بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

دارم یادداشت های خیلی قدیمی رو میخونم...چیزهایی که ماله ۱۴-۱۵سال قبل بود... مرور خاطرات هست برام...از اولین روزهایی که اومدم مشهد ...ولی خودمو مقایسه میکنم با اون موقع...چقدر یک آدم و نگاهش میتونه عوض بشه... میخونم و خیلی از اون یادداشت ها رو بعد از خوندن پاک میکنم...

همینطور سرد...

انتظار یک پاییز نارنجی شیرین رو داشتم اما خودم این روزا سردم...مثل بهمن ماه یک زمستون... همونقدر سرد و بی روح...مثل همین عکس... 

یادداشت موقت

امروز داشتم یادداشت های قدیمی اینجا رو میخوندم... با خودم فکر میکردم من چه فرقی کردم با آدم ده سال قبل، چه فرقی کردم با پانزده سال قبل...

آخرین انار دنیا

انسان مانند هر چیز دیگری باید گستره‌ای برای خودش اشغال کرده باشد. تا بعدها نبودش حس شود. مانند هر چیز دیگر؛ مثل گلدانی روی میز، یا صدای رادیو از پنجره‌ ای، باید ابتدا جایگاهی را اشغال کرده و بعدها گم شده باشند. اما اگر ابتدا چیزی نبوده باشد، صدایی یا رنگی، دیگر نبودنش را حس نمی‌کنی.

- بختیار علی -
آخرین انار دنیا

به وقت پاییز

امروز به آقای نارنجی میگم منتظر یادداشت ها و عکس های پاییزیت هستم تا باهاشون کیف کنم...میگه هنوز که خبری از نارنجی شدن نیست. اصل پاییز نیمه آبانه و اونجا همه چیز نارنجیه. گفتم پس من منتظر نیمه آبان و دنیای نارنجیش میمونم تا عکس هاتو ببینمو کیف کنم...

  • ۱ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۱۸
امان از روزمرگی ها...

پانزده سال قبل که بعنوان یک دانشجوی ساده شهرستانی به مشهد آمدم یکی از خوش شانسی های زندگی ام این بود که دانشگاهم در خیابانی قرار داشت که پر بود از کتابفروشی های مختلف.و یکی از لذت های آن روزهای من این بود که در مسیر رفت و آمد به دانشگاه پشت ویترین این کتابفروشی ها می ایستادم و با دیدن روی جلد آنها لذت می بردم. آن سالها وضعیت مالی خیلی روبراهی نداشتم و خیلی نمی توانستم فکر کنم به خرید کتاب های مورد علاقه ام .ولی همان پشت ویترین ایستادن ها هم برایم لذت بخش بود.گاهی هم سر میزدم به کتابخانه غنی دانشگاه و ساعت ها وقتم را در آنجا سپری میکردم. در آن سالها هنوز کافه کتابی در مشهد راه اندازی نشده بود و من همیشه به این فکر میکردم که کاش یک روز بتوانم یک کتابفروشی راه بیندازم و چند میز کوچک هم یک گوشه آن بگذارم و آدم هایی که عاشق کتاب و مطالعه هستند بتوانند ساعت ها وقتشان را در آنجا بگذرانند. چایی بنوشند و گپ و گفتی داشته باشند با هم.از کتابهایی که میخوانند بگویند و از روزمرگی هایشان برای هم تعریف کنند. هیچ وقت هم نتوانستم به این آرزو دست پیدا کنم.اما بودند دیگرانی که بالاخره این کار را کردند و کافه کتاب ها یکی یکی از راه رسیدند.

مدت هاست که نتوانستم برای خودم وقتی بگذارم.آن زمان وقتش بود و علاقه اش بود و پولش نبود... الان پولش هست و علاقه اش هست و وقتش نیست.آنقدر خودم را درگیر روزمرگی هایم کرده ام که مدت هاست نتوانستم برای دل خودم وقتی بگذارم و ساعتی را به خودم اختصاص دهم و برای دل خودم کتابی بخوانم و چایی بنوشم. چند روز است به بانو میگویم یک شب برویم کافه کتابی و چایی بنوشیم و کتابی بخوانیم و برای هم صحبت کنیم... اما هر بار بهانه ای پیدا می شود و شرایط فراهم نمی شود.فردا سالگرد ششمین سالی است که بعد از دوسال عقد توانستیم زیر یک سقف برویم. امشب تصمیم گرفتم به همین بهانه ساعتی را فاصله بگیریم از همه روزمرگی ها و کار و بچه و یک ساعتی ببرمش کافه کتاب آفتاب و صحبت کنیم برای هم. اما باز هم شرایطش فراهم نشد و بهانه هایی گرفت و ...

آخرش من ماندم و پسرم... پدر و پسری رفتیم به آنجا....آنقدر دیر رفتیم که کافه اش تعطیل شده بود و صرفا چرخی زدم لابلای قفسه کتاب ها دنبال یکی دو کتاب خاص... این وسط پسرم آنقدر بهانه آورد که برویم و برویم که آخرش دست خالی برگشتم به خانه... دست خالی و با حسرت از نخواندن کتابی و ننوشیدن چایی و نگذاشتن وقتی برای خودم...همه هم خوابیده اند...

پی نوشت: اون کانال یک نفره نبود...

  • ۱ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۲

اینجا هنوز تعطیل نشده... و ادامه داره...

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۰۰
آن‌جا که تو نیستی

آن‌جا که تو نیستی
کجا خواهد بود؟

  • ۱ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۵۷
جمعه....

کاری به تاریخ و روایت هاش ندارم ...
اما یک حسی به من میگه هبوط آدم روز جمعه بوده...
وگرنه هیچ دلیلی نداره یک روز هفته با بقیه روزهاش اینقدر فرق داشته باشه...

امروز جمعه نبود....اما بعضی روزها برای آدم همیشه جمعه هستن...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۵۱

این روزا با دوتا دسته آدم طرفم... برای یک دسته صحبت میکنم از علت عزاداری برای ارباب و اینکه ما غمگین نیستیم و نشاط و امید میده به ما این عزاداری...

با یک عده هم صحبت میکنم که هر چیزی آداب داره. نباید به اسم عزاداری هر بدعتی رو وارد دین کنی و ایناست آبروی دین و عزاداری رو میبره...

از طرف گروه اول خیلی محترمانه محکومیم به کهنه پرستی و خرافات.... از طرف گروه دوم محکومیم به چوب لای چرخ دستگاه امام حسین گذاشتن...


چقدر سخته با اینا حرف زدن... چقدر دنیای آدما و فکراشون متفاوته...

گاهی خسته میشم...

میگم خودش گفته قد تبین الرشد من الغی...

چیکار کنم؟

  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۳۷