بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

روایت دوم

دوشنبه, ۵ تیر ۱۳۸۵، ۰۷:۰۰ ق.ظ

بانو که رفت پشت در،گفتم از او حیا می‌کنند و می‌روند.گفتم از یادگار پیامبر(ص) بیمناک می‌شوند و می‌گریزند.بچه‌ها را گوشه اتاق نگه‌داشتم؛و با اشاره مولادر پی بانو رفتم.

...

بانو که رفت پشت در دل‌خوش شدم که این اضطراب و آشوب پایان می‌پذیرد.

...

منتظر بودم تا دوباره بانو را همراهی کنم.و دوباره به اتاقش بازگردانم.

نمی‌دانم چه شد.نمی‌دانم آن تیره‌بختِ جنایت‌کار چه کرد. نفهمیدم در چگونه باز شد و بانو پشت در چه کشید؛که نالید و صدایم زد:

...

فقط نالید و گفت: فضه!

دویدم.سر آسیمه بانو را در آغوش گرفتم.

نالید: « فضه...محسن را کشتند.»

آه،میخ در خونین بود.و آتش زبانه می‌کشید.

با تشکر از ارمیا                                             بیت الاحزان /محمدرضا زائری

نظرات (۴)

سلام.توی لاین زمینه هم کارتون حرف نداره.
سلام نم دونم چی بگم اینقدر جالب توصیف کردین که ادم ......یا زهرا
دیدین کن askari110.blogfa.comalimalakoti.persianblog.comهرروز آپدیت می شود
  • توسط:مریم
  • سلام دوست عزیزممنون از حضور گرمت توی وبلاگم و تشکر از اظهار نظر دوستانه ات راستش من این چیزا رو فقط واسه دل خودم می نویسم و اونیکه مطمئنم می خونهدنبال طرفدار نیستمحق با شماست یه خورده شلوغش کردم خیلی می نویسمموفق باشی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی