بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

مواظب باش تو کفشت مار نره...

پنجشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۸۴، ۰۹:۳۴ ق.ظ
تابستون شروع شده... شروع شده بود.... داره تموم میشه... تموم شد... حالا. به هر حال کلی اوقات فراغت داشتیم که نمی دونستیم چه جوری پرشون کنیم. انگار هم که کس دیگه ای جز خودمون به فکر غنی سازی این همه اوقات فراغت نیست که نیست. بر خلاف همه تعهدات قانونی و غیر قانونی و تمام معاهدات بین المللی همه سرشون توکار خودشونه و اصلا توجهی به این نوع غنی سازی ندارند.

ما جوانان و نوجوانان این مرزو بوم ضمن محکوم کردن بیانیه روند توقف غنی سازی از سوی هر کس که مسئول آن است اعلام می داریم که علی رغم این همه بی توجهی و مخالفت های داخلی و خارجی روی پای خود ایستاده ایم و با آغاز روند غنی سازی پوزه استعمار را به خاک می مالیم.

بگذریم.

مثلا من خودم سعی داشتم توی تابستون به جای نشستن توی خونه فکر کنم ببینم چه جوری میشه که زودتر NGO خودم رو راه بندازم و چند تا نقشه حسابی برای این قضیه کشیدم بودم و می خواستم یه عالمه هم ورزش و تفریح کنم تا هم کله ام بهتر کار کنه و هم سرحال باشم تا بتونم در صورت حمله احتمالی کسانی مثل برخی عوامل .... که تو جواب دادن به من کم آورده اند از خودم دفاع کنم.

ولی تا الان که شهریور هم داره تموم میشه دنبال کارهای NGOام که نبودم که هیچ تفریح هم نتونستم بکنم که بگذره تازه اومدم وسط بیابون کار کنم. اونم توی یه مجتمع اقتصادی به عنوان مسئول امور کامپیوتر . البته بدک نبود. یعنی خوب بود. حداقل آخر تابستونی یه چیزی میاد تو جیبم. حالا...

ولی خب یکسری اتفاقاتی هم میافته اینجا که اگه جای من باشین نمی دونم چقدر طاقت می آورین. فرض کنین صبح بلند می شین و می خواین برین سرکار . کفشتونو که می پوشین می بینین پاتون تو کفشتون جا نمی شه. خب فکر می کنین چه اتفاقی افتاده. شاید حتما مثل این داداش ما بگین: خب حتما پامون بزرگ شده یا کفشمون کوچیک شده. ولی عمرا... کفش رو برمی داریدو یه نگاهی داخلش میندازین. خب چی می بینید... یکم فکر کنید...یکم بیشتر...ها...نه...نزدیک شدین...آره ...آره داداش یه دفعه می بینین یه دونه مار دور خودش پیچیده و رفته تو کفشتون خوابیده ...هان...آهان...درسته...خب این جور مواقع چه احساسی بهتون دست میده...

یا نزدیک غروب رو تختتون دراز کشیدین و یه دفعه به سرتون می زنه یه کتابی بخونین . سرتون رو می کنین زیر تخت که یه کتاب ور دارین می بینین یه دونه رتیل زیر تختتون به پایه تخت چسبیده و میخواد بیاد بالا اون وقت چیکار میکنین. بی خیال ما که زدیم کشتیمش . حالا ...خوش باشید

نوشته شده توسط خودم.(محمدرضا) 

نظرات (۱)

این متن رو که می خوندم یاد تعریفهاتون توی سازمان افتادم.یادتون چقدر با هیجان تعریف می کردید...؟؟؟ خودمونیما، ما چقدر ترسیدم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی