جوانمردی به جان است نه جامه
شرارهای بر جامه مرد نانوا افتاده بود. بیتاب شده بود و تقلا میکرد تا خاموشش کند.
جوانمرد از آن حوالی میگذشت. نانوا و تقلایش را دید. آهی کشید و ایستاد و به درد گفت: افسوس سالهاست که آتش خودخواهی و آتش ریا در دلمان افتاده است و هیچ تقلا نمیکنیم که خاموشش کنیم.
این شراره جامهمان را خواهد سوخت.
آن آتش اما جانمان را میسوزاند؛ جانمان را و ایمانمان را.
*************************************
جوانمرد میگفت: عمری است که از خدا شرمندهام، زیرا روزی ادعای دوستی خدا را کردم و گفتم: خدایا، شصت سال است که درِ دوستی تو را میزنم و در شوق تو میسوزم و تو پاسخم نمیدهی.
خدا گفت: اگر تو شصت سال درِ دوستیام را زدهای، من از ازل، درِ دوستیات را زدهام و از اشتیاقی که به تو داشتم آفریدمت!
جوانمرد میگفت: هیچکس نیست که در دوستی از خدا پیش افتد. خدا در همه چیز قدیم است و در دوستی قدیمترین.
************************************
مردی به نزد جوانمرد آمد و گفت: تبرکی میخواهم، ای جوانمرد! جامهات را؛ تا من نیز از جوانمردی بهرهای ببرم.
جوانمرد گفت: جامه مرا که بهایی نیست. اما سؤالی دارم، سؤالم را اگر پاسخ دهی، جامه من برای تو.
مرد گفت: بپرس.
جوانمرد گفت: اگر مردی چادر زنی را بر سر کند، زن خواهد شد؟
مرد گفت: نه.
جوانمرد گفت: اگر زنی جامه مردان را بپوشد چطور، مرد میشود؟
مرد گفت: نه.
جوانمرد گفت: پس در پی آن نباش که جامه جوانمرد را بر تن کنی که اگر پوست جوانمرد را نیز بر تن کشی، سودی نخواهد داشت. زیرا جوانمردی به جان است نه به جامه.
- ۸۴/۰۹/۲۲