بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

معماری به نام خداوند...

جمعه, ۱۹ اسفند ۱۳۸۴، ۰۱:۱۹ ب.ظ

دیواری را بالا می بردند، کارگرانی بی حوصله، آجر روی آجر می گذاشتند ،از سر بی ذوقی و بی خیالی.

شعری را زمزمه می کردند که بوی کسالت می داد و آسمان انگار دلتنگ و زمین انگار خسته و گنجشکها انگار بی حس و حال.

ناگهان یکی از کارگران معمار را دید که  پنهانی نگاهشان می کرد. به رمز و ایما و اشاره، کارگران دیگر را خبر کرد. و همین که همه دانستند چشم های معمار آنها را می نگرد ،گرم شدند ، ذوق کردند و بر سر شوق آمدند.

آوازهایشان جان گرفت و گنجشک ها انگار به شور آمدند و نه آسمان دیگر دلتنگ بود و نه زمین دیگر خسته.

آجرها تند و تند روی هم گذاشته می شد و دیوار به شتاب بالا می رفت. تلاشی زیبا بود و سعی ای پرشور.زیرا همه می دانستند که چشمی آنها را می بیند و همه می خواستند که در برابر آن چشم بهترین باشند.

معمار تماشایشان می کرد و لبخند می زد.

****

غروب که شد دیوار بیش از هر روز بالا رفته بود و کارگران کمتر از همیشه خسته بودند.

معمار جلو آمد و دست کارگران را بوسید و گفت: این همه تلاش و این همه گرم رویی از سر آن بود که می دانستید چشم هایی شما را می بیند.

اما کاش می دانستیم و کاش باور می کردیم که جهان نیز معماری دارد که پوشیده نگاهمان می کند . از فراز تمام لحظه ها و از بالای تمام ثانیه ها.

آن وقت زندگی چقدر شورانگیز می شد،تکاپویی زیبا در برابر چشم های معماری که نامش خداوند است!

نظرات (۳)

  • توسط:مینی ژرونالیست
  • سلام.خوبم.اول:آره که واست طراحی می کنم.دوم سال نو خودت مبارک .سوم زیاد ازشون خبر ندارم.چهارم بگو توی چه زمینه ای لوگو می خوای؟
    جالب بود
  • توسط:طهوری
  • سلام / انتهای مطلبت را به راحتی می شود حدس زد.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی