....
علی اکبر جوانی را یادم داد...
بابا می رفت هیئت و من خیلی کوچک بودم ، پنج شش سالم بود، هیات و دسته و سینه زنی را دیده بودم . هر سال محرم ، بوی اسفند و اشک و سینه زنی زودتر می امد و می نشست توی شهرمان؛و من خیلی کوچک بودم . از میان تمام اینها فقط اسم زینب و حسین را خوب بلد بودم. می دانستم حسین(ع) مرد کربلاست. می دانستم صبر یعنی زینب ، با همه کوچکی ام خوب می دانستم.
اما آن روزها علی اکبر را خوب نشناختم. سالها بعد، در روزهای جوانی ام شناختمش. توی همان روزهای محرم، میان تمام بوهای خوب و به یادماندنی جوانی همان روزها علی اکبر آمدو جا خوش کرد توی ذهنم . وگرنه من که نمی شناختمش. می شنیدم علی اکبر جوان بود . اولین چیز همین بود که مرا جلب کرد. چقدر جوان بود یعنی؟ تا این حد که جوانی اش را گذاشت زیر پا و روز عاشورا ماندنی شد؟ آره ماندنی؛ که راز ماندگاری همین است.
علی اکبر جوان بود. آنقدر جوان که حتی اختلاف هست بین سن ماندگاری اش، مهم نیست که هیجده سالش بود یا بیست و سه سال یا بیست و هفت سال، نه... قصد چیز دیگری است. علی اکبر «آرمان » را شناخته بود.
علی اکبر حسین ، آرمان را با «آزادی» دیده بود ؛ و آزادی چیزی نبود جز نبودن در قفس ،فکرش را بکن، آفتاب ظهر عاشورا... می تابد و این بار جان مهم نیست ؛ که آرمان مهمتر است. جوانی می ماند پشت دیوار... اما آرمان و ایمان مهمترین واژه ها می شود. آره... من همه اینها را در جوانی ام شنیدم و بعد ،یاد گرفتم که بعضی واژه ها توی زندگی آدم مهم می شوند. علی اکبر حسین جوانی ام را یادم انداخت. یادم انداخت که آزادی و آرمان و ایمان واژه های مهم زندگی ام هستند. علی اکبر یادم داد. این روزها اسم علی اکبر را زیاد می شنوم. توی هر دسته، هیات و کنار هر اشک چشمی یادم می افتد که ... آره ، حالا من جوانم، جوانی ام پشت دیوار خاک نمی خورد، من جوانی و آرمان و ایمان را با علی اکبر یاد گرفتم.
******************************
پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است
پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است . پشت سر هر آنچه که دوستش می داری.
و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی ،بهتر است بالاتر را نگاه نکنی، زیر ا ممکن است چشمت به خدا بیافتد و او آنقدر بزرگ است که هرچیز پیش او کوچک جلوه می کند.
پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی ،تماشایت می کند و می گذارد شادمان باشی.
اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر بشوی، خدا با تو سخت گیر تر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکباز تر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی.
زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق بر می داری ، خدا هم گامی در خیرت بر می دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان ، خدا وارد کار می شود و خیالت را در هم می ریزد و معشوقت را در هم می کوبد. معشوقت ، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد ، خدا هرگز نمی گذارد که میان تو و او چیزی فاصله بیاندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است . نا امیدی از اینجا و آنجا ، ناامیدی از این کس و آن کس . ناامیدی از این چیز و آن چیز.
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای .
اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت ، حتی قطره ای هم هدر نرفته است . خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است .
خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.
فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر . تا بی نیازتر شوی و به او نزدیک تر.
راستی اما چه زیباست و چه با شکوه و چه شور انگیز که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!
پی نوشت:
پی نوشت هایی که می خواستم بنویسم زیاد بود ولی چون حالم خیلی بده نتونستم بنویسم فقط اینو بگم بالاخره نمایشگاه نشریات تجربی افتتاح شد... غرفه مون هم قشنگ شده...امروز که از نمایشگاه اومدم خونه حالم خیلی بد شد... حالم خیلی بده...
- ۸۵/۱۱/۱۵