گاهی سینه انسان به قدری سنگینی می کند که دیگر زمین تاب نگه داری او را ندارد؛ تنها آسمان است که می تواند با آغوشی باز این بار گناه را به دوش کشد.
- ۱۴ نظر
- ۱۶ آذر ۹۱ ، ۰۱:۲۹
گاهی سینه انسان به قدری سنگینی می کند که دیگر زمین تاب نگه داری او را ندارد؛ تنها آسمان است که می تواند با آغوشی باز این بار گناه را به دوش کشد.
دست راست
دست چپ!
با طعنه گفتند به عباس
"وضوی عشقت!
یک مسح سر کم دارد
این شد که پای
"عمود آهن" باز شد!
لعن الله من حال بینک و بین ماء الفرات...
پیاله نوشت یک:
آدمی موجودیست نیازمند . نیازمند به خوراک ، پوشاک ، امنیت جسمی و روحی ، نیازهای متنوع غریزی و روحی و روانی .
در دوره قبل از تولد نیازمند قرارگرفتن در پناهگاه امن رحم مادر و تغذیه از خون و مواد غذایی به واسطه آن . هنگام تولد نیازمند هوا و تنفس ، نیازمند خروج از تاریک گاه شکم مادر و ورود به دنیای جدید در بازه ای به اندازه تولد تا مرگ _ حیات الدنیا _
از لحظه تولد نیازهای جدید با اوست . شیر مادر ، محلی مناسب و امن برای در امان ماندن از خطراتی که تمامیت زندگی اش را تهدید می کنند . از گرما و سرما تا حمله حیوانات موذی تا بیماری ها . نیازمند پوشاک . نیازمند مادر و پدر برای تامین نیازهایی که از تامین آنها عاجز است .
بزرگتر که می شود نیازمند آموزش است . آموزش برای تامین امنیت خود . آموزش سر پا ایستادن . آموزش تامین خوراک و پوشاک . آموزش ارتباط با همنوعان . آموزش چگونه زیستن . آموزش تشکیل خانوده .
نیازهای او را پایانی نیست . وقتی به بلوغ فکری میرسد دنیا برایش سوال است . از وقتی به اینجا آمده بود متوجه چیزی شده است . لیوان را انداخت و شکست . شکستن لیوان به دلیل افتادن از بلندی و خوردن چیزی سخت بود . دانه ای را در خاک کاشت و لوبیا درآمد و آن را خورد . برای اینکه لوبیا بخورد باید دانه هایی از آن را در زمین بکارد و به آنها آب دهد . منتظر بماند تا ساقه دهد و بلندتر شود و دانه های لوبیا در آورد و منتظر بماند تا دانه های لوبیا برسند و آنگاه آنها را از ساقه لوبیا بکند و بخورد . برای هر چیزی علتی را می یابد .
به خودش مراجعه می کند . من چه ؟ آیا من هم علتی دارم ؟ لوبیا را من کاشتم . مواظبش شدم و لوبیا را برداشت کردم . پدر و مادرم من را به دنیا آوردند و از من مواظبت کردند و من بزرگ شدم و من هم همسر انتخاب میکنم و بچه دار می شوم و از او مراقبت می کنیم و او هم مثل من می شود و می آید و لوبیا می کارد و این سوال را میکند !!!
پدر و مادر پدر و مادر من هم این طور بودند . و پدر و مادر آنها هم همینطور . تا کجا اینطور بود ؟
آیا موجود دیگری هست که قدرتمندتر از همه باشد ؟
اول کجا بود ؟ چرا گاها یک نفر یک جا می افتد و دیگر بلند نمی شود ؟ می گویند مرده است ! مرده یعنی چه ؟ آیا می شود مردن را تجربه کرد ؟ آیا می شود تلخی یا شیرینی مرگ را هم مثل تلخ یا شیرین بودن یک هندوانه یا خربزه تجربه کرد ؟ مرده را در زیر خاک می گذارند و او را می پوشانند و دیگر هیچگاه برنمیخیزد . بعضی ها حتی پیرنشده می میرند . چرا ؟
چیزی در درونش ناامن است . ابهام دارد . چیزهایی برایش نامعلوم است . چیزهایی است که مثل زمانی که گرسنه می شد و تشنه می شد و قدم بر میداشت و نیازش را برطرف می کرد نیست .
به کجا قدم بر دارد ؟به کجا برود ؟ درونش را که نه می بیند و نه لمس می کند و تمام زندگی اش را زیر سوال برده چه کند ؟ با چه چیز آرام کند ؟
سوال می پرسد که قبلا کجا بودم ؟ چرا بودم ؟ آنجا چگونه بود ؟ چرا به اینجا آمده ام ؟ چگونه به اینجا آمدم ؟ تا کی اینجا هستم ؟ چرا تا وقت معلومی اینجا هستم ؟ به کجا خواهم رفت؟ آنجا چگونه است ؟ چرا باید آنجا بروم ؟ آیا می توانستم اینجا نیایم ؟ آیا می توانم اینجا برای همیشه بمانم ؟ اینجا کجاست ؟
آنچه بیشتر از همه او را تهدید میکند و می آزارد این است که مدت محدودی اینجاست و یک روز انرژی و سوخت او به پایان میرسد و باید برود زیر خاک . تمام شود . آیا با زیر خاک رفتن همه چیز تمام می شود ؟
پیاله نوشت دو:
به نظر می رسد همه ماجرا از اینجاست که آغاز می شود .
من مدت محدودی اینجا هستم . من تعداد محدودی نفس خواهم کشید و دمی خواهد بود که باز دمی برنیاید !
این زمان محدود را چگونه باید زیست کنند ؟ چرا عده ای برای اینکه تمام نشوند سنگ می ساختند و جلوی آن خم و راست می شدند ؟ بچه های خود را جلوی سنگها و چوب ها سر می بریدند و برای انها قربانی میکردند .
برای ستارگان و ماه و خورشید احترام قایل بودند . آنها را می پرستیدند . وقتی خورشید می گرفت نگران میشدند و قربانی میکردند . گاو و گوساله و گوسفند را هم می پرستیدند که بیشتر زنده بمانند .
یا بعدها فکر کردند که چون مرگ هست باید به گونه ای دیگر به اینجا برگردند . ذهنشان را تربیت کردند که برایشان جواب بیاورد . جوابی که به آنها بگوید آنها پایان نمی یابند و همیشه هستند . آنها با انجام دادن کارهای خاصی جاوادن خواهند شد . حتی وقتی مردند دوباره به این دنیا خواهند آمد و اینبار در جسمی دیگر . شاید در کالبد یک حیوان و یا سنگ یا درخت !!!
پیاله نوشت سه:
چگونه می توان جاودانه بود ؟
من که موجودی نیازمندم ، چگونه نیازهایم را سامان دهم که جاودانه بمانم ؟
چه کسی من را می تواند جاودانه نگه دارد ؟ بت ها یا حیوانات یا طبیعت یا خودم یا ستاره ها یا خورشید یا یک انسان قدرتمند یا خدا ؟
خدا چگونه باید باشد ؟
<<بسم الله؛
همیشه شعر برایم جذاب بوده است ... لطافت و تازگی ای که در شعر وجود دارد سبب میشود مفاهیم بسیار عمیق را در لایه های عمیق روح انسان وارد کند. اشعار آیینی نیز به خاطر ویژگی خاص شان که معمولا مفاهیم حماسی و ارزشی را در بر میگیرند نیز جایگاه ویژه ای در این میان دارند.
همیشه از خواندن اشعار سیدحمیدرضا برقعی لذت برده ام.شعری دارد ایشان به نام طوفان واژه ها که با واژه ها و بیت بیتش طوفانی در دل انسان به پا میکند. امشب شب اول محرم است. گفتم آن را اینجا بیاورم و دوباره برای خودم بخوانم.
کلیپ تصویریشو میخواستم بذارم اینجا که نمایش داده بشه.اما سرویس بیان اجازه ی درج اسکریپت رو نداد بهم.
از اینجا میتونین دانلود کنین.
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در بند این نیستم که «از کجا آمدهام؟»
در بند این نیستم که «به کجا میروم؟»
تنها عذاب میکشم در این آمدن تا رفتن که هزار جواب برای "برای چه آمدن" دادهاند و میدهند و خواهند داد! گویی من هزار پاره، هر تکهام از جایی آمده که به هر یک از پاسخهای "برای چه آمدهای" ذرهای قانع میشود! گویی من هزار پاره، هزار وطن دارم که به هر خاکی که میرسم و گمان آرمیدن میکنم، بیقراری دیگری بر وجودم چنگ میاندازد!
راستش را بخواهی باید بروم؛ بروم دنبال تکتک آدمهایی که پاسخ اندک دادند؛ پاسخ کوچک دادند؛ پاسخ خام دادند؛ پاسخ نرسیده دادند؛ که علم اندک خطرناک است و من عصیانزده خطرناکتر...
راستش را بخواهی، میخواهم بگویی که دعوا، دعوای پرستش که نیست! کیست که در برابر وجود تو متواضع نباشد و سر خم نکند؟! مخلوق را کجا توان آن است که سر ستیز با تو داشته باشد.
عزیز نزدیکتر از جانم؛ پس چرا باید این همه دور بزنم و دور شوم و نزدیک شوم و باز هم دایرهای دیگر و گردشی دیگر؟! باز هم تجربه نقطه و پرگار و چرخشهای دیوانهوار... بگو که دعوا، دعوای خلیفهی توست. دعوا، دعوای سر خم کردن و تواضع کردن در برابر منتخب توست. و من اگر خرابم؛ و من اگر یخ زدهام؛ و من اگر یک تنه فریادم؛ و من اگر همهی وجود خشمم و عصیانم و ناآرام و بیقرارم؛ و من اگر گهگداری گم میشوم و میافتم و کج میشوم و غلط انداز میشوم؛ و من اگر همانی نیستم که تو میخواهی و خودم هم همان را میخواهم؛ و من اگر دنبال آن یک نگاهم... به خاطر این است که این مسیر را نمیدانم؛ چنگ زدن بلد نیستم؛
من نه تو را گم کردهام و نه خودم را؛ من آیین چنگ زدن را گم کردهام؛ من آیین غرق شدن را فراموش کردهام؛ من یادم رفته که اگر در دریا افتادم به ماهیها و خرچنگها دست نیاندازم؛ حتی به پرندههای دریایی، حتی به قوهای وحشی هم نگاه نیاندازم؛ چنگ بزنم به تو و دیگر تمام...
گاهی سینه انسان به قدری سنگینی می کند که دیگر زمین تاب نگه داری او را ندارد؛ تنها آسمان است که می تواند با آغوشی باز این بار گناه را به دوش کشد.
تو برای عطر زدن به کسی نگاه نمی کنی، اصلا برایت مهم نیست دیگران عطر می زنند یا نه،خوب شدن هم مثل عطر زدن است ، چکار داری دیگران خوب اند یا نه؟ خوبی می کنند یا نه، این حرف و نصیحت خداست که می گوید : خود را باش.
علیکم انفسکم.(المائده-105) بر شما باد خودتان!
چتربازها چه لذتی می برند از سقوط ،هرچه ارتفاع بیشتر سقوط برای آنها لذت بخش تر است. چرا؟ چون پشت آنها به چتر گرم است. ایمان چیزی شبیه به چتر نجات است، کسی که ایمان دارد دیگر از سقوط و افتادن و تهدید هیچ هراس ندارد. این است که قرآن کریم توصیه به ایمان دارد و می فرماید:
یا ایهاالذین آمَنوا آمِنوا.(نساء-136) ای کسانی که ادعای ایمان دارید حقیقتا ایمان بیاورید.
بسم الله؛
دیشب با پدر بانو صحبت می کردم راجع به برخی کرامات آیت الله نخودکی اصفهانی... محله نخودک مشهد که محل زندگی این مرد بزرگ خدایی بوده نزدیک محل سکونت ماست و معمولا توی حرم هم میریم سر مزارشون برای خوندن فاتحه ای و صحبتی.... دیشب توی این فکر بودم که سایتی رو پیاده سازی کنم راجع به ایشون و صحبت ها، نقل قول ها، خاطرات ، کرامات و مسائل گوناگون زندگی ایشون رو توش قرار بدم...امروز سرچ می کردم ببینم سایتی وجود داره درباره ایشون یا نه که به این مطالب برخوردم... جالب بود برام و تذکراتی بود برای این روزهای من:
فرزند ایشان نقل می کند :