سه روزنوشت...
دوشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۸۶، ۱۰:۳۴ ق.ظ
بسم الله...
روزنوشت ۱:
-
شده تاحالا یه تغییر و تحولی توی خودت احساس کنی؟ اصلا شده گاهی اوقات به تغییر و تحول فکر کنی؟
-
اصلا تاحالا به زندگی فکر کردی و اینکه چی بودی و چی شدی و چی میخوای بشی؟
-
اینکه از کجا اومدی و برای چی اومدی و برای چی هستی و کجا میخوای بری و برای چی؟
-
تا حالا شده به ققنوس فکر کنی؟ اینکه یه بار توی زندگی مثل ققنوس خودتو بسوزونی و دوباره از نو متولد بشی؟
-
یا مثل یه مار پوست بندازی و یه پوست جدید در بیاری؟
-
تا حالا شده به گذشته فکر کنی و به الانت و یه تصمیم جدی واسه آینده ات بگیری؟
-
شمایی که داری اینا رو میخونی ! پیشنهاد میکنم به اینچیزا فکر کنی؟
-
اینروزا خیلی احتیاج دارم به شب و سکوت و آرامش....اینکه توی اتاقم بشینم و فقط فکر کنم و بنویسم...
-
فقط فکر کنم و بنویسم... بنویسم و بنویسم...از هرچی توی ذهنمه....
روزنوشت ۲:
-
اینروزا خیلی فکرم مشغول شده...به همون آرامشی که گفتم احتیاج دارم و به سکوت و به نوشتن...
-
یه چیزایی توی سرمه... تا حالا شده یه تصمیمی بگیری و آرزو کنی جرات اجراشو داشته باشی؟
-
...................................... نقطه ها چیز خوبی هستن واسه گفتن ناگفته ها ، پس.......................................................................................................
روزنوشت ۳:
-
تا حالا شده به شعر بالای وبلاگ توجه کنی؟
-
و خدایی که در این نزدیکی است ...لای این شببوها .... پای آن کاج بلند .... روی آگاهی آب .... روی قانون گیاه .... من مسلمانم ....قبلهام یک گل سرخ ..... جانمازم چشمه .... مهرم نور .... دشت سجاده من .... من وضو با تپش پنجرهها میگیرم .... در نمازم جریان دارد ماه .... جریان دارد طیف .... سنگ از پشت نمازم پیداست .... همه ذرات نمازم متبلور شده است …من نمازم را وقتی میخوانم .... که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو .... من نمازم را پی «تکبیره الاحرام» علف میخوانم .... پی «قدقامت» موج .... کعبهام بر لب آب ..... کعبهام زیراقاقیهاست .... کعبهام مثل نسیم، میرود باغ به باغ .... میرود شهر به شهر ... «حجرالاسود» من روشنی باغچه است .... زندگی رسم خوشایندی است .... زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ... پرشی دارد اندازه عشق... زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.. زندگی جذبه دستی است که میچیند....زندگی تجربه شب پره در تاریکی است … زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد…
-
توی این یکی دو روزه به این فکر میکردم که سهراب توی این شعر زندگی رو معنی کرده...خیلی زندگی این مدلی لذت بخشه...یه زندگی لذت طلبانه....
پی نوشت:
-
بالاخره پایان نامه رو تحویل دادیم و بیست گرفتیم....داشتم فکر میکردم مهم نیست بقیه نمره ها بیست نباشن اینکه پایان نامه ات رو بیست بگیری این مهمه!!!!!......
-
راستی بالاخره وبلاگ یه جاییه واسه گفتن حرفای دلت یا مقاله های سیاسی اجتماعیت؟ گاهی اوقات فکر میکنم که... اونایی که از نزدیک منو میشناسن با اونایی که فقط منو توی اینترنت میشناسن و هردو شون هم اینا رو میخونن در مورد من چی فکر میکنن؟ یه دانشجوی فارغ التحصیل شده ی سیاسی که گاهی حرفای دلشو هم میزنه؟؟؟؟؟؟
-
بگذریم........................
-
خدایا از شعبان که استفاده نکردیم ، نذار رمضون هم بیاد و دست خالی بمونیم.....
-
نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه نقطه
- ۸۶/۰۶/۱۹