شب بود...
شب بود....
شاید شب ده محرم...شبی که روزش عاشورا بود...شبی که به آن می گفتند شام غریبان است...
امشب... زیر آسمان صاف و شاید سرد زمستان....
وقتی به آسمان نگاه میکردی و سینه زنان ...بگذریم... احساس اینکه می شود همان شب بازگشت به 1368سال قبل...اینکه در صحرا بود و...و اینکه ...دید پیکرهایی را که بر خاک افتاده و زمین از روی شرم هنوز آنها را در آغوش نکشیده است ...
نمیدانم کاروان را به طرف شام برده بودند یا نه... اما حس کردم ...شاید... شاید دیدم... لحظه ای را که کودکی برای در امان ماندن از سیلی دشمن ...و یا خاموش کردن آتش پیراهنش و شاید هم در جست و جوی پدر در بیابان می دوید... و یا شیر زنی که در یک صبح تا عصر به پیرزنی تبدیل شده بود و... جای خالی برادر...فرزند...خانواده...شاید بجز براده زاده ای دیگر کسی را نداشت...
بگذریم...
....
شب بود... و کویر بود و....بعید می دانم سکوتی بوده باشد... آسمان و زمین در حال گریستن بودند...
پی نوشت:
-
در ذهنم گذشت...شب دهم محرم ۱۴۲۹... وقتی در هیئت بودم...
- ۸۶/۱۱/۰۲