پلک
شنیدن یک نوای ساده مرا یاد تو می اندازد.
پلک می زنم،خروس خوان صبح است. صدای زوزه دری که بیرون از خانه،باز شده و بسته می شود.این یعنی امروز ،چونان روزهای دیگر ،عزیزترین من در می گشاید، می خندد و در آغوش می کشد.
در آغوش کشیدن ،برای من ، یک حالت نیست. تو، خیلی مهربانی،در آغوش کشیدن،برای من ، یک عمر زندگی است.
من،همه روزهایم را در آغوش تو، پرنده شده ام، پریده ام، سنگ خورده ام.بالم را تو بوسیده ای ،زخم خورده ام. تو، رویش قطره ای از آب گوارای حوض صحن پنجره ی فولاد چکانده ای و در چشم بر هم زدنی...
همیشه تا من آمده ام پلک بزنم،تو، همه چیز را زودتر از من دیده ای و کارها را درست کرده ای.
تو دوست نداری من هی بخواهم و غر بزنم.دوست نداری کم کم ،موجودیت خودم را در مقابل تو، تامین رفاه و آسایش شخصی و خانوادگی ام ببینم؛نه؟میدانم دوست نداری....
رسالت من، دیدن لبخند توست وقتی داری پرکشیدن من را به آسمان،ذوق می کنی.وظیفه من این است که بنشینم روی پایت و از دست ات، دانه به دل بگیرم.چون تو مهربانی و برایت غم است اگر این قدر مهربان بودنت را نبینم.
پی نوشت:
-
شازده ی عزیز، استاد ما! یکم واسم دعا کن لطفا! راستی آقا سلام رسوندن ویژه خدمت شما! گفتن سری بعد باهم بیاین
-
پریشب زنگ زدم به مامان،دیدم جایی مهمونی هستن...گفت یه خبر خوب دارم برات، عدالت اومده، واقعا خوشحال شدم..آخرین باری که عدالت رو دیدم، فکر میکنم ۶.۷ساله بودم....بعد از ۱۶.۱۷سال ازش باخبر شدم و تلفنی باهاش صحبت کردم...قول داد هفته ی دیگه شهرستان حتما برم ببینمش...
- ۸۹/۰۳/۰۶