خورشید با شکوه و عظمتی ماورایی می رسید و در برابرش دشت، لب فروبسته و آرام گرفته بود. پیرمرد همراه با پسرکی بر پشت الاغکی پیر و فرتوت جاده پرپیچ و خم کوهی را گز می کردند و سکوت صدای کوه بود. و گاه گاهی ارابه های آهنی که از کنارشان می گذشت و برخاستن نوایی و باز سکوت، صدای کوه... مگر گاه گاهی زوزه گرگی گرسنه ... و باز سکوت ، صدای کوه.
بر سیمای پسرک گل گونه های شوق و ایمان نشسته بود و اما افسوس که بر چشمانش از همان بدو تولد تنها خاموشی نشسته بود و بس. و بر سیمای پیرمرد نوازش لبخند امید. با چشمانی که انگار تنها جاده را می پاید . اما با نگاهی دورتر و فراتر ، به آن سوی جاده. پشت آن کوه بلند ، آنجا که هر صبح خورشید از پس آن بر می آید. آنسوتر امامزاده ای خفته است... با نگاهی که به آن سو دوخته شده است. می گویند دیشب، در آن کلبه متروک و ساکت بر دامنه آن کوه بلند و دور و مغرور و پر از حشمت؛ پای آن چشمه جوشانی که از قلب اسرار آمیز غیب سر می زند، معجزه ای رخ داده است. زنی امی و قرآن نخوانده به ناگاه سوره مریم را از بر خوانده است...
تصویر بر قاب بلند رو به رویم می گذشت و هر لحظه بیشتر با درونم جدال می کرد. جدال با آنچه چشمانم می دید و درونی که ... تنها شک بود و بس.
و خدایی که در این نزدیکی است...
- ۳ نظر
- ۱۳ خرداد ۸۵ ، ۱۸:۱۳