بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

کاش من هم می توانستم چیزی بگویم

سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۸۴، ۱۰:۱۱ ق.ظ

کاش من هم می توانستم چیزی بگویم

حیاط سقاخانه اسماعیل طلا. ساعت از 12شب گذشته است و نگاهم به مردم است و گاهی هم به گنبدی که می درخشد. لب ها تکان می خورند و هر کسی چیزی می گوید . یکی گریه می کند، یکی آرام نشسته . یکی ذکر می گوید و هر کس به کاری مشغول است.

من فقط به مردم نگاه می کنم و ضریح و گنبد طلا.

کبوتری از روی گنبد بلند می شود و به دنبال آن دیگر پرنده ها هم بال می کشند و چرخی می زنند و دوباره روی گنبد طلا می نشینند. کلی تلاش کردم تا توانستم آنجا باشم، اما حالا هیچ چیز برای گفتن ندارم . بغض کرده ام.قبل از رفتن کلی حرف داشتم، اما حالا هر چه فکر می کنم هیچ چیز برای گفتن ندارم. کبوترها و گنبد در چشمانم می لرزند و صورتم خیس می شود. نگاهم به مردم است و آنهایی که پشت پنجره فولاد هر کدام برای خواسته ای آمده اند.

دستی به شانه ام می خورد. سرم را بر می گردانم. جوانی را می بینم.

-موبایل دارید؟

گوشی را به او می دهم و شماره اش را می گیرد.

هنوز به دنبال حداقل یک جمله می گردم که به او بگویم.

جوان شماره اش را گرفته و کنارم ایستاده است.

الو، سلام. حال شما چطوره؟ بیداره؟گوشی را بده به آبجی . الو، سلام. حالت چطوره؟ من الان جلوی حرم هستم . نگاهم به گنبد است، چه بگویم؟

«آقا سلام، دیگه نمی تونم تحمل کنم. تمام بدنم داره می سوزه. خیلی دوست داشتم خودم می اومدم پیشتون. حتی می دونید، دکترها جواب کرده اند، اما اگه شما بخواید، حالم خوب می شه‌». حالا دیگر صورت جوان خیس شده است و حرفهایی که خواهرش می زند را با نگاه به گنبد طلا تکرار می کند. «آقا اگه شما بخواید کاری نداره که...» گوشی را می دهد و خداحافظی می کند. شماره اش را در گوشی نگه می دارم . هفته پیش زنگ زدم به آنها...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی