معماری به نام خداوند...
دیواری را بالا می بردند، کارگرانی بی حوصله، آجر روی آجر می گذاشتند ،از سر بی ذوقی و بی خیالی.
شعری را زمزمه می کردند که بوی کسالت می داد و آسمان انگار دلتنگ و زمین انگار خسته و گنجشکها انگار بی حس و حال.
ناگهان یکی از کارگران معمار را دید که پنهانی نگاهشان می کرد. به رمز و ایما و اشاره، کارگران دیگر را خبر کرد. و همین که همه دانستند چشم های معمار آنها را می نگرد ،گرم شدند ، ذوق کردند و بر سر شوق آمدند.
آوازهایشان جان گرفت و گنجشک ها انگار به شور آمدند و نه آسمان دیگر دلتنگ بود و نه زمین دیگر خسته.
آجرها تند و تند روی هم گذاشته می شد و دیوار به شتاب بالا می رفت. تلاشی زیبا بود و سعی ای پرشور.زیرا همه می دانستند که چشمی آنها را می بیند و همه می خواستند که در برابر آن چشم بهترین باشند.
معمار تماشایشان می کرد و لبخند می زد.
****
غروب که شد دیوار بیش از هر روز بالا رفته بود و کارگران کمتر از همیشه خسته بودند.
معمار جلو آمد و دست کارگران را بوسید و گفت: این همه تلاش و این همه گرم رویی از سر آن بود که می دانستید چشم هایی شما را می بیند.
اما کاش می دانستیم و کاش باور می کردیم که جهان نیز معماری دارد که پوشیده نگاهمان می کند . از فراز تمام لحظه ها و از بالای تمام ثانیه ها.
آن وقت زندگی چقدر شورانگیز می شد،تکاپویی زیبا در برابر چشم های معماری که نامش خداوند است!
- ۸۴/۱۲/۱۹