بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اسفند ۸۴ ، ۱۱:۵۳

تصویر زیبایی از شمال

 

  • ۲ نظر
  • ۲۶ اسفند ۸۴ ، ۱۱:۳۱

درویش خرقه ای هزار میخ پوشیده بود. ذکر می گفت و می رفت و فکر می کرد آسمان چه نزدیک است و خدا توی مشتش.

فکر می کرد فرشته ها بال پهن کرده اند و او رویشان راه می رود. فکر می کرد که چقدر فرق دارد با این ، با آن ،با همه کس. بر سر راهش سگی خوابیده بود. درویش با چوب دستش به او زد تا کناری برود. سگ دردش آمد و ناله ای کرد و به کناری رفت. پسرکی از آن حوالی می گذشت ، درویش را دید و چوبش را و این که چگونه سگ را زد و چگونه او ناله کرد.

پسرک آمد و کنار سگ زانو زد و از تکه نانی که داشت به او داد و به درویش گفت:کاش خرقه هزار میخ نپوشیده بودی و کاش خیال نمی کردی که فرشته ها برایت بال پهن کرده اند. اما ای کاش می دانستی که نباید کسی را بیازاری ، حتی اگر آن کس سگی باشد خوابیده بر راهی.

***

پسرک رفت  سگ هم در پی اش. درویش ماند و آن خرقه هزار میخش . اما آسمان دور بود و خدا در مشتش نبود و فرشته ها بالشان را جمع کرده بودند. درویش کنار راه نشست ، خرقه هزار میخش را درآورد و گریست...

darvish

  • ۱ نظر
  • ۲۴ اسفند ۸۴ ، ۱۰:۵۹

دیواری را بالا می بردند، کارگرانی بی حوصله، آجر روی آجر می گذاشتند ،از سر بی ذوقی و بی خیالی.

شعری را زمزمه می کردند که بوی کسالت می داد و آسمان انگار دلتنگ و زمین انگار خسته و گنجشکها انگار بی حس و حال.

ناگهان یکی از کارگران معمار را دید که  پنهانی نگاهشان می کرد. به رمز و ایما و اشاره، کارگران دیگر را خبر کرد. و همین که همه دانستند چشم های معمار آنها را می نگرد ،گرم شدند ، ذوق کردند و بر سر شوق آمدند.

آوازهایشان جان گرفت و گنجشک ها انگار به شور آمدند و نه آسمان دیگر دلتنگ بود و نه زمین دیگر خسته.

آجرها تند و تند روی هم گذاشته می شد و دیوار به شتاب بالا می رفت. تلاشی زیبا بود و سعی ای پرشور.زیرا همه می دانستند که چشمی آنها را می بیند و همه می خواستند که در برابر آن چشم بهترین باشند.

معمار تماشایشان می کرد و لبخند می زد.

****

غروب که شد دیوار بیش از هر روز بالا رفته بود و کارگران کمتر از همیشه خسته بودند.

معمار جلو آمد و دست کارگران را بوسید و گفت: این همه تلاش و این همه گرم رویی از سر آن بود که می دانستید چشم هایی شما را می بیند.

اما کاش می دانستیم و کاش باور می کردیم که جهان نیز معماری دارد که پوشیده نگاهمان می کند . از فراز تمام لحظه ها و از بالای تمام ثانیه ها.

آن وقت زندگی چقدر شورانگیز می شد،تکاپویی زیبا در برابر چشم های معماری که نامش خداوند است!

  • ۳ نظر
  • ۱۹ اسفند ۸۴ ، ۱۳:۱۹

بابا می رفت هیئت و من خیلی کوچک بودم، پنج شش سالم بود، هیات و دسته و سینه زنی را دیده بودم . هر سال محرم ،بوی اسفند و اشک و سینه زنی زودتر می آمد و می نشست توی شهرمان؛ و من خیلی کوچک بودم. از میان تمام اینها فقط اسم زینب و حسین را خوب بلد بودم. می دانستم حسین(ع) مرد کربلاست . می دانستم صبر یعنی زینب ، با همه کوچکی ام خوب می دانستم.

اما آن روزها علی اکبر را خوب نشناختم. سالها بعد، در روزهای نوجوانی ام شناختمش. توی همان روزهای محرم .میان تمام بوهای خوب و به یاد ماندنی نوجوانی همان روزها علی اکبر آمد و جا خوش کرد توی ذهنم. و گرنه من که نمی شناختمش. می شنیدم علی اکبر جوان بود. اولین چیز همین بود که مرا جلب کرد. چقدر جوان بود یعنی؟ تا این حد که جوانی اش را گذاشت زیر پا و روز عاشورا ماندنی شد؟ آره ماندنی شد ؛ که راز ماندگاری همین است.

علی اکبر جوان بود، آنقدر جوان که حتی اختلاف هست بین سن ماندگاری اشت. مهم نیست که ۱۹ سالش بود یا بیست و سه سال .نه ... قصد چیز دیگری است . علی اکبر آرمان را شناخته بود. علی اکبر حسین ،آرمان را با آزادی دیده بود؛ و آزادی چیزی نبود جز نبودن در قفس ، فکرش را بکن، آفتاب ظهر عاشورا ... می تابد و این بار جان مهم نیست. که آرمان مهم تر است .جوانی می ماند پشت دیوار... اما آرمان و ایمان مهمترین واژه ها می شوند. آره... من همه اینها را در نوجوانی ام شنیدم .و بعد ، یاد گرفتم که بعضی واژه ها توی زندگی آدم مهم می شوند. علی اکبر حسین جوانی ام را یادم انداخت. یادم انداخت که آزادی و آرمان و ایمان واژه های مهم زندگی ام هستند. علی اکبر یادم داد. این روز ها اسم علی اکبر را زیاد می شنوم. توی هر دسته،هیات و کنار هر اشک چشمی یادم می افتد که ... آره ، حالا من جوانم ، جوانی ام پشت دیوار  خاک نمی خورد.

من جوانم و آرمان و ایمان را با علی اکبر یاد گرفتم.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۸۴ ، ۱۱:۳۲

چند روز قبل همین طور که داشتم توی اینترنت می گشتم یک دفعه با خبر شدم قراره یه جشنواره وبلاگ نویسی قرآنی برگزار بشه. خب واسه همین من هم خیلی علاقه مند بودم که توی این جشنواره شرکت کنم . هدفم هم این نیست که بخوام برنده بشم یا نه. مهم نیست. مهم اینه که بتونم توی این جشنواره شرکت کنم. راستش امروز باهام تماس گرفتن و گفتن که شما که توی جشنواره ثبت نام کردین آدرس مطالبتون رو مشخص نکردین. راستش مطلبم رو نوشته بودم ولی خب فرصت نکرده بودم بذارمش روی وبلاگ .البته من خیلی از وبلاگ هایی رو که توی جشنواره شرکت کرده بودند دیدم. راستش وبلاگ من از اردیبهشت فعاله ولی خب مطالبم ادبی با رویکرد دینیه بیشتر. واسه همین فکر کردم چون این جشنواره همزمان با ماه محرم برگزار میشه بهتره چند تا روایت و داستان کوتاه که به نوعی به این موضوع مربوط میشن رو بنویسم. البته یک مطلب دیگه هم قبلا (چند ماه قبل) نوشته بودم که اون رو هم شرکت دادم توی جشنواره. خب واسم دعا کنین دوستان عزیز.

((سر بریده قرآن تلاوت کرد))

زمانی که اهل بیت را به شام می بردند و از دیر راهب به قریه حران رسانیدند در نزدیکی حران مردی بود یهودی که او را یحیای حرانی می گفتند و او در فراز تلی خانه داشت. چون شنید که جمعی از زنان را از کوچک و بزرگ اسیر کرده اند و با سرهای بریده می آوردند از فراز تل به زیر آمد و کنار راه به انتظار نشست تا لشکر ابن زیاد پیدا شد ،آنگاه یحیی نگاه کرد دید سرها را با اسیران و اهل بیت آوردند. در آن اثنا چشمش به سرهمایون پسر پیغمبر و عزیز زهرا حسین (ع) افتاد، شعشعه جمال آن حضرت در چشم یحیی تجلی کرد در همان قسمتی که محو جمال آن حضرت شده بود و نگاه می کرد دید لبهای شریفش حرکت می کند ، تعجب  کرده چون گوش فرا داد شنید که می خواند: و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.: و بزودی آنها که ستم کردند می دانند که بازگشت شان به کجاست.(سوره شعرا آیه ۲۲۷)  یحیی تا این آیه عظیمه را از آن سر مبارک شنید به فکر فرو رفت و با حال پریشان آمد نزد یک نفر از لشکریان و در مقام تحقیق برآمد.

گفت: بمن بگو این سر ، سر کیست؟ سرباز یزید گفت: سر حسین بن علی مرتضی(ع).

یحیی گفت: نام مادر وی چیست؟ سرباز گفت: فاطمه (س) دختر محمد(ص).

یحیی گفت: این اسیران چه اشخاصی هستند؟ سرباز گفت: ایشان فرزندان و خویشان حسین(ع) هستند.

تا یحیی این سخن را شنید شروع کرد به گریه کردن و گفت: سپاس خدای را که بر من معلوم شد که شریعت محمد بر حق است. و بودن بر غیر دین محمد کیفرش خلود در آتش است. فورا کلمه شهادتین گفت و به شرف اسلام مشرف گردید و مهیا شد که به اموال خود به اهل بیت آن حضرت همراهی کند، لشکریان مانع شدند و او را از سطوت یزید ترسانیدند، لکن یحیی چون جذبه حسین او را فرا گرفته بود و عشق آن حضرت او را بیخود کرده بود با لشکریان طرف شده و شمشیر بر روی ایشان کشید و مشغول جنگ شد تا شربت شهادت نوشید.

گفتند: پنج نفر را کشت تا او را شهید نمودندو پس از آن او را نزدیک دروازه حران دفن کردند و آنجا به قبر یحیی شهید مشهور شد.

((از داخل این عمارت صدای تلاوت قرآن می شنوم))

عالم جلیل مرحوم ملا محمد حسن قزوینی می گوید:من در سفر حج به محلی رسیدم که در شام سر منور حسین(ع) را در آنجا گذاشته بودند. در باغستان های آنجا مسجدی بود به نام مسجد الحسین و من چون داخل مسجد رفتم در یکی از ساختمان های آن پرده ای آویخته دیدم. چون آن پرده را کنار زدم سنگی دیدم در دیوار به کار برده شده بود و دیدم گردن یک سری در آن سنگ آشکار است و نیز دیدم خون منجمد و خشک شده بر آن گردن مشاهده می شود. چون چنین دیدم از خادم آن مسجد از آن سنگ و گردن و خون منجمد پرسیدم؟

خادم گفت: این سنگ جای سر مبارک حسین بن علی است. زیرا وقتی آن سر را از عراق آوردند بر این سنگ نهاده و اثرش در این سنگ ظاهر شد چنانکه می بینی ، و من مدتهاست که داخل این عمارت صدای تلاوت قرآن می شنوم. و هر سال بعد از نصف شب عاشورا در این موضع نوری ظاهر می شود ، آن نور در این سنگ اثر می کند و از آن خون ترشح می نماید و می ماند و منجمد می شود . و من از گذشتگان خدام این مسجد همیم قسم شنیده ام و از این سنگ و اثر ترشح خون و منجمد شدن آن و تلاوت قرآن به من خبر داده اند.

 

آن مرد عاشق بود و آن بازی عشق و آن حریف خدا . دور ، دور آخر بود و بازی به دستخون رسیده بود. آن مرد ، زمین را سبز می خواست . دل را سبز می خواست. انسان را سبز .زیرا بهشت سبز است و روح سبز و ایمان سبز.اما سبزی را بهایی است به غایت سرخ و بازی به غایتش رسیده بود .به غایتی سرخ .و از این رو بود که آن مرد، سرخ را برگزید.که عشق سرخ است و آتش سرخ و عصیان سرخ. و از میان تمام سرخان، خون را برگزید . نه این خون رام آرام سر به زیر فروتن را ، آن خون عاصی عاشق را. آن خون که فواره است و فریاد . او خون خویش را برگزید . که بازی سخت سرخ  و سخت خونین بود.

ترکش کنید و تنهایش بگذارید که شما را یارای یاری او نیست. این بازی آخر است و نه جوشن به کار می آید و نه نیزه و نه شمشیر و نه سپر. دیگر نه طمع بهشت و نه ترس دوزخ و نه هول رستاخیز. بروید و بردارید و بگریزید.

دیگر پیراهنتان پاره نخواهد شد. تنتان ،پاره پاره خواهد شد. کیست؟ کیست که با تن پاره پاره بماند؟دیگر غنیمتی نصیبتان نخواهد شد. کیست؟ کیست که با قلب شرحه شرحه بماند؟ از عزیمت را دیگر بازگشتی نیست. زیرا که آن یار ، گلو را بریده و خون را پاشیده بر آسمان . کیست؟ کیست که با گلوی بریده و خون پاشیده بر آسمان بماند؟

وقتی بنده اید و او مالک ، بازی این همه سخت نیست وقتی عابدید و او معبود، بازی این همه سخت نیست.

اما آن زمان که عاشقید و او معشوق ، یا آن هنگامه که او عاشق است و شما معشوق، بازی این چنین سخت است و این چنین سرخ و این چنین خونین. و بازی عاشقی را نخواهید برد، جز به بهای خون خویش. آن مرد حسین بود و آن بازی کربلا و آن یار خدا.

 

از جوانمرد پرسیدند : نشان کسی که خدا او را در بر گرفته است چیست؟

گفت: آن که از فرق تا قدمش همه از خدا بگوید. دستش از خدا بگوید ،پایش از خدا بگوید، نشستن و رفتن و دیدنش از خدا بگوید و حتی نفسش ، نفسش از خدا بگوید.

مثل مجنون که به هر که می رسید از لیلی می گفت: به زمین و به دریا و به دیوار. به مردم و به کاه و به گوسفندان!

مومن مجنونی است که لیلی اش خداوند است.

********

از جوانمرد پرسیدند جهان را دوست داری یا آخرت را؟ بهشت را دوست داری یا دنیا را ؟ زندگی را دوست داری یا مرگ را ؟

گفت: در سرای دنیا، زیر خاربنی با خداوند زندگی کردن را دوست دارم تا در بهشت زیر درخت طوبی باشم و بی خبر از او!

عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت . هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سالها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد. او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرنهایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.

و سالها بود که خدا تماشایش می کردو لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود ؟ چمدانت زیادی سنگین است . با این همه سال و این همه قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟

عاشق گفت: خدایا ، عشق سفری دور و دراز است. من به این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سالها  و قرن ها ، زیرا هر قدر که عاشقی کنم باز هم کم است.

خدا گفت: اما عاشقی سبکی است. عاشقی سفر ثانیه هاست. نه درنگ قرنها و سال ها.

بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر ،  جز  همین چند ثانیه که من به تو می دهم.

عاشق گفت: چیزی با خود نمی برم ، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را. اما خدایا هر عاشقی به کسی محتاج است به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است. خدا گفت: نه؛ نه کسی و نه چیزی.«هیچ چیز» توشه توست و «هیچ کس» معشوق تو، در سفری که نامش عشق است .

و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد. عاشق راه افتادو سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود . عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.

 

روز سوم

در سومین روز سفر برنامه خاصی نداشتیم و قسمت اصلی برنامه ما به شب بر می گشت که با مسئولان سازمان پیشاهنگی کویت دیدار داشتیم. صبح امروز به تعدادی از بازارهای کویت رفتیم تا ضمن خریدی کم با کشور کویت بیشتر آشنا شویم. امروز نیز مانند روزهای قبل خانواده آقای صادقی نیز همراه ما آمده بودند و نیز خانم تهانی و خانم العنزی هم همراه ما بودند. ماجد نیز مانند دو روز قبل همواره از ما عکس می گرفت. ماجد مصطفی دکترای روانشناسی داشت و از همان روز اول با بچه ها حسابی رفیق شده بود. شب در هتل برای دیدار با مسئولان سازمان پیشاهنگی کویت آماده می شدیم که اعلام شد آنها به هتل ما آمده اند و در قسمت لابی هتل منتظر ما هستند .ما نیز خود را آمده کردیم و همراه هدایایی که از طرف سازمان دانش آموزی ایران با خود آورده بودیم به محل برگزاری جلسه آنشب رفتیم. مسئول فعالیت های فرهنگی سازمان پیشاهنگی کویت در ضمن سخنان خود به نمایندگی از طرف خود و وزارت آموزش و پرورش و تمام مردم کویت آرزوی اقامت خوشی در وطن دوم(کویت) برای ما کردند.

بعد از صحبت های ایشان دانش آموزان سوالات خود را درباره آموزش و پرورش و سازمان پیشاهنگی کویت از وی پرسیدند که به یک یک سوالات پاسخ داد. ما نیز قطع نامه صلحی را تهیه کرده و به ۳ زبان فارسی ، انگلیسی و عربی ترجمه کرده بودیم و خواستار آن بودیم که این قطع نامه به امضای دانش آموزان ایرانی و کویتی برسد. ایشان پس از خواندن قطع نامه به یکی از تبصره های دستورات اجرایی آن ایراد گرفت که آقای سپیدنامه ضمن توضیح درباره آن ، وی را متقاعد ساخت . در پایان نیز از طرف سازمان پیشاهنگی کویت هدایایی به ما اهدا شد و خانم زریاب به نمایندگی از بقیه بچه ها ضمن تشکر و قدردانی از مسئولان آموزش و پرورش و سازمان پیشاهنگی کویت ، از کمک های انسان دوستانه کویت به زلزله زدگان بم تشکر کرد و از آنان خواستیم تا در آینده ی نه چندان دور دانش آموزان کویتی را نیز به ایران بیاورند.

از نکات جالب در این اردو این بود که مسئول فعالیت های فرهنگی سازمان پیشاهنگی کویت وقتی مشاهده کرد که بچه ها به زبان انگلیسی تسلط کامل دارند از آقای سپیدنامه پرسید آیا بقیه بچه ها هم همین گونه می توانند به انگلیسی صحبت کنند؟ آقای سپیدنامه هم با لبخند پاسخ دادند بله، یکی از شرایط انتخاب بچه ها برای این اردو تسلط به زبان انگلیسی بود.