون های سختی را پشت سر بگذارد. مهم ترین این آزمون ها ، آزمون مرگ است. مرگِ آن چیزی که پای بودن را از رفتن باز می دارد و موجود را مانع از حرکت در مسیر تکاملی می گردد. در مرحله انسانی ، از انسان انتظار می رود که آگاهانه بندهای تعلقش را به جهان مادی ، بگسلد. زیرا که او برای " دوستی با خدا" انتخاب شده است. انسان خردمند برای نیل به سعادت ، چه اخروی و چه دنیوی آن ، می داند که چاره ای جز تسلیم به این تقدیر (رسیدن به مرحله ولی اللهی ) که خدا برایش رقم زده است ، ندارد. پس به میل یا به اکراه بدان تن می سپارد. چرا که برنده شدن او و درک سعادت در گرو این خطر است:
ای رفیقان راه ها را بســــت یار آهوی لنگیــــــــم و او شیر شـــــکار
جز که تسلیم و رضا کو چاره ای در کف شیـــــــــر نر خونخـــــواره ای
خود ندارد خواب و خور این آفتاب روح ها را می کند بی خورد و خواب
که بیا من باش یا همخوی مـــن تــــا ببینـــــی در تجلـــــی روی من
این درخواست یا فرمان که "بیا من باش" ، موجود محدود و نسبی را به کندن و رها شدن از محدودیت هایش فرا می خواند: خواهش ها، آرزوها، امیال و هزاران بند پیدا و پنهانی که از مسیرهای گوناگون تاریخ و نژاد و فرهنگ و آیین و سنت های اجتماعی و غیره، هویت این موجود را شکل بخشیده اند و دنیای او را ساخته اند و او " من " شده است. حال ، رها شدن از این "من" که "من" ی است دروغین و ساخته و پرداخته چیزها و کسان دیگر ، چگونه ممکن است؟ مولوی ، پاسخ پیامبر (ص) را می پذیرد: "موتوا قبل ان تموتوا " (بمیرید ،پیش از آنکه بمیرید)؛ چرا که تکامل ، به معنای حرکتی بالنده به سوی بینهایت ، جز با مرگ صورت نمی پذیرد:
از جــــمادی مُردم و نــامی شدم وز نمــــا مُردم به حیـــوان ســـــر زدم
مـــردم از حیـــــوانی و آدم شدم پس چه ترسم، کی ز مردن کم شدم
بعد از آن هم باز میرم از بشـــــر تــــا بــــــر آرم از ملائک بـــــال و پـــــر
از ملک هم بایدم جستن ز جــو کــــل شی ءٍ هــــالک الاّ وجهــــــــــهُ
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گــــویدم کانّا الیــــه راجعــــــــــــــــون
***
پی نوشت:
چه زیبا گفته است سید مرتضی آوینی که : هنر آنست که خود بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدا و منشا همه هنرها آنانند که اینگونه مرده اند.
- ۸۵/۰۹/۱۹