می مانی یا می روی؟
همسفرم و همراهم...
سلام و امن و امان خداوند بر وجود زمین تا آسمانی ات.
بر وجود خاکی ات که هر آنچه به دست می آوری و زیور اخلاق و رفتار و انگیزه هایت می کنی، وجودی از نور را در آنسوی خاک و در فراتر از زمان برای روزگار بعد از قیام قیامت و فرا رسیدن ساعت می سازد.
آنگاه که چهره ها بی نقاب عیان میشوند و آدمی با آنچه فرصت داشت بر روی زمین؛ تا بسازد برای این زمان بی زمان و ابدی و جاوید، روبرو شود و حقیقتا همه آنها را مشاهده کند.
سلام و امن و امان الهی بر همه وجودت، برای سربلندی و سفید رویی در روزی که سرها همه به زیراند و شرمسار؛
از زشتی و کوتاهی و قصوری!!!
که در مسابقه بزرگ روی زمین، از تولد تا مرگشان، فرصت داشتند تا هر چه خوبی و خیرات و نیکویی و عمل صالح و پاکیزه و یکتوست جمع کنند و بفرستند به عنوان آذوقه...
برای "یوم لا ینفع نفس و لا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم".
the day when neither wealth nor sons shall benefit
روزى که هیچ مال و فرزندى سود نمىدهد. مگر کسى که دلى پاک به سوى خدا بیاورد.
شعرا 88
همسفرم و همراهم...
وقتی چشمانم را خیره می کنم و دقیقتر و تنگ تر و ریزتر نگاه می اندازم به ریزترین حرکات این زندگی که در اطرافم در حال گذر است، تا مگر نشانه ای از فهم این واقعه بزرگ را ببینم و بیابم و کشف کنم و از آن الگو گیرم، دریغا و دردا !!!
وقتی گوشهایم را تیزتر میکنم و با حساسیت ویژه ای تمام حواسم را جمع می کنم تا مبادا حرفی از زبان آنان خارج شود که گویای هراس و برنامه مندی آنان برای این روز بزرگ و عظیم باشد، که نکند از گوشم به در رود و بی بهره از کنارش رد شوم، اما... دریغا و دردا... دردا و دریغا !!!
همسفرم و همراهم...
چه چیز آماده شده است برای "یوم لاَ یَنفَعُ نَفْسًا إِیمَانُهَا لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِن قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمَانِهَا خَیْرًا ".
in the day when some of the signs of your lord come, no soul will be benefited by its belief had itnot believed before or earned good in its belief
روزى که پارهاى از نشانههاى پروردگارت [پدید] آید کسى که قبلا ایمان نیاورده یا خیرى در ایمان آوردن خود به دست نیاورده ایمان آوردنش سود نمىبخشد
انعام 158
آنگاه که لیستی از نداشته هایم را روبرویم قرار می دهم تا برای هر روزم برنامه ای بنویسم که نداشته هایم کم و دارایی ام افزون شود، همواره قلب سلیم را کم می آورم و آن را در بلندای نقوص خویش می یابم، دریغا و دردا...
همسفرم و همراهم...
با خود فکر می کردم، زمانه ما که هزار عنوان برایش نوشته اند و صدها برچسب بر آن چسبانده اند تا زینتی باشد برای همایش ها و کنفرانس ها و بهانه ای باشد برای راه اندازی سازمان های عریض و طویل جهانی و مرهمی باشد برای "درد بی قلب سلیمی"؛ واقعا چه زمانی است؟
قرن بحران است اما کدام بحران؟ بحران آب یا گندم؟
بحران نفت یا سوخت؟ بحران شکر یا نبات؟ بحران جنگ یا بیماری؟
بحران ایمان است و اخلاق... اما کدام ایمان و کدام اخلاق؟
راستی همسفرم، به بزرگی دردی فکر می کنم که با ایمان و اخلاقآدمی به کج راهه رود و این درد بزرگیست برای ما، که عمری را صرف ایمانی کنیم که خیری در آن نباشد. به اخلاقی ملبس باشیم که حسنه ای و فضیلتی نداشته باشد. سالها مشغول سجده ای باشیم که به جای الله بر بتی سجده می کردیم که چه بسا خودمان بودیم...خودخواهی مقدسمان... خود مقدس بینی زیرکانه و نامحسوس خودمان...
راستی همسفرم... حس می کنم زندگی با همه زیبایی اش، با همه دلربایی اش، با همه نعمت و لطافتش همه آن زمانیست که یا خواهیم رویید یا خواهیم پژمرد. یا شکوفه خواهیم زد یا بی آب و باران و نور به خاک خواهیم افتاد... زندگی با همه عطش و تعلقی که به آن داریم و حاضر نیستیم از آن دل بکنیم سخت است و نیاز به هوشیاری مدام دارد. برای همین است که فکر میکنم زندگی بیشتر از آنکه شبیه چیزی باشد و میازمند چیزی دیگر، زندگی فرصت جهاد است و تازه جهاد نیز از کلاه های گنده ایست که سرمان گذاشته اند!!!
همسفرم .. همراهم... هم بال و پر پروازم...
بیا فکر کنیم و مقایسه کنیم حال همراهان پیامبران، محمد امین را آنگاه که از چکاچک شمشیرهای برهنه برگشته بودند و فکر تقسیم غنایم لحظه ای آرامشان نمی گذاشت. آنگاه که پیامبر فرمود مرحبا به قومی که از جهادی کوچک و خرد و ریز و اندک و اصغر برگشتند و راهی جهادی بزرگ و سترک و پهن و عظیم و اکبرند.
چه می یابی از این قیاس نورانی... از عطری که مشامت را می گیرد کدام راه را پیش چشمانت می بینی؟ گوش ات به کدامین زنگ جرس سو می گیرد و تیز می شود؟ راستی آیا تو نیز با من هم فکری کهتیزهوشی بزرگی می طلبد تا جهاد و سنگر و میدان و دشمن و دوست را از هم بشناسی و از هر لباسی که باشد بیرون بکشی و جهاد اکبر را با اصغر گم نکنی و اشتباه نگیری و آنگاه که باید می نشستی برنخیزی و انگاه که باید قعود میکردی و قدم تا می کردی و زمین را بستر خود می ساختی بلند نشوی و قامت علم و سینه پهن نکنی؟؟؟!!!
همسفرم و همراهم و هم بال و پرم...
راه طولانی و آذوقه ها کم است...
زمان اندک و باقی مانده نا امن و نامعلوم است!!!
کدام سوت پرواز ما را به خود خواهد خواند و پایان را اعلان خواهد کرد؟گریه ناک ترین خنده این است که با همه این اوضاع و احوال، باز هم سر از خفتن نگیریم و برنامه های امروز و فردایمان را برای دوره ای کوتاه بنویسیم. زشت ترین کار این است که قدم در قدم گاه های کوران بگذاریم و نور را به تاریکی بفروشیم و سوت و کف امروز را بهای احست و سلام و درود و مرحبای فردای جاوید کنیم...
هم قدم و هم سفرم ....
چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟
کدام راه را بر می گزینی؟
تن و جان و روح و روان و وجودت را بنده کدام آرمان می سازی؟
خویش را به کدام ارزش و کدام مکتب و کدام قرائت می فروشی؟
بهای خویش را چه انتخاب کرده ای؟
بازار گرمیست... سخت گرم... کالاهای وجود را عیان و رنگین و براق کرده اند و سر هر کوی و برزن به فروش گذاشته اند... فرصت فروش است ... برای ما نیز فرصت فروش است... اگر نفروشیم داستان ما نیز همان یخ فروشی خواهد بود که نفروخت و آب شد... عمر می گذرد و یخ هایمان هر روز آب تر می شوند...
کالایت را چگونه و کجا خواهی فروخت؟؟؟
قرعت باب رحمتک بید رجائی
قرعت باب رحمتک بید رجائی
قرعت باب رحمتک بید رجائی
...
..
.
- ۹۰/۱۱/۲۷