نامش برای اولین بار شنیده می شد
نامش برای اولین بار شنیده می شد
محمد(ص) گفته بود : علی (ع) ،در تو شباهتی به عیسی بن مریم (ع) است.علی (ع) خندید و محمد (ص) را خنداند. زهرا گفت: نام این کودک را چه بگذاریم. علی (ع) گفت : به انتخاب رسول خدا باشد. و سکوت شد به احترام محمد(ص) .
درست نیمه رمضان بود که کودک به دنیا آمد . محمد(ص) در گوشش اذان گفت و بلندتر خواند:» اسمش را حسن می گذاریم . نیکی ها و زیبایی ها برای حسن(ع) است«. و نام حسن برای اولین بار بر فراز شبه جزیره شنیده شد. نام جدیدی بود در جاهلیت کسی این نام را نمی شناخت. نام حسن(ع) از دهان محمد(ص) بیرون آمد. خانه ای که از خشت هایش صدای حَق حَق می آمد.محمد (ص) گفته بود: شکوه و بزرگی و سیادت من برای حسن(ع) است. و حسن (ع) در خانه ای پا گرفت که از خشت هایش هم صدای حق حق می آمد. حسن (ع) در خانه ای پا گرفت که مردش علی (ع) بود و زنش زهرا(س) و حسن (ع) در خانه ای پا گرفت که نفس محمد (ص) صدای خدا بود و سخن محمد(ص) سخن خدا. حسن(ع) در خانه قد علم کرد که صدای خدا از آن شنیده می شد. محمد(ص) گفته بود تو از جهت منظر و اخلاق شبیه منی. حسن (ع) مثل محمد (ص) راه می رفت . مثل او راه می رفت . مثل او می نشست و مثل او می خندید . کودکی حسن (ع) روی زانو های محمد (ص) گذشت و جوانی اش در آغوش علی (ع) . علی (ع) مرد کارزار ، مرد خدا. علی (ع) مرد شمشیر و شمشاد و حسن (ع) مثل علی (ع) شد.
اسم خدا روی انگشتر حسن(ع)
محمد(ص) که از دنیا رفت تنهایی و سکوت مهمان در و دیوار های خانه شد. علی(ع) خلیفه نبود . علی (ع) و سکوت ، علی (ع) و سکوت ، علی (ع) و سکوت و این صبر و سکوت را حسن (ع) یاد می گرفت. مثل علی (ع) کار می کرد . مثل علی (ع) نماز می خواند و مثل علی (ع) مرد تسبیح بود، مرد چاه بود ، مرد نان بود ، مرد میدان بود . حسن (ع) از علی یاد می گرفت. روی انگشتر حسن حد شده بود:«العزه الله» انگار عاشقی های حسن (ع) هم مثل عاشقی های علی (ع) بود.
عطر خوب همسایگی مهر و پیشانی
ماه رمضان برای حسن (ع) عطر آشنایی داشت. یاد محمد (ع) هر صبح و غــــــروب در دلــــش می نشست.شب قدر همیشه طعم بهتری داشت . طعم شیرین خدا . عطر خوب همسایگی مهر و پیشانی . شب شب نزول ، شب قرآن ،شب خدا،شب صــدای جبرئیل، شب نزدیکی به آسمان. و حسن (ع) متولد رمضان بود. و قدر رمضان را می دانست. عشق به رمضان را محمد(ص) یادش داده بود. شب قدر بهترین شب رمضان بود . بهترین شب خدا بود و حسن چقدر عاشقانه شب را می فهمید.
پیشانی مهتابی غرق در خون
شب ،شب نوزدهم رمضان، سال چهلم هجری ، کوچه های خاموش کوفه، شب قدر ، شب قرآن. حسن(ع) بود و شب بیداری. کسی از اهل خانه خواب نبود. حسین آنطرف بود و علی (ع) همراهی مسجد کوفه بود. علی(ع) رفت در سیاهی کوچه پس کوچه های کوفه رفت و دیگر… حسن(ع) کمی دیرتر دنبال علی (ع) رفت . مسجد کوفه توی جهل توی تاریکی بود و حالا… حسرت عمیقی بر نگاه مردم نشسته بود. حسرت اینکه علی (ع) دیگر …حسرت اینکه علی (ع) غرق در خون است. خونین گوشه ای از مسجد بود و نجوای » به خدای کعبه رستگار شدم« از دهان علی (ع) بیرون می آمد. و در و دیوار مسجد را می لرزاند.
صدای علی (ع) خاموش نمی ماند.
دو شب بعد که انگار به اندازه هزار سال گذشت علی (ع) رفت . خندان و با نوای » فزت و رب الکعبه…« برلب، کوفه نفرین شده بود انگار. صدای فریاد و گریه از توی کوچه آمد. کسی فریاد زد : »آی مردم ، وای مردم علی (ع) را در نماز کشتند…«.صدای بی باوری گفت: » اِه ، مگر علی (ع) نماز هم می خواند؟!«و این همان نفرین بود. علی (ع) مرد شمشیر و شمشاد ،مرد آب و آیینه ، چشم هایش رابسته بود و توی کوچه … چشم های حسن(ع) جوشید از اشک و صدایش لرزید«وای از این نامردمان و ناگهان حسن (ع) به یاد جمله محمد (ص) افتاد که گفته بود: علی! در تو شباهتی به عیسی بن مریم است.
پی نوشت: جای همگی خالی دیشب حرم بودم...چسبید!
- ۹۰/۰۵/۲۵