ما بیکاره ترین تماشاچیان فاجعه ایم...
همیشه همینطور است . صفحات روزنامه ها را ورق می زنیم و بی آنکه دلمان فشرده شود نگاه می کنیم که مرگ، چگونه در بعدازظهر های تابستان پرسه می زند. چشم می دوزیم به تصاویر و نگاه می کنیم که ناگهان چگونه غبارها به آسمان می رود و همه چیز در لحظه ای تمام می شود. اما صفحات روزنامه ها دل ندارند و چشم دوربین ها هیچ وقت تر نمی شود. تازه این که چیزی نیست. اگر همه چیز، این قدر آشنا نبود ، صفحات، از این هم تندتر ورق می خورد و تماشای تصاویر ، از این هم آسوده تر بود. اگر به خاطر بیروت زیبا نبود که دوباره رنگ خون گرفته است، اگر به خاطر آبی سحرانگیز مدیترانه نبود، همین را هم به چیزی نمی گرفتیم. اگر نام ها برایمان این همه آشنا نبود و کوچه ها این همه مثل کوچه های بچگی هایمان نبود، همین ها را هم ندیده می گرفتیم. اگر جای دوری بود و نام های غریبه ای بودند ، با آرامش می نشستیم و تماشا می کردیم که هر روز چند نفر دیگر کشته می شوند و چند شهر دیگر در آتش می سوزند . اما دوباره این لبنان ماست، فلسطین ما، پاره تن ما، با زیتون زارهای باشکوه شان و خاکی قهوه ای که پس از سال ها می خواست طعم آرامش را بچشد. با ندای مسیح که انگار هنوز از جلجتا بلند است و آدمیان را به صلح و مهربانی می خواند. ولی در میان صدای وحشتناک انفجارها ، هیچ ندای صلحی شنیده نمی شود و در میان شعله هایی که زبانه می کشند ، برگچه های زیتون نمی پایند.
ما تنها نگاه می کنیم با چشم های مبهوت و دست های خالی ، نگاه می کنیم به تصاویری که از آن بوی باروت، و گوشت سوخته نمی آید و گوش می سپاریمبه خبرهایی که حقیقت زندگی ، حقیقت مرگ در میان آنها گم شده است . عشق را دوباره به مسلخ برده اند و ما اینجا بیکاره ترین تماشاچیان فاجعه ایم. کاش جنگ نبود و جنگ افروز، فسانه بود. چقدر تنها هستیم.
- ۸۵/۰۵/۰۱