بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

رنج آباد دنیاست اینجا. ادبستان صبوری. اینجا حلم یاد می دهند. صبورتر که باشی برنده تری. پرنده تری. پرنده که باشی «راه برنده» تری.

زمین سیاره رنج است. و به قول سیدمرتضی راه برنده «آرمان خواهی انسان مستلزم صبر بر رنج هاست. پس ای برادر یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ها باشی».

اگر اینجا رنج آباد است و مکتب خانه صبوری؛ پس هر چه رنج بیشتر بهتر! هر چه نیشش بیشتر نوشش بالاتر. و عجب از الطاف خفیه الهی که بسته های نیش را چگونه می پیچد از روی لطف و سرازیر قلب های ما می کند و ما «ناصبورهای ناشکیبای شکوه گر»، همیشه فراری از این نیش ها هستیم. همه عمر دستهایمان به دعای الهم ارزقنا حلاوه عبادتک هستیم ولی آنگاه که زنبورهای حلاوه بر خانه دلمان لانه می کنند تحمل نیشش را نداریم.

شیطان است. خود ابلیس رجیم که نیش را بزرگ می کند تا حلاوت آنسوی نیش را از تو بگیرد. زمین نیش آباد است. هرچه نیش زننده تر نوش آفرین تر. زنبور که هدف نیست. زنبور که عدد نیست. نیش زنبور را چه حساب اینجا؟! اگر دل، حلاوت خانه عسل عبودیت الهی است چه بیم از این نیش ها؟!

وَأَوْحَى رَبُّکَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبَالِ بُیُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا یَعْرِشُونَ * و پروردگار تو به زنبور عسل وحى کرد که از پاره‏اى کوهها و از برخى درختان و از آنچه چفته‏سازى مى‏کنند خانه‏هایى براى خود درست کن؛ 68 نحل

قلب مومن همچون کوه و جبل راسخ است. چون کوه استوار و قامت به ایستایی بسته. نه ورزش طوفان نه جاری شدن سیل ویرانش نمی کند. قلب مومن چون درخت است؛ درختی سرپا و سرسبز. سرپا از اقامه ادب و سرسبز از توکل؛ شکوفا از امید به خدا و بالنده از قطع امید از غیر خدا. چه بیم از اینکه زنبورهای نیش دار بیایند و برای آرام گرفتن از آن توشه بگیرند؛‌ حال آنکه این آمدنشان به وحی خداست. به خواست خداست. دلخواه رب العالمین است و شفاء قلوب در آن نهفته است.

دنیا، جای ماندن نیست. جای عبور است. جای قرار گرفتن نیست؛ سکوی فرار است. دل بستن را نشاید و ماندگاری در آن نباید. زنبورهای خوش قدم را ببین که برای فراری دادن و دل نبستن و برای عبور دادن چگونه نیش های نوش آفرین را در دل ها فرو می برند.

خوش باد آفریدگاری ات ربا؛ خوش باد پرورش دهندگی ات سبحانا؛ خوش باد حکمت بی نظیرت هدیه گرا؛ خوش باد پروردگارم را که از هر عیب و ظلم و تعددی بریست.

سبحان الله عما یشرکون

  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۰۳

مگه یک آدم چقدر میتونه عاشق باشه... به چه درجه ای از عشق رسیدی که اینجور قشنگ کلمات رو کنار هم قرار میدی و با روح و روان آدم بازی میکنی... 

امروز داشتم وصیتنامه مصطفی چمران دوست داشتنیم رو میخوندم... اصلا روحم پرواز کرد با خوندن کلمه به کلمه اش...

وصیت می کنم …
وصیت می کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می دارم! به معبود من! به معشوق من! به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی می دانم! او را وارث حسین می خوانم! کسی که رمز طایفه شیعه، و افتخار آن، و نماینده هزار و چهار صد سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق طلبی و بالأخره شهادت است! آری به امام موسی وصیت می کنم …

برای مرگ آماده شده ام و این امری است طبیعی که مدتهاست با آن آشنا شده ام. ولی برای اولین بار وصیت می کنم. خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می رسم. خوشحالم که از عالم و مافیها بریده ام. همه چیز را ترک گفته ام. علایق را زیر پا گذاشته ام. قید و بندها را پاره کرده ام. دنیا و مافیها را سه طلاقه گفته ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می روم.

از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده ام، متأسف نیستم. از اینکه آمریکا را ترک گفتم، از اینکه دنیای لذات و راحت طلبی را پشت سر گذاشتم، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم، از اینکه از همه زیبائیها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ام، متأسف نیستم … از آن دنیای مادی و راحت طلبی گذشتم و به دنیای درد، محرومیت، رنج، شکست، اتهام، فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومیت همنشین شدم. با دردمندان و شکسته دلان هم آواز گشتم. از دنیای سرمایه داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم. با تمام این احوال متأسف نیستم …

تو ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بی نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم، از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهای الهی را به همگان عرضه کنم، تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم، تا مظهر باشم، تا عشق شوم، تا نور گردم، از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم، تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم، جز محبوب کسی را نبینم، جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم، تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهای مادی آزاد شوم…

تو ای محبوب من رمز طایفه ای، و درد و رنج هزار و چهار صد ساله را به دوش می کشی، اتهام و تهمت و هجوم و نفرین و ناسزای هزار و چهار صد سال را همچنان تحمل می کنی، کینه های گذشته و دشمنی های تاریخی و حقد و حسدهای جهانسوز را بر جان می پذیری، تو فداکاری می کنی، تو از همه چیز خود می گذری، تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسانها می کنی، و دشمنانت در عوض دشنام می دهند و خیانت می کنند، به تو تهمتهای دروغ می زنند و مردم جاهل را بر تو می شورانند، و تو ای امام لحظه ای از حق منحرف نمی شوی و عمل به مثل انجام نمی دهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال قدم بر می داری، از این نظر تو نماینده علی (ع) و وارث حسینی… و من افتخار می کنم که در رکابت مبارزه می کنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت می نوشم…

ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی! زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز درونی خود بازگو کنم… اما من، منی که وصیت می کنم، منی که تو را دوست می دارم… آدم ساده ای نیستم!… من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق و مظهر فداکاری و گذشت و تواضع و فعالیت و مبارزه ام، آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازه ای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است … به سه خصلت ممتاز شده ام:

1. عشق که از سخنم و نگاهم و دستم و حرکاتم و حیات و مماتم می بارد. در آتش عشق می سوزم و هدف حیات را جز عشق نمی شناسم. در زندگی جز عشق نمی خواهم، و جز به عشق زنده نیستم.

2. فقر که از قید همه چیز آزاد و بی نیازم. و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند، تأثیری در من نمی کند.

3. تنهایی که مرا به عرفان اتصال می دهد. مرا با محرومیت آشنا می کند. کسی که محتاج عشق است، در دنیای تنهایی با محرومیتِ عشق می سوزد. جز خدا کسی نمی تواند انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای او راپاک نخواهند کرد. جز کوههای بلند راز و نیازهای او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله های صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی می گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد. ولی هر چه بیشتر می گردد، کمتر می یابد …

کسی که وصیت می کند آدم ساده ای نیست. بزرگترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست داشتنی است برخوردار شده، و در اوج کمال و دارایی همه چیز خود را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است.

آری ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت می کند …

وصیت من درباره مال و منال نیست. زیرا می دانی که چیزی ندارم، و آنچه دارم متعلق به تو و حرکت و مؤسسه است. از آنچه به دست من رسیده، به خاطر احتیاجات شخصی چیزی بر نداشته ام. جز زندگی درویشانه چیزی نخواسته ام. حتی زن و بچه ها و پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکرده اند. آنجا که سر تا پای وجودم برای تو و حرکت باشد، معلوم است که مایملک من نیز متعلق به تو است.

وصیت من درباره قرض و دین نیست. مدیون کسی نیستم، در حالی که به دیگران زیاد قرض داده ام.

به کسی بدی نکرده ام. در زندگی خود جز محبت، فداکاری، تواضع و احترام نبوده ام. از این نظر نیز به کسی مدیون نیستم …

آری وصیت من درباره این چیزها نیست …

وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است …

احساس می کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم. وصیت می کنم، وقتی که جانم را بر کف دستم گذاشته ام، و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم….

تو را دوست می دارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا به کسی احتیاج ندارم. حتی گاهگاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی نیازی می کنم … از او چیزی نمی طلبم و احساس احتیاج نمی کنم. چیزی نمی خواهم، گله ای نمی کنم و آرزوئی ندارم. عشق من به خاطر آن است که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا می دانم. همچنانکه خدای را می پرستم و عشق می ورزم، به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می ورزم. و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است …

عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام. عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد، قلب مرا به جوش می آورد، استعدادهای نهفته مرا ظاهر می کند، مرا از خودخواهی وخودبینی می رهاند، دنیای دیگری حس می کنم، در عالم وجود محو می شوم، احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا، غروب آفتاب، احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند … اینها همه و همه از تجلیات عشق است …

به خاطر عشق است که فداکاری می کنم. به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنایی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم …

می دانم که در این دنیا به عده زیادی محبت کرده ام، حتی عشق ورزیده ام، ولی جواب بدی دیده ام. عشق را به ضعف تعبیر می کنند و به قول خودشان زرنگی کرده از محبت سوءاستفاده می نمایند! اما این بی خبران نمی دانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است، محرومند. نمی دانند که بزرگترین ابعاد زندگی را درک نکرده اند. نمی دانند که زرنگی آنها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست …

و من قدر خود را بزرگتر از آن می دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم. حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سوءاستفاده نماید. من بزرگتر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم، یا در ازاء عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود می سوزم و لذت می برم. این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید …

می دانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق شنا می کنی. انسانها را دوست می داری. به همه بی دریغ محبت می کنی. و چه زیادند آنها که از این محبت سوءاستفاده می کنند. حتی تو را به تمسخر می گیرند و به خیال خود تو را گول می زنند…تو اینها را می دانی ولی در روش خود کوچکترین تغییری نمی دهی … زیرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است. همچون آفتاب بر همه جا می تابی و همچون باران بر چمن و شوره زار می باری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمی گیری …

درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و باریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست.

عشق سوزان من فدای عشقت باد، که بزرگترین و زیباترین مشخصه وجود توست، و ارزنده ترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است، و مقدس ترین خصیصه ای است که در میزان الهی به حساب می آید …»

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۵۸
حرکت...

پسرک در گوشه ای به انتظار نشسته بود... روزها و سالها و قرن ها...در انتظاری طولانی ...

تا روزی جوانمردی را دید...

جوانمرد گفت که رسیدن تنها در حرکت کردن است... نه در گوشه نشینی و به انتظار نشستن...

و پسرک برخواست تا راهش را آغاز کند... راهی برای رسیدن...

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۴۳

حالم خوبه و خوشحالم

خدا رو شکر

...

  • ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۳
دست نوشته ها...

بی خوابی های ده دوازده سال قبل رو اینجا مینوشتم. توی این دفتر. هنوز دارمش و امروز داشتم نگاه میکردم به اون نوشته ها ... گاهی خوبه آدم برگرده به گذشته... مسیری که طی کردیم رو مرور میکنیم...دوست دارم بدونم ده سال دیگه چه جوری فکر میکنم... خدا میدونه... 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۰۰

تاریخ، از «شام هبوط آدم» تا به «ظهر شهود شما» برسد، چقدر راه را، طی کرده است؟

از اعتراض ملائک و اعراض شیطان از سجود، تا برسند به دیدن "یفسد فی الارض" و "یفسک الدمی" شان_ تا به جاری شدن خون ثاراللهی شما_ زمین چند بار دور خورشید چرخیده است؟ آسمان چند بار باریده است؟ خورشید چند بار تابیده است؟ ماه چند بار بر پهنای شن های این بیابان بی آب و علف نور تابانیده است؟

چقدر؟ چندبار؟ چه مقدار زمان؟

می شود ریاضی نمی شود حساب کرد؟! نه؛

ولش می کنم! می نشینم با خودم... تنها؛

نه تنهای تنها، که با شما!

با خیال با شما بودن، با شما همراه بودن!

اگر «اشتیاق با شما بودن»، آنقدر در وجودم نیرو نداشته باشد که با شما همراهم کند، «با غیر شما بودن» آنقدر تلخ و متعفن است که از آنها ببرم. فرار کنم از آنها. ولشان کنم با بادبادک ها و بادکنکهایشان، با تکاثرها و تفاخرهایشان و با پستانک هایشان، با قلک هایشان و صفرهایشان و یک هایشان، با طویله هایشان، اسطبل هایشان، با اسبها و زین هایشان، با نعل هایشان...

می گذارم تنهایشان، که بلولند!!!  از آنها تنها می شوم. تنها می شوم از هر کس و هر چه که مرا از شما بگیرد...

بَرِئْتُ اِلَى اللَّهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ‏

بیزارى جویم بسوى خدا و بسوى شما از ایشان

 

وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم،

و از پیروان و دنبال روندگانشان و دوستانشان

 

چرا با شما همراه نشوم؟!؛

شمایی که، هرکس که روبرویش شدید، نه اسب خواستید،‌نه نعل خواستید، نه زین خواستید، نه مال خواستید، نه منال خواستید و نه هر چه از این خیالات.

هر که بود و هر چه داشت، با هر گذشته ای که پشت سرش بار کرده بود، فرمودید: "خودت بیا... هر چه هستی و بودی بیا..." ؛ کم که نبودند. مثل زهیر، مثل حر...

خوب؛ آمده ام؛ فرار کرده و «الموتور»؛

وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللَّهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ،

و تقرب جویم بسوى خدا سپس بشما بوسیله دوستیتان و دوستى‏دوستان شما

 

برای من هم جایی هست در کاروانتان تا صبح ظهور؟

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۱۱

یک سری یادداشت ها هست همیشه پیش نویس باقی میمونن.

یا اینجا مینویسی و منتشر نمیکنی. یا توی دلت مینویسی و اصلا منتشر نمیکنی.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۱۲

گاهی حرفهایی هست که توی دل آدم سنگینی میکنه و دلت میخواد با یکی در میون بذاری که دلت آروم تر بشه. خودت آروم تر بشی. و هر گوشی پیدا نمیشه برای شنیدن اونا و هر چشمی برای خوندنش. چه خوبه که آدم حرف بزنه. تا آروم تر بشه. تا سبک تر بشه.  چه خوبه که میشه نوشت.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۳۱

نسل ما عنفوان جوانی اش با عنفوان وبلاگ خوانی یکی شد..

یادش به خیر

چه وبلاگ های پر شور و چه کامنتهای گرمی

آنوقت ها تلگرام نبود....

  • ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۴۶

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...

  • ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۷:۵۲