روایت سوم
به لات و عزی سوگند سالها صبر کرده بودیم و در لباس اسلام مرارت نماز و روزه را کشیده بودیم تا فرصت ما فرا رسد.
به لات وعزی سوگند سالها « محمد » را تحمل کردیم و به روی خودمان نیاوردیم تا دوران او بگذرد.
ناچار بودیم بیعت علی را بگیریم و نمی آمد. مجبور بودیم. کار را تمام کردیم و تسلیم نمی شد . به در خانه اش رفتیم.
اما دوباره دختر محمد با ما طرف شد. چه باید می کردیم؟ دیدم اینگونه نمی شود،خواستم در را باز کنم، دستهایش را پیش آورد تا در را ببندد.
تازیانه آن غلام سیاه را گرفتم خواستم در را باز کنم، نمی گذاشت تازیانه را بلند کردم و آنقدر زدم تا دستانش را کشید.
ناله ای کرد و سوزناک گریست.
دست، دست محمد بود که در را گرفته بود.
صدا، صدای محمد بود که می نالید.
به یاد همه سالهایی افتادم که نمی شد در برابر هیبت و جلالش سخن گفت.
به یاد همه روزهایی ا فتادم که خدایان ما را تحقیر کرده بود. به یاد همه لحظه هایی افتادم که کینه بر جانم چنگ میزد و مجبور بودم آرام باشم.
...
این دختر، فرزند محمد بود. و محمد مرده بود
...
اینک محمد در پشت در می نالید. اینک محمد در پشت در می گریست. اینک محمد در چنگ من بود.
« محمد... محمد... ». فریاد زدم.
به لات و عزی سوگند چنان بر در کوبیدم که صدای استخوانهای زنانه اش به گوشم رسید. محمد بود که فریاد زد:« پدر جان، ببین با جگر گوشه ات چه می کنند!»
- ۹۹/۱۰/۲۲