بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

  • ۲ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۵:۴۴

ماه مرشد ما را بر بالای تپه ای برد و درختی را نشانمان داد. دستهای درخت بالا بود و داشت دعایی می کرد . همه خواب بودند و تنها او بود که بیدار بود. برگ های سبزش بوی حق می داد.

ماه مرشد گفت: این درویش سبزپوش را که می بینید ، قرنها ست که اینجا ایستاده است و با خدا گفت و گو می کند. این درویش سبزپوش اما نامش سرو نیست، سپیدار و صنوبر نیست. میوه می دهد ؛ میوه اش اما سیب نیست ، نه انار و گلابی و نه گیلاس . نام این درخت ، درخت اندوه است و ریشه هایش از اشک آب می خورد . هر کس اندوهی دارد، به پای این درخت می ریزد. ،هر کس غمی دارد و غصه ای زیر این درخت به خاکش می سپارد . این درخت اما می داند که چگونه تلخی اندوه را به شیرینی بدل کند. میوه اش اما شور و شادی و شکر و شیرینی.

درخت اندوه همچنان ذکر می کگفت و دستهایش همچنان رو به آسمان بود که پیرزنی نحیف و رنجور خودش رابه او رساند و به پایش نشست و گریست و گریست و گریست . پیرزن رفت و اشک هایش جویی شد به پاس درخت اندوه.

درخت همچنان ذکر می گفت و دستهایش رو به آسمان بود که شاعری آمدو شعرهایش را به پای او ریخت. خاک پای درخت را کند و کند و کند . و کلمها هایش را خاک کرد، شعرهایش را و هزار حس فرو خفته و هزار حرف نگفته را و رفت.

درخت اندوه همچنان ذکر می گفت و دستهایش همچنان رو به آسمان بود که کودکی آمد ، جوجه گنجشکی در دستش بود، مرده . کودک قبر کوچکی کندو از برگهای درخت اندوه، کفنی برای گنجشک درست کرد . گنجشک را در قبر گذاشت و سنگی بر آن نیز. سنگی کوچکتر از کف دستهای کوچکش. فاتحه ای برای گنجشک خواند و اشکی ریخت و رفت.

فردا صبح اما ، اشک های پیرزن خنده ای شد بر شاخه درخت و واژه های تلخ شاعر ، شعری شیرین شد بر شاخه درخت و جوجه گنجشک مرده ، پرنده ای شد آوازخوان و سرخوش بر شاخه درخت. پیرزن آمد و سبدی آورد، خنده ها را از شاخه چید، شاعر آمد و سبدی آورد، شعرها را از شاخه چید، کودک اما گنجشک را از شاخه نچید تا بماند و آوازی بخواند شادمانه.

ماه مرشد گفت: درود خدا بر این درخت باد که مومن است ، زیرا مومن تلخ می خورد اما شیرین بار می دهد.

ما رفتیم و آن مومن بی ادعا همچنان ذکر می گفت و دستهایش رو به آسمان بود.

  • ۴ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۸:۵۹

ماه مرشد بر بالای بسطام بود.سخن می گفت. یعنی که مهتاب بود.

ماه مرشد مشتی نور بر مزار بایزید پاشید، بر سنگی چلیپایی که مناجاتی بر آن کنده بودند و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار از این مزار می گذرد.

ماه مرشد گفت : او که اینجا خوابیده است و نامش سلطان العارفین است روزگاری اما کوچک بود و نام او طیفور بود و من از او شب های بسیاری به یاد دارم، که هر کدامش ستاره ای است، شبی اما از همه درخشان تر بود و آن شبی است که او هنوز کودک بود، خوابیده بود و مادرش نیز. سرد بود و زمستان بود و برف می بارید. و به جیز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.

مادر طیفور لحظه ای چشم باز کرد و زیر لب گفت: عزیزکم ، تشنه ام ، کمی آب به من می دهی؟

پسر بلند شد و رفت و تا کوزه آب را بیاورد. اما کوزه خالی بود. با خود گفت: حتما در سبو آبی هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالی بود. پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بیاورد. سوز می آمد و سر بود و زمین لیز و یخبندان. و من می دیدمش که می لرزیدو دستهای کوچکش از سردی به سرخی رسیده بود. و دیدم که بارها افتاد و برخاست و هر بار خراشی بر سر و روی اش نشست.

چشمه یخ زده بود و او با دست های کوچکش آن را شکست و آبی برداشت. به خانه برگشت، ساعتی گذشته بود . آب را در پیاله ای ریخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نیامد که بیدارش کند. و همان طور پیاله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من دیگر رفتم. فردا اما از شیخ آفتاب شنیدم که مادرش چشم باز کرد و دید که پسرش با پیاله ای در دست کنارش نشسته ، پرسید چرا نخوابیده ای پسرم.

پسر گفت: ترسیدم که بخوابم و شما بیدار شوید و آب بخواهید و من نباشم. مادر گریست و برایش دعایی کرد.

و از آن پس او هر چه که یافت از آن دعای مادر بود. من نیز از آن شب تاکنون هر شب بر او باریده ام. که باریدن بر او تکلیفی ست که خدا بر من نهاده است

ماه مرشد این را گفت و به نرمی رفت زیرا شیخ آفتاب از راه رسیده بود.

  • ۵ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۷:۲۲

قلبم کاروانسرایی قدیمی است .من نبودم که این کاروانسرا بود. پی اش را من نکندم، بنایش را من بالا نبردم، دیوارش را من نچیدم. من که آمدم او ساخته بود و پرداخته . و دیدم که هزار هجره دارد و از هر هجره قندیلی آویزان، که روشن بود و می سوخت. از روغنی که نامش عشق بود. قلبم کاروانسرایی قدیمی است . من اما صاحبش نیستم. صاحب این کاروانسرا هم اوست. کلیدش را به من نمی دهد درها را خودش می بندد ، خودش باز می کند . اختیار داری اش با اوست. اجازه همه چیز.

قلبم کاروانسرایی قدیمی است ، همه می آیند و می روند و هیچ کس نمی ماند. هیچ کس نمی تواند بماند، که مسافرخانه جای ماندن نیست. می روند و جز خاک رفتنشان چیزی برای من نمی ماند. کاش قلبم خانه بود ، خانه ای کوچک ، و کسی می آمد و مقیم می شد . می آمد و می ماند و زندگی می کرد . سال های سال شاید.

هر بار که مسافری می آید ، کاروانسرا را چراغان می کنم و روغن دار قندیل ها را پر از عشق. هر بار دل می بندم و هر بار فراموش می کنم که مسافر برای رفتن آمده است. نمی گذارد، نمی گذارد که درنگ هیچ مسافری طولانی شود. بیرونش می برد، بیرونش می کند. و من هر بار بر در کاروانسرای قلبم می گریم.

غیور است و چشم دیدن هیچ مهمانی را ندارد، همه جا را برای خودش می خواهد ، همه حجره ها را خالی خالی.

و روزی که دیگر هیچ کس در کاروانسرا نباشد او داخل می شود ، با صلابت و سنگین و سخت. آن روز دیوارها فرو خواهد ریخت و قندیل ها آتش خواهد گرفت. و آنروز ، آنروز که او تنها مهمان مقیم من باشد ، کاروانسرا ویران خواهد شد. آن روز دیگر نه قلبی خواهد ماند و نه کاروانسرایی.

  • ۸ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۳:۲۶

یکی از دوستان پیغام گذاشته بود که این جریان دروغه و واسه جلب توجه نوشته می شه . من همینجا این حرف رو تکذیب می کنم و اعلام می کنم دلیل نمیشه چون توی زندگی ایشون همچین جریانی پیش نیومده بنابراین توی زندگی دیگران هم پیش نیاد و این جریان واقعیت داره.

قسمت دوم

در رو که باز کردم یه مرد حدودا ۴۵ ساله پشت در بود. با یکی از بچه ها کار داشت. تعارفش کردم به داخل خونه. قبلا درباره این آقا از بچه ها یه چیزهایی شنیده بودم ولی خب بر اساس اون چیزهای دیگه ای که یکسری از بچه های سازمان دانشجویان درباره یه نفری که مشخصاتش با این بنده خدا یکی بود زده بودن زیاد ازشم خوشم نیومد و رفتم توی اتاقم. نیم ساعت بعد اومدم کارهای شام رو انجام بدم. دیدم صدام کرد و گفت بچه ها خیلی از شما تعریف می کنن( البته اینو بگم که جای تعریف نداریم و اگه چیزی هست لطف بچه هاست ) خلاصه گفت بیا بشین چند دقیقه صحبت کنیم. من هم گفتم چشم . رفتیم نشستیم پای حرفهاش. نمی دونم چطوری بگم ولی همینقدر بدونید که حرفهاش طوری به دلم نشسته بود که این چند دقیقه حدود ۴ یا ۵ ساعت طول کشید. ساعت ۳ صبح گرفتم خوابیدم. خلاصه فرداش حسابی توی فکر بودم .و راجع به حرفهای اون فکر می کردم. این آقا بیشتر عمرش رو دنبال کارهای تحقیقی بوده و توی خیلی زمینه ها اطلاع داشت. توی ۱۷ سالگیش همه چیز رو ول کرده بود می خواست بره کوبا ولی سر از حوزه علمیه در آورده بود. (البته روحانی نبود) .از مسائل اقتصادی روز بگیرین تا جریان صوفی گری و عرفان و فلسفه و مولوی. مثلا تفسیر قرآن رو که بررسی می کرد  ۱۱ سال بود فقط ((آیه قل هوالله و احد )) داشت بررسی می کردو تازگی رفته بود توی تفسیر ((الله الصمد)) . خلاصه جریان مولانا و شمس تبریز واسم پیش اومده بود. توی دانشگاه هم بچه ها یکم سر به سرم گذاشتن واسه همین جریان. فردای اون روز زودتر از همیشه از دانشگاه اومدم و رفتم نشستم پای حرفهاش. حدود ۴،۳ ساعت دیگه صحبت کردیم . موقعی که داشت می رفت حسابی توی خودم رفته بودم و یه حالت بغض بهم دست داده بود. بعضی از حرفهاش حسابی روم تاثیر گذاشته بود و شاید به نوعی یه تغییری توی زندگیم ایجاد کرده باشه.

دو سه روزی از اون جریان گذشت. خیلی فکر کردم به این آشنایی و این موضوع. دیدم توی یه سری مسائل اشتباه کرده بود و به درستی فکر نکرده بودم  .خلاصه یه سری تصمیمات مهم توی زندگیم گرفتم که امیدوارم بتونم زندگی آرامی رو برای خودم مهیا کنم.

  • ۹ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۴:۳۹

می خوام ماجرایی رو تعریف کنم که شاید قسمتی از مسیر زندگی منو تغییر داد ماجرایی که دو روز پیش اتفاق افتاد.

همه چیز از یک روز بارونی شروع شد. داشتم از تلفن کارتی دانشگاه به خونه زنگ می زدم. تلفنم که تموم شد بارون گرفته بود. یه بارون خیلی بهاری. بوی گلها و درختهای حیاط دانشگاه هم یه فضای رمانتیک ایجاد کرده بود. یه دفعه یه حال عجیبی بهم دست داد. واسه اولین بار داشتم این حال رو حس می کردم. یه آرامش عجیب و غریبی تمام وجودم رو گرفته بود. خیلی لذت بردم از این حال. همینطوری زیر بارون شروع کردم قدم زدن. بعد رفتم تو نمازخونه دانشگاه نماز ظهرو عصرم رو خوندم. بعدش یه نماز شکر و چند صفحه قرآن. خدا رو شکر کردم به خاطر این آرامش عجیب. همون طوری قرآن رو بغل کردم و چسبوندم به صورتم و می بوسیدمش و می بوئیدم. بعد بلند شدم رفتم توی ساختمون دانشکده . از پنجره زل زدم به بیرون . بعد هم رفتم سر کلاس. غروب که برگشتم خونه تو اتاقم داشتم موسیقی گوش می دادم که یکی در زد. درو که باز کردم یکی رو دیدم که باعث شد نظرم به خیلی چیزها عوض بشه . کسی که شاید یه بخشی از مسیر زندگیم رو تغییر داد.کسی که شاید ربطی به اون آرامش داشته باشه . شاید هم نداشته باشه.نمی دونم...

تا اینجا رو داشته باشین. بقیه رو بعدا می نویسم...

  • ۸ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۰:۲۴
بهار عاشق بود و زمین معشوق .عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور.
زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت: این راز را با هیچ کس درمیان نگذار. نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت.راز ها را که برملا کنی ، بر باد می رود و راز بر باد رفته ،رسوایی است.

بهار عاشق بود و زمین معشوق .عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود.زمین اما آرام و سنگین و صبور.
زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت: این راز را با هیچ کس درمیان نگذار.نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت.راز ها را که برملا کنی ، بر باد می رود و راز بر باد رفته ، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی.هر قطره باران و هر دانه برف، رازی.
و رازها بی قرار برملاشدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد.به فراخی عشق.زمین می گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه گیلاس.
زمین می گفت: ..
***
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت.بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.عشق آتش است و دل آتشگاه.اما عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود.راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب . و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
و جهان حیرت کرد.

  • ۹ نظر
  • ۱۲ فروردين ۸۵ ، ۰۸:۱۶
زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...

من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
نام ایمان تازه زمین، بهار بود.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ فروردين ۸۵ ، ۰۸:۱۳

پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه،هرگز، همسری ام را سزاوار نیستی؛تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوارنشدی. خدارا نادیده گرفتی وفرمانش را . به پدرت پشت کردی، به پیمان و پیامش نیز.غرورت غرقت کرد .دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوه ها!

پسر نوح گفت: اما آنکه غرق می شود، خدا را خالصانه تر صدا می زند،تا آن که بر کشتی سواراست.من خدایم را لا به لای طوفان یافتم،در دل مرگ و سهمگینی سیل .

دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست. پسر نوح گفت: آنها که بر کشتی سوارند، امنند و خدایی کجدار و مریض دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم .خدای من چنان خطیر است که هیچ طوفانی آن را از کفم نمی برد. دختر هابیل گفت: باری، تو سرکشی کردی و گناهکاری . گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.

پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد،شجاعت توبه نیز داشته باشد.شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!دختر هابیل سکوت کردو سکوت کرد و آنگاه گفت: شاید. شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید آغشته باشد. اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است و آدمی کوتاه تر. مجال آزمون و خطا نیست.

پسر نوح گفت: به این درخت نگاه کن. به شاخه هایش . پیش از آن که دست های درخت به نور برسند، پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد . گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت...من این گونه به خدا رسیدم. راه من اما راه خوبی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر،دختر هابیل!

پسر نوح این را گفت و رفت. دختر هابیل تا دور دستها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید: آیا همسریش را سزاوار بودم!

  • ۲ نظر
  • ۰۴ فروردين ۸۵ ، ۰۷:۱۲
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد . آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد وبیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه می توان کرد... خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید. و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند...

او در آن یک روز ، آسمان خراشی بنا نکرد. زمینی را مالک نشد. مقامی را به دست نیاورد اما ...

او در همان روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.او در همان یک روز آشتی کردو خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند ، امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!

  • ۱ نظر
  • ۲۸ اسفند ۸۴ ، ۰۸:۳۶