بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

چهار پله اول عشق...

پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۸۵، ۱۰:۰۵ ق.ظ

حرف اول:

دلم برخاستنی به ناگاه می‌خواهد و گریختنی گرامی از سرِ فریاد. دلم غاری می‌خواهد و خوابی سیصدساله و یارانی جوانمرد.
می‌خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم که آفتاب کی بر می‌آید و کی فرو می‌شود و ندانم که کدامین قرن از پی کدام قرن می‌گذرد.
و کاش چشم که باز می‌کردم، دقیانوس دیگر نبود و سکه‌ها از رونق افتاده بود.
من آدمی هزار ساله‌ام که هزاران بار گریخته‌ام، به هزار غار پناه برده‌ام و هزاران بار به خواب رفته‌ام. اما هر جا که رفته‌ام، دقیانوس نیز با من آمده است. من خوابیده‌ام و او بیدار مانده است. دیگر اما گریختن و غار و خواب سیصدساله به کار من نمی‌آید. من کجا بگریزم از دقیانوسی که در پیراهن من نَفَس می‌کشد و با چشم‌های من به نظاره می‌نشیند و چه بگویم از او که نه بر تخت خود که بر قلب من تکیه زده است و آن سواران که از پی من می‌آیند، نه در راه‌ها که در رگ‌های من می‌دوند.
چه بگویم که گریختن از این دقیانوس، گریختن از من است و شورش بر او، شوریدن بر خودم.
نه، ای خدای خواب‌های معرفت وغارهای تنهایی. من دیگر به غار نخواهم رفت و دیگر به خواب. که این دقیانوس که منم با هیچ خوابی به بیداری نخواهد رسید. فردا، فردا مصاف من است و دقیانوسم. بی‌زره و بی‌شمشیر و بی‌کلاه، تن به تن و رویارو؛ زیرا که زندگی نبرد آدمی است و دقیانوسش.

حرف دوم:

بت بزرگ به پای خدا افتاده بود و گریه می کرد؛ زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه‌ای را برآورده. زیرا شادمان نمی‌شد از پیشکش‌هایی که به پایش می‌ریختند و قربانی‌هایی که برایش می‌آوردند. زیرا دلتنگ کوهی بود که از آن جدایش کرده بودند و بیزار از آن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند و ستایشش می‌کردند. بت بزرگ گریه می‌کرد؛ زیرا می‌دانست نه بزرگ است و نه باشکوه و نه مقدس.
همه به پای او می‌افتادند و او به پای خدا. همه از او معجزه می‌خواستند و او از خدا. همه برای او می‌گریستند و او برای خدا.
او بتی بود که بزرگی نمی‌خواست. عظمت و ابهت و تقدس نمی‌خواست. نام نمی‌خواست و نشان نمی‌خواست.
او گریه می‌کرد و از خدا تبر می‌خواست، شکستن و فرو ریختن می‌خواست. خدا اما دعایش را مستجاب نمی‌کرد.
هزار سال گذشت. هزاران سال.
و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی‌ابراهیم.
و آن روز بت بزرگ بیش از هر بار گریست، بلندتر از هر روز. زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این‌پس او هم بت است و هم ابراهیم.
- خدایا، خدایا، خدایا چگونه بتی می‌تواند تبر بر خود بزند؟ چگونه بتی می‌تواند خود را درهم شکند و خود را فرو ریزد؟ چگونه، چگونه، چگونه؟
خدایا، ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی... خدا اما ابراهیمی نفرستاد.
بی‌باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیم‌وار.
و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت.
مردمان گفتند: این بت نبود، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده، پس نامش را از یاد بردند و تکه‌هایش را به آب دادند و خاکه‌هایش را به باد.
و دیگر کسی نام او را نبرد، نام آن بتی را که خود را شکست.
اما هنوز هم صدای شادی او به گوش می‌رسد، صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید. صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید.صدای بت بزرگی که خود را شکست ...

حرف سوم:

سهراب نیستم و پدرم تهمتن نبود. اما زخمی در پهلو دارم. زخمی که به دشنه ای تیز، پدر برایم به یادگار گذاشته است. هزار سال است که از زخم پهلوی من خون می چکد و من نوشدارو ندارم. پدرم وصیت کرده است که هرگز برای نوشدارو ، برابر هیچ کیکاووسی ،گردن کج نکنم و گفته است که زخم در پهلو و تیر در سینه، خوشتر تا طلب نوشدارو از ناکسان و کسان. زیرا درد است که مرد ، می زاید و زخم است که انسان می آفریند. پدرم گفته است: قدر هر آدمی به عمق زخم های اوست. پس زخم هایت را گرامی دار. زخم های کوچک را نوشدارویی اندک بس است، تو اما در پی زخمی بزرگ باش که نوشدارویی شگفت بخواهد؛ و هیچ نوشدارویی، شگفت تر از عشق نیست.و نوشداروی عشق تنها در دستان اوست.

او که نامش خداوند است.

پدرم گفته بود که عشق شریف است و شگفت است و معجزه گر.اما نگفته بود که عشق چقدر نمکین است و نگفته بود او که نوشدارو دارد، دستهایش این همه از نمک عشق پر است و نگفته بود که او هر که را دوست تر دارد، بر زخمش از نمک عشق بیشتر می پاشد!

زخمی بر پهلویم است و خون می چکد و خدا نمک می پاشد. من پیچ می خورم و تاب می خورم و دیگران گمانشان که می رقصم! من این پیچ و تاب را و این رقص خونین را دوست دارم، زیرا به یادم می آورد که سنگ نیستم، چوب نیستم ، خشت و خاک نیستم؛ که انسانم.

پدرم گفته است : از جانت دست بردار، از زخمت اما نه، زیرا اگر زخمی نباشد، دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود و اگر در پی نوشدارو نباشی ، عاشق نخواهی شد و عاشق اگر نباشی، خدایی نخواهی داشت...

دست بر زخمم می گذارم و گرامی اش می دارم؛ که این زخم عشق است و عشق میراث پدر است. میراث پدر علیه السلام!

حرف چهارم:

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می‌نوشید؛ بی‌خیال. فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می‌کرد از مزرعه‌ چای و دختر چای کار و حکایت می‌کرد از لبخندش که چه نمکین بود و چشم‌هایش که چه برقی می‌زد و دست‌هایش که چه خسته بود و دامنش که چقدر گل داشت. چای، خوش طعم بود. پس حتماً آن دختر چای کار عاشق بود و آن که عاشق است، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد، دعا می‌کند و آن که دعا می‌کند حتماً خدایی دارد.
پس دختر چای کار خدایی داشت.

ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن کوه بلند و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می‌شد. و تنها بود و چشم می‌دوخت به دور دست‌ها و نی می‌زد و سوز دل داشت.
و آن که سوز دل دارد و نی می‌زند و چشم می‌دوزد و تنهاست، حتماً عاشق است و آن که عاشق است، دعا می‌کند و آن که دعا می‌کند حتماً خدایی دارد.
پس چوپان خدایی داشت.

دست بر دسته صندلی‌اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب نجار را به یاد آورد و نجار درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سال‌های سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد. و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک.
و آن که می‌کارد و دل می‌بندد و پیوند می‌زند، امیدوار است و آن که امید دارد، حتماً عاشق است و آن که عاشق است، دعا می‌کند و آن که دعا می‌کند حتماً خدایی دارد.
پس دهقان خدایی داشت.

و او که بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می‌نوشید، با خود گفت: حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند، پس برای من هم خدایی‌ است. و چه لحظه‌ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی‌ است!

پی نوشت:

* اینقدر حالم بد بود و هست و فکر کنم تا چند روز آینده خواهد بود که نتونم هیچ عکسی رو اینجا بذارم.

** فقط اینو می خواستم بگم به... :

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز                     ورای حد تقریرست شرح آرزومندی

***راستی دوستان می دونستین ققنوس میمیره و دوباره متولد میشه؟ ولی همون ققنوسه و با همون ماهیت و همون .... پس سعی کن ققنوس باشی

****برای این ققنوس دعا کنین که .....

*****برای منم دعا کنین که حالم خیلی بده...

 ****** برای وبلاگم فال حافظ گرفتم این اومد ...

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد       تو را در این سخــــــن انکـــار کار ما نرسد
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمــــــده اند       کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به حق صحبت دیرین که هیچ محـــــرم راز        به یــــــــــار یک جهت حق گزار مــــا نرسد
هـــــزار نقـــــش بـــرآید ز کلک صنع و یکی        به دلپــــــذیری نقــــش نگــــــار مــا نرسد
هــــــــــــــــزار نقــــــد به بازار کــــانات آرند        یکـــــی بــــه سکــه صاحب عیار ما نرسد
دریـــغ قـــــافله عمــــــــــر کان چنان رفتند         که گردشان به هــــوای دیــــار مــــا نرسد
دلا ز رنج حسودان مـــــرنج و واثق بــــاش         که بد بــــه خـــــاطر امیدوار مـــــا نــــرسد
چنان بزی که اگـــــر خاک ره شوی کس را         غبـــــــار خاطــــــــــری از ره گذار ما نرسد
                              بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
                              به سمــــع پــــادشه کامگار مــــــا نرسد

******* با شروع ماه محرم قصد دارم از مراثی زیبای مداحان اهل بیت به جای موسیقی وبلاگ استفاده کنم.

********                  اللهم ارزقناتوفیق شهادة فی سبیلک


خدایا...

به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم. برای اینکه هرکس آنچنان میمیرد که زندگی کرده است.

خدایا...
چگونه زیستن را تو به من بیاموز...چگونه مردن را خود خواهم آموخت...

خدایا...
رحمتی کن تا ایمان نان و نام برایم نیاورد. قدرتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از
آنهایی باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار میکنند نه از آنهایی که پول دین میگیرنند و برای دنیا
کار میکنند...           

 

 

نظرات (۱۸)

  • توسط:استاذنا
  • سلام؛وبلاکتان را دیدیم. إن‌شاءالله هر روز بهتر از دیروز باشید و بتوانید در راه خدمت به مکتب اهل‌بیت قدم بردارید.در ضمن اگر دلتان خواست و وقت داشتید یک سری هم به وبلاک "استاذنا" بزنید و از نظراتتان ما را بهره‌مند سازید. اگر دیدید که "استاذنا" حرفی برای گفتن دارد و می‌تواند در خدمت به مکتب مفید باشد آن را لینک بدهید. متشکرم.فعلاً شما می‌توانید در "استاذنا" مطالب ذیل را مشاهده بفرمایید:1- "جواب به شبهات مطرح شده توسط دکتر یوسف القرضاوی" در شش جلسه توسط حضرت آیت الله حاج شیخ جواد مروی (حفظه الله تعالی)(حتماً بخوانید.)2- "اسکاتولوژی یا غایت شناسی در ادیان". که به بحث فرهنگ موعودگرایی در ادیان الهی و غیر الهی می‌پردازد.3- نکته‌هایی از محضر حضرت استاد4- بازگشتگان از وهابیت (1- حسن بن فرحان المالکی؛ 2- شیخ عبدالله القصیمی)5- اثبات وجوب وجود امام معصوم در هر زمان از قرآن کریم6- مهدویت در قرآن و در صحیحین7- ...8- آدرس ما: www.ostazona.blogfa.com
    سلام. سایتی خوب و مفید دارید .می خواستم ببینم که آیا کتاب سنگ فرش هر خیابان از طلاست رو میشه به صورت کامپیوتری پیدا کرد؟ لطفا جواب را برایم میل کنید.------------------------------------------------------------http://bestgarden.persiangig.commaziyarobatik@gmail.com
    شعره عالی ای در اومد ولی خب من نظرم رو گفته بودم ........ رسیدن محرم رو هم بهتون تبریک می گم !!!!!!!! اینو دیگه باید بری از تو نوشته هام بخونی .متوجه میشی .....
    همیشه خاطرات آدم رو میشه از ذهنش بیرون کشید و یه ذره از گرد و غبارش رو پاک کرد اون وقته که خاطراتش عین واقعیت میشه ...... واقعیتی که آدم نمی تونه ازشون دور بشه .اگه بد باشن و نمی تونه بهشون نزدیک بشه اگه با تمام وجود دوستشون داشته باشه .....خدا خاطره رو برای من آفرید .خاطرات خوب که خیلی زود از ذهنم پاک می شن و چیزی که می مونه ازشون یه مه رقیقه ........و خاطرات بد اون قدر تو ذهن سنگینی می کنن که آدم دوست داره ناخود آگاه از ذهنش بیرون بکشدشون و یه نگاهی بهشون بکنه تا یه ذره از سنگینی شون کم بشه ولی......می خوام از این به بعد خاطره خوب تو ذهنم جا بدم تا خاطرات بد نتونن اذیتم کنن ....خاطرات بد قبلی رو هم دارم برای تجربه گرفتن استفاده می کنم شاید یه روزی تموم شدن ........
  • توسط:توحید
  • حرف اول حرف دل من بود که با فریاد تو روی سایت رفت.
  • توسط:توحید
  • سلام.برای ققنوس گریه کنم؟شایدققنوس خودم باشم.
  • توسط:علیرضا
  • به به! این فالی که اومده مربوط به وبلاگ شماست!مقصود حافظ در این غزل از یار، وبلاگ وبنوشت هست که در حسن و ملاحت کس بدان نرسد!آقا می خوای آهنگ مرثیه بذاری حداقل از این مراثی کویتی پور که با آهنگ می خونه بذار قشنگتره.انشالله مشکلات شما هم حل شه. برات دعا می کنم ولی به دعای گربه سیاه بارون نمیاد ها!!
    دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شب / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
    چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس/ که در سراچه ی ترکیب تخته بند تنم
    براتون آرزوی شادی،سلامتی،سلامتی،سلامتی و موفقیت می کنم.
    خیلی عجیبه که....
    خیلی زیبا و عمیق بود.تا حالا به این خوبی ننوشته بودین.انگار یه کسی.............. بود.
    راستی که چند تا نقطه(....) یه عالمه حرف داره. چیزی که خودم همیشه ازش استفاده می کنم .پس ما هم خالصانه راتون دعا می کنیم که...
  • توسط:الهه
  • گاهی اوقات بعضی حقایق بهتره گفته نشهتا همیشه پابرجا بمونهققنوس آتش نگرفت......فقط.........فقط دیگه ........ممکنه اون ققنوس قبلی نباشهبه نظرم ققنوس هنوز به قدر کافی خاکستر ندارهکه بتونه دوباره متولد بشهولی اگه یه کم سعی کنه........میتونه باز هم برگرده به جایگاه اولش....از اونجایی که منشا گرفتهآتش یا خدا؟.............
  • توسط:علیرضا
  • محشر بود!جدی میگم.همشو خوندم.پیام بلند و زیبای ذهنت رو در قالبهای خیلی قشنگی ریختی و با قدرت تمام در فکر مخاطبت فرو کردی!این متنها هرکدوم در جای خود یک قطعه مستقل میتونه باشه و بسیار جای تقدیر داره.تنها چیزی که در قطعه چهارم یک مقدار سبک جلوه میکنه نتیجه گیری آخره که اگه مبهم تر بیان بشه یا اصلاً نباشه فکر می کنم تاثیر عمیقتری بگذاره.موفق باشی.
  • توسط:آوا
  • ققنوس می میره .شاید هر روز شاید هر سال شاید هر ...... هر وقت موقعش شد ..... ققنوس خاکسترا رو دور خودش جمع کرد و. منتظر بود ....فقط منتظر یه شعله که آتیشش بزنه ......... شعله اومد .جوانمرد شعله رو آورد .و به آوا داد آوا شعله رو گرفت و به ققنوس داد........ ققنوس آتیش گرفت ...... شعله هاش تا آسمونا رفت.... رفت تا پیش خدا .خدا فهمید که ققنوس آتیش گرفته ........ ققنوس فریاد می زد شاید از خوشحالی شاید از درد شاید از هدیه پدر علیه السلام ...... فریاد می زد و اسمه خدا رو صدا می زد ..... خدا شنید و براش دعا کرد ....... فریاد ققنوس تو همه دنیا پیچید ولی کسی نفهمید ..... هیچ کس صدای به اون بلندی رو نشنید .....فقط خدا شنید ......برای ققنوس دعا کن ..........
  • توسط:وب میزبان
  • درصورتی که وبلاگ شما دارای شرایط زیر باشد، می توانید برای دریافت یک دومین رایگان و 100MG فضای اینترنتی ثبت نام کنید. (ثبت دومین رایگان + 100 مگابایت هاست فقط 22 هزار تومان در سال)به عنوان وبلاگ شما توجه خواهد شد.وبلاگ هدفمند مهمترین اصل برای تائید آن توسط وب میزبان است.وبلاگ غیر اخلاقی و همچنین مخالف با قوانین ایران، امتیاز نخواهد گرفت.قالب و طراحی وبلاگ و به عبارتی، ساده و خوانا بودن وبلاگ دارای اهمیت میباشد.کد های مختلف و بیهوده ی جاوا اسکریپت و پخش آهنگ در وبلاگ از امتیاز شما می کاهد.در صورت کپی کردن مطلب از وبلاگ دیگر، لینک به منبع الزامی است.وبلاگ حد اقال روزانه 50 بازدید کننده واقعی داشته باشد. برای اینکار در سایت های معتبر مانند این ثبت نام کنید. وبلاگ های بدون آمار امتیاز نخواهند گرفت. ضمنا آمارهای میهن بلاگ و پرشین بلاگ معتبر نیستند. شمارنده وبلاگ توسط وب میزبان قابل مشاهده باشد.سابقه وبلاگ نویسی برای حداقل 3 ماهپس از موافقت با درخواست شما موارد زیر اجرا خواهد شد:یک دومین در قالب های .com, .net, .org بنا به درخواست شما.100 مگابایت فضا با cPanel اختصاصینصب برنامه مدیریت وبلاگ
  • توسط:سعید ش
  • سلام حاجیعالی بودبد جوری برد تو فکر منو...بعدا راجع بهش باهات مقصل حرف میزنمیا حق

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی