بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

خورشید با شکوه و عظمتی ماورایی می رسید و در برابرش دشت، لب فروبسته و آرام گرفته بود. پیرمرد همراه با پسرکی بر پشت الاغکی پیر  و فرتوت جاده پرپیچ و خم کوهی را گز می کردند و سکوت صدای کوه بود. و گاه گاهی ارابه های آهنی که از کنارشان می گذشت و برخاستن نوایی و باز سکوت، صدای کوه... مگر گاه گاهی زوزه گرگی گرسنه ... و باز سکوت ، صدای کوه.

بر سیمای پسرک گل گونه های شوق و ایمان نشسته بود و اما افسوس که بر چشمانش از همان بدو تولد تنها خاموشی نشسته بود و بس. و بر سیمای پیرمرد نوازش لبخند امید. با چشمانی که انگار تنها جاده  را می پاید . اما با نگاهی دورتر و فراتر ، به آن سوی جاده. پشت آن کوه بلند ، آنجا که هر صبح خورشید از پس آن بر می آید. آنسوتر امامزاده ای خفته است... با نگاهی که به آن سو دوخته شده است. می گویند دیشب، در آن کلبه متروک و ساکت بر دامنه آن کوه بلند و دور و مغرور و پر از حشمت؛ پای آن چشمه جوشانی که از قلب اسرار آمیز غیب سر می زند، معجزه ای رخ داده است. زنی امی و قرآن نخوانده به ناگاه سوره مریم را از بر خوانده است...

تصویر بر قاب بلند رو به رویم می گذشت و هر لحظه بیشتر با درونم جدال می کرد. جدال با آنچه چشمانم می دید و درونی که ... تنها شک بود و بس.

و خدایی که در این نزدیکی است...

  • ۳ نظر
  • ۱۳ خرداد ۸۵ ، ۱۸:۱۳
امروز داشتم مطالب وبلاگ دوستم سکلیک رو می خوندم به یه مطلبی عجیبی برخوردم. درباره سخنرانی رئیس جمهور در مجلس و حرفی که ایشان درباره مانا نیستانی زده بود. دوست عزیزی که به خاطر یک کاریکاتور کوچک و در حالیکه دم از آزادی بیان می زنیم او را به زندان انداختند. اگر ملت آذری واقعا ... هیچی نمی تونم در مورد آذری ها بگم چون واقعا ارزش اینکه... ندارن.

آقای احمدی نژاد! واقعا از شما توقع نداشتیم اینگونه با این مساله برخورد کنید.

خبرگزاری ایسنا: بخشی از سخنرانی احمدی نژاد در مجلس

احمدی‌نژاد : اجازه می‌خواهم به واسطه‌ی این‌که مردم آذربایجان در برپایی مجلس، مشروطیت و قانونگذاری به سبک امروز نقش بی‌بدیل داشتند، بگویم آذربایجان و مردم آن پرچم برافراشته‌ی ایمان، غیرت و شجاعت ملت ایران بوده و هستند. جسارت یک فرد جاهل یا وابسته نمی‌تواند به این عظمت خدشه‌ای وارد کند، تاریخ معاصر به طور مکرر خباثت دشمنان و در مقابل، بیداری مردم را ثبت کرده است.

وی تأکید کرد: مردم ما بدانند دشمنان شکست‌خورده می‌خواهند با فتنه‌گری صف بهم پیوسته‌ی ملت را جدا کنند. امروز ملت ما عزیز و پیروز است. ملت ما امروز قدرت واقعی و مؤثر در جهان است. می‌خواهند با توطئه برای عناصر زبون و بی‌آبروی خودشان در داخل کشور میدان عمل ایجاد و پیروزی ملت را به شکست تبدیل کنند.

----

در هر حال سکلیک یه اعتراضیه اینترنتی تهیه کرده از شما خواهش می کنم برای آزادی مانا و مهرداد عزیز در این اعتراضیه ، اعتراض خودتون رو نشون بدهید . لینکش اینه :

http://www.persianpetition.com/sign.aspx?id=b4dc9d44-d1dd-45fb-b1db-3aafcebeeab0

به هر حال امیدوارم به زودی مانا و مهرداد از زندان آزاد شوند و بتوانیم یک جشن اینترنتی برای آزادی این عزیزان برگزار کنیم .

راستی دوستان می دونستید امروز روز تولد مانا بود. مانا امروز تولدش رو باید توی زندان جشن بگیره.

به وبلاگ مانا تنها نیست هم سری بزنید. می تونید جزئیات این جریان رو اونجا بخونید.

 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ خرداد ۸۵ ، ۰۹:۴۴

یه روز دیگه هم گذشت. نمی دونم درسته اینو می گم یا نه ولی الان به راحتی آدما رو تشخیص می دم. می دونم کی باهام رو راست و یکرنگه و کی دو رو. خیلی هاتون شاید اینو حس کرده باشین ولی خب توی همین روزها واقعا بعضی ها رو شناختم. شناختم که کیا باهام رو راست نیستن و... تو خود دانشگاه هم چند نفری اینطوری هستن .نمی دونم شاید قبلا نبودن و الان اینطوری شدن . شاید....

نمی دونم چی شده که اینطوری هستن .... به هر حال اصلا برام مهم نیست . قبلا خیلی برام مهم بود که کسی از من ناراحت نباشه . ولی خب دیگه اینطوری نیستم. برام مهم نیست.

بذار هر جور که می خوان باشن. من هم هر جور دلم بخواد برخورد می کنم...

....

حرف دیگه ای واسه گفتن ندارم...

  • ۶ نظر
  • ۱۰ خرداد ۸۵ ، ۱۰:۲۵

ماه مرشد گفت: عاشقی از نیشابور شروع می شود و قاف، آخر عشق است. اما آشیانه سیمرغ بر بالای قاف نیست. آشیانه سیمرغ بر بالای چوبی است، سرخ. و آنگاه چوبی به ما داد و همیانی. و گفت: این همیان حق است. آن را پاس بدارید که آذوقه شماست. گرسنه که شدید از آن بخورید و تشنه که بودید از آن بنوشید. به زمستان که رسیدید حق ، آتش است، گرم تان می کند. به بی راهه که رسدید، حق چراغ است، راه را نشان تان می دهد. و آن هنگام که به برزخ درآمدید، حق پل است، عبورتان می دهد.

و این چوب اما عصای شماست به آن تکیه کنید و قدم به قدم بیایید. اما روز ی خواهد رسید که عصای شما ، دار شما خواهد بود. و آن زما که خون شما سر این عصا را سرخ کند، سیمرغ بر بالای آن آشیانه خواهد ساخت.
به این جا که رسیدیم اما پروا کردیم و همیان حق از دستمان افتاد، عصای عاشقی نیز. ولی باز از پی ماه مرشد رفتیم اما دیگر همانانی نبودیم در جستجوی قاف و عشق و سیمرغ. این بار دیگر سیاهی لشکری بودیم که به تماشای قصه ای می رفتیم.
و در راه بودیم که کسانی را دیدیم ، می خرامیدند و می رفتند ، دست انداز و عیار وار؛ و در دست هر کدام چوبی. ما مرشد گفت: اینان شقانند و دارشان را با خود می برند. زیرا می دانند که معراج مردان بر سردار است.
ماه مرشد گفت: دیری نخواهد شد که آنها وضویی خواهند گرفت، با خون خویش. زیرا که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست اید الا به خون.
و ما از از عشق پرسیدیم و او باز گفت که عاشق را سه حرف است، پس آن را امروز ببینید و فردا و پس فردا.
 روزنخست آن عاشقان را کشتند و روز دیگر سوختند و سوم روز خاکسترشان را بر باد دادند.
ماه مرشد گفت و عشق این است.
از راه که بر می گشتیم راه پر بود از جام های سرنگون و ماه مرشد گفت: اینها جام خداوند است و خدا تنها جام به دست سربریدگان می دهد.

ما برگشتیم بی عصا و بی همیان و قاف آخر عشق بود. ما اما در عین عاشقی مانده بودیم!

  • ۴ نظر
  • ۰۴ خرداد ۸۵ ، ۱۵:۵۳
فکر کنم این آخرین دل نوشته باشه .... می دونین دوستان زندگی خیلی عجیبه. خیلی اتفاقات غیر قابل پیش بینی توش می افته... نمی دونم... آدم توی زندگیش خیلی چیزها رو تجربه می کنه... شادی... غم... افسردگی... شادابی... تجربه...و...

زندگیم ... هیچی ندارم فعلا بگم... پس خداحافظ... تا بعد...

منتظر نوشته های سیاسی اجتماعی باشین از این به بعد...

 

  • ۱ نظر
  • ۰۴ خرداد ۸۵ ، ۱۵:۴۳
نوشته ام برای خودم... برای دلم...

قصه‌ آدم، قصه‌ یک‌ دل‌ است‌ و یک‌ نردبان. قصه‌ بالا رفتن، قصه‌ پله‌ پله‌ تا خدا. قصه‌ آدم، قصه‌ هزار راه‌ است‌ و یک‌ نشانی.قصه‌ جست‌وجو. قصه‌ از هر کجا تا او.قصه‌ آدم، قصه‌ پیله‌ است‌ و پروانه، قصة‌ تنیدن‌ و پاره‌ کردن. قصه‌ به‌ درآمدن، قصه‌ پرواز...

من‌ اما هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ همان‌ دلی‌ که‌ روی‌ اولین‌ پله‌ مانده‌ است، دلی‌ که‌ از بالا بلندی‌ واهمه‌ دارد، از افتادن.
پایین‌ پای‌ نردبانت‌ چقدر دل‌ افتاده‌ است!
دست‌ دلم‌ را می‌گیری؟ مواظبی‌ که‌ نیفتد؟
من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ هزار راه‌ و یک‌ نشانی.
نشانی‌ت‌ را اما گم‌ کرده‌ام. باد وزید و نشانی‌ات‌ را بُرد.
نشانی‌ات‌ را دوباره‌ به‌ من‌ می‌دهی؟ با یک‌ چراغ‌ و یک‌ ستاره‌ قطبی؟
من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه‌ پیله‌ و پروانه، کسی‌ پیله‌ بافتن‌ را یادم‌ نداده‌ است. به‌ من‌ می‌گویی‌ پیله‌ام‌ را چطوری‌ ببافم؟
پروانگی‌ را یادم‌ می‌دهی؟
دو بال‌ ناتمام‌ و یک‌ آسمان‌
من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه...

  • ۱ نظر
  • ۰۴ خرداد ۸۵ ، ۱۴:۲۳
گفت دیوار را با مشت خراب کن تا به من برسی.

گفتم دیوار از آجر است و سیمان. اگر می دانستی اراده ام از فولاد است و عشقم از آتش، تو خود ذوب می شدی و دم بر نمی آوردی.

گاهی دل آدم می رود. چه با صدای شکستن برگی زیر پا، چه با دیدن دو دست تنیده در هم. تنها می توان منتظر ماند.گاهی دل آدم می سوزد. چه با دشنه ای از پشت و چه با نابودی رویایی در پیش. اما تنها می شود تحمل کرد.

ولی دل است دیگر. گاهی هم ... می شکند. آن وقت است که چشم و گوش و زبان می گریند.می سوزند و تاب نمی آورند.دیگر نمی شود تحمل کرد. نمی شود مدارا کرد. نمی شود حتی نفس کشید. فقط می شود هق هق کرد. و لرزش وجود را به نظاره نشست. و به خواب رفت.و پس از خواب دوباره متولد شد. امتحانش ضرری ندارد.

  • ۶ نظر
  • ۰۴ خرداد ۸۵ ، ۰۷:۲۸

یک نفر دلش شکسته بود .توی ایستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود .منتظر ، ولی دعای او دیر کرده بود .او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چار راه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود .
او نشست و باز هم نشست .روزها یکی یکی از کنار او گذشت .
روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود .هیچ کس از مسیر رفت و آمد دعای او با خبر نبود.
با خودش فکر کرد :پس دعای من کجاست؟ او چرا نمی‌رسد؟ شاید این دعا راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد .رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد .رفت تا که پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد. رفت .پس چراغ چار راه آسمان سبز شد .رفت و با صدای رفتنش کوچه‌های خاکی زمین جاده‌های کهکشان سبز شد .
او از این طرف‏، دعا از آن طرف در میان راه با هم آن دو روبه‌رو شدند دست توی دست هم گذاشتند از صمیم قلب گرم گفت‌وگو شدند وای که چقدر حرف داشتند ...برف‌ها کم‌کم آب می‌شود شب،ذره ذره آفتاب می‌شود و دعای هر کسی رفته رفته توی راه مستجاب می‌شود.

  • ۳ نظر
  • ۰۱ خرداد ۸۵ ، ۱۴:۴۳
برای آسمانه...

فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم. 

تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است.

  • ۲ نظر
  • ۰۱ خرداد ۸۵ ، ۱۳:۱۷

برای آسمانه عزیز...

گفت: خدایا !نماز می خوانم و روزه می گیرم ، ذکر می گویم و دعا می کنم، راز می گویم و نیاز می کنم ، اما این نیست آن چه تو می خواهی. دلم راضی نمی شود. می دانم که چیزی بیش از اینها باید کرد.

خدا گفت: آری چیزی بیش از اینها باید کرد و آنگاه آسمان را بر شانه های او گذاشت و گفت : این است آنچه می خواهم. این که آسمانم را بر دوش بگیری.

جوانمرد گفت: سنگین است ،سنگین است، سنگین است.

شانه هایم دارد می شکند. نزدیک است که آسمانت بر زمین بیفتد!

خدا گفت: یاری بخواه، جهان هرگز از جوانمردان خالی نخواهد بود.

پس جوانمرد فریاد بر آورد که ای جوانمردان ،یاری ،یاری ،یاری ام کنید. عرش خدا بر پشت ما ایستاده است ،نیرو کنید و مرد آسا باشید که این بار گران است.

و چنین شد که هر روز کسی از گوشه ای و هر روز کسی از کناری به در آمد. کسی که تکه ای از آسمان خدا را بر پشت گرفت.

هزار سال گذشته است و هزاران سال دیگر نیز خواهد گذشت. اما آسمان خدا هرگز بر زمین نخواهد افتاد. زیرا جهان هرگز از جوانمردان خالی نخواهد ماند.

  • ۹ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۸۵ ، ۱۳:۲۲