Title-less
بت بزرگ به پای خدا افتاده بود و گریه می کرد؛ زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزهای را برآورده. زیرا شادمان نمیشد از پیشکشهایی که به پایش میریختند و قربانیهایی که برایش میآوردند. زیرا دلتنگ کوهی بود که از آن جدایش کرده بودند و بیزار از آن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند و ستایشش میکردند. بت بزرگ گریه میکرد؛ زیرا میدانست نه بزرگ است و نه باشکوه و نه مقدس.
همه به پای او میافتادند و او به پای خدا. همه از او معجزه میخواستند و او از خدا. همه برای او میگریستند و او برای خدا.
او بتی بود که بزرگی نمیخواست. عظمت و ابهت و تقدس نمیخواست. نام نمیخواست و نشان نمیخواست.
او گریه میکرد و از خدا تبر میخواست، شکستن و فرو ریختن میخواست. خدا اما دعایش را مستجاب نمیکرد.
هزار سال گذشت. هزاران سال.
و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بیابراهیم.
و آن روز بت بزرگ بیش از هر بار گریست، بلندتر از هر روز. زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از اینپس او هم بت است و هم ابراهیم.
- خدایا، خدایا، خدایا چگونه بتی میتواند تبر بر خود بزند؟ چگونه بتی میتواند خود را درهم شکند و خود را فرو ریزد؟ چگونه، چگونه، چگونه؟
خدایا، ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی... خدا اما ابراهیمی نفرستاد.
بیباکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیموار.
و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت.
مردمان گفتند: این بت نبود، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده، پس نامش را از یاد بردند و تکههایش را به آب دادند و خاکههایش را به باد.
و دیگر کسی نام او را نبرد، نام آن بتی را که خود را شکست.
اما هنوز هم صدای شادی او به گوش میرسد، صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید. صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید.صدای بت بزرگی که خود را شکست ...
- ۸۵/۰۴/۰۱