فردا مصاف من است و دقیانوسم...
دلم برخاستنی به ناگاه میخواهد و گریختنی گرامی از سرِ فریاد. دلم غاری میخواهد و خوابی سیصدساله و یارانی جوانمرد.
میخواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم که آفتاب کی بر میآید و کی فرو میشود و ندانم که کدامین قرن از پی کدام قرن میگذرد.
و کاش چشم که باز میکردم، دقیانوس دیگر نبود و سکهها از رونق افتاده بود.
من آدمی هزار سالهام که هزاران بار گریختهام، به هزار غار پناه بردهام و هزاران بار به خواب رفتهام. اما هر جا که رفتهام، دقیانوس نیز با من آمده است. من خوابیدهام و او بیدار مانده است. دیگر اما گریختن و غار و خواب سیصدساله به کار من نمیآید. من کجا بگریزم از دقیانوسی که در پیراهن من نَفَس میکشد و با چشمهای من به نظاره مینشیند و چه بگویم از او که نه بر تخت خود که بر قلب من تکیه زده است و آن سواران که از پی من میآیند، نه در راهها که در رگهای من میدوند.
چه بگویم که گریختن از این دقیانوس، گریختن از من است و شورش بر او، شوریدن بر خودم.
نه، ای خدای خوابهای معرفت وغارهای تنهایی. من دیگر به غار نخواهم رفت و دیگر به خواب. که این دقیانوس که منم با هیچ خوابی به بیداری نخواهد رسید. فردا، فردا مصاف من است و دقیانوسم. بیزره و بیشمشیر و بیکلاه، تن به تن و رویارو؛ زیرا که زندگی نبرد آدمی است و دقیانوسش.
- ۸۵/۰۶/۰۲