بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

لیلی نام تمام دختران زمین است

چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۸۴، ۰۲:۴۰ ب.ظ

شعله ای به او داد ، لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت ، سینه اش آتش گرفت ، خدا لبخند زد ، لیلی هم .


خدا گفت:
شعله را خرج کن ، زمینم را به آتش بکش ، لیلی خودش را به آتش کشید ، خدا سوختنش را تماشا می کرد ، لیلی گر می گرفت ، خدا حظ می کرد .
لیلی
می ترسید ، می ترسید آتش اش تمام شود ، لیلی چیزی از خدا خواست ، خدا اجابت کرد .
مجنون
رسید ، مجنون هیزم آتش لیلی شد ، آتش زبانه کشید ، آتش ماند زمین خدا گرم شد .
خدا گفت:
اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود .
لیلی گفت: کاش مادر می شدم مجنون بچه اش را بغل می کرد .
خدا گفت:
مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ، تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی .
لیلی گفت:
دلم زندگی می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب .
خدا گفت: اما من تب و تابم ، بی من می میری ...

 
لیلی زیر درخت انار نشست ، درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ ، گلها انار شد ، داغ داغ ، هر اناری هزار تا دانه داشت ، دانه ها عاشق بودند ، دانه ها توی انار جا نمی شدند ، انار کوچک بود ، دانه ها ترکیدند ، انار ترک برداشت ، خون انار روی دست لیلی چکید ، لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید ، مجنون به لیلی اش رسید .
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود کافی است انار دلت ترک بخورد .لیلی .
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد . لیلی باید عاشق باشد زیرا خدا در او دمیده است و هرکه خدا در او بدمد ، عاشق می شود .
لیلی نام تمام دختران زمین است ، نام دیگر انسان .
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید ، آزمونتان تنها همین است ، عشق و هرکه عاشق تر آمد . نزدیکتر است پس نزدیکتر آیید ، نزدیکتر .
عشق کمند من است ، کمندی که شمارا پیش من می آورد ، کمندم را بگیرید . و لیلی کمند خدا را گرفت .
خدا به شیطان گفت: لیلی را سجده کن ، شیطان غرور داشت سجده نکرد ، گفت: من از آتشم و لیلی گل است .
خدا گفت: سجده کن زیرا که من چنین می خواهم .
شیطان سجده نکرد ، سرکشی کرد و رانده شد و کینه لیلی را به دل گرفت .
شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو کند و تا واپسین روز حیات فرصت خواست ، خدا مهلتش داد .
اما گفت: نمی توانی ، هرگز نمی توانی لیلی دردانه من است ، قلبش چراغ من است و دستش در دست من ، گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات .
شیطان بدنامی لیلی را می خواهد بهانه بودنش تنها همین است ، می خواهد قصه لیلی را به بی راهه کشد .
خدا گفت: لیلی زندگی است ، زیستن از نوعی دیگر .


لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود .


مجنون زیستن از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد .

 

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت ، خدا دنیای بی زنجیر آفرید ، آدم بود که زنجیر را ساخت ، شیطان کمکش کرد .
دل زنجیر شد ، زن ، زنجیر شد ، دنیا پراز زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری!
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست ، نام دنیای بی زنجیر اما، بهشت است .
امتحان آدم همین جا بود . دستهای شیطان از زنجیر پر بود .
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است .
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد ، نامش را مجنون گذاشتند .
مجنون اما ، نه دیوانه بود و نه زنجیری . این نام را شیطان بر او گذاشت .
شیطان آدم را در زنجیر می خواست .
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست .
لیلی می دانست خدا چه می خواهد ، لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند .
لیلی زنجیر نبود ، لیلی نمی خواست زنجیر باشد .
لیلی ماند زیرا لیلی نام دیگر آزادی است .

 

لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی است ، بی سوار و بی افسار . عنانش را خدا بریده ، این اسب را با خودت می بری ؟
مجنون هیچ نگفت ، لیلی که نگاه کرد ، مجنون دیگر نبود ، تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن .
لیلی دست بر سینه اش گذاشت ، صدای تاختن می آمد ، اسب سرکش اما ، در سینه لیلی نبود .
لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است ، اما ماند چشم براه و منتظر . هزار سال ، لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد ، مجنون نیامد . مجنون نیامدنی است .
خدا از پس هزلر سال لیلی را می نگریست ، چراغانی دلش را . چشم براهی اش را . خدا ثانیه ها را می شمرد ، صبوری لیلی را .
عشق درخت بود ، ریشه می خواست ، صبوری لیلی ریشه اش شد . خدا درخت ریشه دار را آب داد . درخت بزرگ شد . هزار شاخه ، هزار برگ ، ستبرو تنومند . سایه اش خنکی زمین شد ، مردم خنکی اش را فهمیدند ، مردم زیر سایه درخت لیلی بالیدند .
لیلی چشم براه است ، درخت لیلی ریشه می کند . خدا درخت ریشه دار را آب می دهد . مجنون نمی آید . مجنون هرگز نمی آید . زیرا که مجنون نیامدنی است . زیرا که درخت ریشه می خواهد .
لیلی گفت: بس است دیگر ، بس است و از قصه بیرون آمد .
مجنون دور خودش می چرخید ، مجنون لیلی را نمی دید ، رفتنش را هم .
لیلی گفت: کاش مجنون این همه خودخواه نبود ، کاش لیلی را می دید .
خدا گفت: لیلی بمان ، قصه بی لیلی را کسی نخواهد خواند .
لیلی گفت: این قصه نیست پایان ندارد . حکایت است ، حکایت چرخیدن .
خدا گفت: مثل حکایت زمین ، مثل حکایت ماه . لیلی ،  بچرخ .
لیلی گفت: کاش مجنون چرخیدنم را می دید ، مثل زمین که چرخیدن ماه را می بیند .
خدا گفت: چرخیدنت را من تماشا می کنم . لیلی ، بچرخ .
لیلی چرخید ، چرخیدو چرخیدو چرخید .
دور ، دور لیلی است . لیلی می گردد و قصه اش دایره است . هزار نقطه . دیگر نه نقطه و نه لیلی .
لیلی! بگرد ، گردیدنت را من تماشا می کنم .
لیلی! بگرد ، تنها حکایت دایره باقی است .

 

قصه نبود ، راه بود ، خار بود و خون . لیلی قصه راه پرخون را می نوشت . راه بود و لیلی می رفت ، مجنون نبود ، دنیا ولی پر از نام مجنون بود . لیلی تنها بود . لیلی همیشه تنهاست .
قصه نبود ، معرکه بود . میدان بود ، بازی چوگان و گوی .
چوگان نبود ، گوی بود ، لیلی گوی میدان بود بی چوگان ، مجنون نبود .
لیلی زخم بر می داشت ، اما شمشیر را نمی دید ، شمشیر زن را نیز .
حریفی نبود ، لیلی تنها می باخت ، زیرا که قصه ،  قصه باختن بود .
مجنون کلمه بود ، ناپیدا و گم . قصه عشق اما ،  همه از مجنون بود .
مجنون نبود ، لیلی قصه اش را تنها می نوشت . قصه که به آخر رسید ، مجنون پیدا شد . لیلی مجنون اش را دید .
لیلی گفت: پس قصه ، قصه من و توست . پس مجنون تویی!
خدا گفت: قصه نیست ، راز است ، این راز من و توست . برملا نمی شود ، الا به مرگ .
لیلی! تو مرده ای .
لیلی مرده بود .
لیلی قصه اش را دوباره خواند ، برای هزارمین بار .
و مثل هر بار لیلی قصه باز هم مرد .
لیلی گریست و گفت: کاش اینگونه نبود .
خدا گفت: هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد .
لیلی! قصه ات را عوض کن .
لیلی اما می ترسید . لیلی به مردن عادت داشت . تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود .
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد . دنیا ، لیلی زنده می خواهد .
لیلی آه نیست ، لیلی اشک نیست ، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست ، لیلی زندگی است ،
لیلی! زندگی کن .
اگر لیلی بمیرد ، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد ؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد ؟ چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند ؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد ؟ چه کسی پیراهن عشق بدوزد ؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس .
لیلی ، به قصه برگشت .
این بار اما ، نه به قصد مردن ،
که به قصد زندگی
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده گمنام

نظرات (۲)

سلام من هم لیلی هستم وبلاگ قشنگی دارین موفق باشین.
  • توسط:نیکو جاویدپور
  • سلام.خیلی خوب بود.کاش همه به یاد بیاورند که لیلی اند زیرا که لیلی آب و آفتاب و آینه.انسان و آزادی و زندگی است.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی