نور و نان
دست های میکائیل از رزق پر بود.از هزاران خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دستهایش خالی و دهانش باز. میکائیل به خدا گفت: خسته ام. خسته ام از این آدمی که هیچ وقت سیر نمی شود.
خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر؟
خداوند به میکائیل گفت:آنچه آدمی را سیر می کند نان و نور است. تا مامور آنی که نان بیاوری اما نور تنها نزد من است. و تا هنگامی که آدمی به جای نور ، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری. تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند، تنها آدم بود که نمی دانست . اما رازها سرمی روند پس راز نان و نور هم سر رفت و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است . پس در جستجوی نور برآمد ، در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع. اما آدم همیشه شتاب می کند، برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع ، نه در ستاره و نه در ماه، او ماه را خورد و ستاره ها را یکی یکی بلعید اما باز هم گرسنه بود.
سفره خدا گسترده شد. از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند، از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند. آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند، اما گاهی فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور بر داشت و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان عشق رونق گرفت و گاهی ، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید...
سفره خدا پهن است ، اما دور آن هنور هم چقدر خلوت است. میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می گیرند. میکائیل گریه می کندو می گوید: کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
- ۸۴/۰۸/۱۵