بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

انسان پا با پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم می زد. در همان حال در آسمان بالای سرش خاطرات دوران زندگیش در حال نمایش بود. او که محو تماشای زندگیش بود متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شنها دیده می شود و آن هم وقت هایی است که او دوران پردرد و رنج زندگی اش را طی می کرده است . با ناراحتی به خداوند گفت:

پروردگارا تو فرموده بودی که اگر کسی به تو رو آورد و تو را دوست بدارد در تمام مسیر زندگی کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد. پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگی ام فقط جای پای یک نفر وجود دارد و چرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم تنها گذاشتی.

خداوند فرمود: بنده عزیزم! من هرگز تو را تنها نگذاشته ام .زمانیکه تو در رنج و سختی بودی من تو را روی دستانم بلند کرده بودم تا به سلامتی از موانع عبور کنی.

او دوباره می آید

مسیح اعجاز زنده تاریخ است و گواه موجود حقیقت. مسیح (ع) زندگی بخش مردگان جاوید بود و نیستی بخش زندگان مرده پرست و مردار خوار. چشمه های زندگی، از سر انگشتان نبوتش ،پلکهای پژمرده و روح های افسرده را جانی دوباره می بخشید و دل های به خواب خو گرفته را عادت به روشنایی و بیداری می داد.

اما این کفن فروشان بودند که دل به مردگی خویشتن داده بودند و چشم انتظار تولد مرگ های مالامال بودند؛ در زمانی که  مسیح (ع) ، برهنه ترین بینش و برهان بیداری بود و عریان ترین نگاه بهاری. مسیح دست به هر واژه ای که می گذاشت کلمات جان تازه می گرفتند و امیدی دوباره و جز معنای عشق و زندگی هیچ واژه ای در تفکر مسیح متولد نشد.

اما در آن سوی نفس مسیحایی مسیح ، کوردلان بودند که به ترس خفته در خویش ایمان داشتند و به عصیان خویش اعتقاد و عقیده ؛ اعجاز مسیح را می دیدند و منکر می شدند و این ، دردی بود که خاطر مسیح را می آزرد.

مسیح انسان های دربند را به خدا فرا می خواند و آنان به درون خرقه های خویش می خزیدند. پس گروهی از بنی اسراییل ایمان آوردند و گروهی کافر شدند و مسیح می دانست که این جاده های تاریک و این رداهای سالوس ، جز به تاریکی ختم نمی شوند و جزمرگ قابلیت پذیرش هیچ تبسمی را ندارند.

مسیح تنفسی بود که جبرائیل به عشق دمیده بود. گرداگرد نگاه مسیح را گرداب و گرد وغبار خیانت و نفاق فراگرفته بود و مسیح تنها به حواریون خویش دل خوش کرده بود.

چشم های تو همه چیز را می دید، غیر از تاریکی . تاریک دلان ، همه چیز را می دیدند ، جز برهان بیدار چشم های تو را.

وسوسه به صلیب کشیدن مسیح چون موریانه ای بود که در زیر پوست خیانت و افترا راه می رفت و چون هوسی شعله ور در باد می خلید.

آتش مهیا بود و صلیب بر دوش کسی؛ زیر شعله طلایی آفتاب، انعکاس تازه ای از حقیقت را به نمایش گذاشته بود . قلب اورشلیم ، تند می زد و سیمای کوه صهیون بر افروخته بود و تباه کاران صلیبهای خود را برای بردار کشیدن آفتاب مهر، بر دوش می کشیدند. اما مسیح آرام بود و روشن ،  بیدار بود و مطمئن و می دانست که خواست الهی بالاترین مرتبه از اراده هستی است.

عیسی می دانست که ناگهان غرق در زمزمه " ای مسیح ! من تو را می گیرم و بلند می کنم به سوی خود و پاک می گردانم ، از لوث کافران" خواهد شد.

و جبراییل تو رابر گوشه ای کشاند و از گوشه چشم تو ، از گوشه روزنه امید ، تو را به آسمان برد و او را که سودای بر دار کشیدن تو را داشت ، در هیات تو در آورد ، تا گرفتار کینه ورزی خویش شود و در گودالی که خویش کنده بود بر صلیب کشیده شود.

و این مسیح بود که از آسمان ها ، تقدیر الهی را نظاره می کردو  تسبیح پروردگار خویش را می گفت.

رفت تا به کوری چشم دل دجال صفیان دیگر بار بازگردد در رکاب مهدی موعود(عج).

 

کاش من هم می توانستم چیزی بگویم

حیاط سقاخانه اسماعیل طلا. ساعت از 12شب گذشته است و نگاهم به مردم است و گاهی هم به گنبدی که می درخشد. لب ها تکان می خورند و هر کسی چیزی می گوید . یکی گریه می کند، یکی آرام نشسته . یکی ذکر می گوید و هر کس به کاری مشغول است.

من فقط به مردم نگاه می کنم و ضریح و گنبد طلا.

کبوتری از روی گنبد بلند می شود و به دنبال آن دیگر پرنده ها هم بال می کشند و چرخی می زنند و دوباره روی گنبد طلا می نشینند. کلی تلاش کردم تا توانستم آنجا باشم، اما حالا هیچ چیز برای گفتن ندارم . بغض کرده ام.قبل از رفتن کلی حرف داشتم، اما حالا هر چه فکر می کنم هیچ چیز برای گفتن ندارم. کبوترها و گنبد در چشمانم می لرزند و صورتم خیس می شود. نگاهم به مردم است و آنهایی که پشت پنجره فولاد هر کدام برای خواسته ای آمده اند.

دستی به شانه ام می خورد. سرم را بر می گردانم. جوانی را می بینم.

-موبایل دارید؟

گوشی را به او می دهم و شماره اش را می گیرد.

هنوز به دنبال حداقل یک جمله می گردم که به او بگویم.

جوان شماره اش را گرفته و کنارم ایستاده است.

الو، سلام. حال شما چطوره؟ بیداره؟گوشی را بده به آبجی . الو، سلام. حالت چطوره؟ من الان جلوی حرم هستم . نگاهم به گنبد است، چه بگویم؟

«آقا سلام، دیگه نمی تونم تحمل کنم. تمام بدنم داره می سوزه. خیلی دوست داشتم خودم می اومدم پیشتون. حتی می دونید، دکترها جواب کرده اند، اما اگه شما بخواید، حالم خوب می شه‌». حالا دیگر صورت جوان خیس شده است و حرفهایی که خواهرش می زند را با نگاه به گنبد طلا تکرار می کند. «آقا اگه شما بخواید کاری نداره که...» گوشی را می دهد و خداحافظی می کند. شماره اش را در گوشی نگه می دارم . هفته پیش زنگ زدم به آنها...

 

پروردگارا !

           در جان من آزادگی

                          در روح من بی نیازی

                                       در قلبم اطمینان

                                                   در کارهایم یک رنگی

                                در چشمم نور

و در دینم روشن بینی بگذار

خدایا به من زیستنی عطا کن

                      که در لحظه مرگ

                                بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است

                                           حسرت نخورم

                            و مردنی عطا کن

که بر بیهودگی ام سوگوار نباشم

دست های میکائیل از رزق پر بود.از هزاران خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دستهایش خالی و دهانش باز. میکائیل به خدا گفت: خسته ام. خسته ام از این آدمی که هیچ وقت سیر نمی شود.

خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر؟

خداوند به میکائیل گفت:آنچه آدمی را سیر می کند نان و نور است. تا مامور آنی که نان بیاوری اما نور تنها نزد من است. و تا هنگامی که آدمی به جای نور ، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.

میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری. تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند، تنها آدم بود که نمی دانست . اما رازها سرمی روند پس راز نان و نور هم سر رفت و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است . پس در جستجوی نور برآمد ، در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع. اما آدم همیشه شتاب می کند، برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع ، نه در ستاره و نه در ماه، او ماه را خورد و ستاره ها را یکی یکی بلعید اما باز هم گرسنه بود.

سفره خدا گسترده شد. از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند، از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند. آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند، اما گاهی فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور بر داشت و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان عشق رونق گرفت و گاهی ، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید...

سفره خدا پهن است ، اما دور آن هنور هم چقدر خلوت است. میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می گیرند. میکائیل گریه می کندو می گوید: کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.

 

برای یافتن مروارید ،

                   دریاها را جستجو مکن ،

                                    شاید در گریبان خودت باشد.

 

پروردگارا !

                    سرنوشت مرا خیر بنویس ...

تقدیری مبارک...

تا هر چه را تو دیر می خواهی زود نخواهم...

و هر چه را تو زود می خواهم دیر نخواهم 

 

به نام حق

به نام آنکه دوستی را آفرید، عشق را، رنگ را ...

به نام آنکه کلمه را آفرید

و کلمه چه بزرگ بود در کلام او و چه کوچک شد

 آن زمان که می‌خواستم از او بگویم.

که هر چه بود، پیش از هر کلامی، خودش گفته بود.

باید این واژه‌های کوچک را شست

نامه‌ات‌ که‌ به‌ دستم‌ رسید،من‌ خواب‌ بودم؛ نامه‌ات‌ بیدارم‌ کرد. نامه‌ات‌ ستاره‌ای‌ بود که‌ نیمه‌شب‌ در خوابم‌ چکید و ناگهان‌ دیدم‌ که‌ بالشم‌ خیس‌ هزار قطره‌ نور است. دانستم‌ که‌ تو اینجا بوده‌ای‌ و نامه‌ را خودت‌ آورده‌ای. رد‌ پای‌ تو روشن‌ است.

هر جا که‌ نور هست، تو هستی، خودت‌ گفته‌ای‌ که‌ نام‌ تو نور است.
نامه‌ات‌ پر از نام‌ بود. پر از نشان‌ و نشانی. نامت‌ رزاق‌ بود و نشانت‌ روزی‌ و روز.
گفتی‌ که‌ مهمانی‌ است‌ و گفتی‌ هر که‌ هنوز دلی‌ در سینه‌ دارد دعوت‌ است.گفتی‌ که‌ سفره‌ آسمان‌ پهن‌ است‌ و منتظری‌ تا کسی‌ بیاید و از ظرف‌ داغ‌ خورشید لقمه‌ای‌ برگیرد.
و گفتی‌ هر کس‌ بیاید و جرعه‌ای‌ نور بنوشد، عاشق‌ می‌شود.
گفتی‌ همین‌ است، آن‌ اکسیر، آن‌ معجون‌ آتشین‌ که‌ خاک‌ را به‌ بهشت‌ می‌برد. و گفتی‌ که‌ از دل‌ کوچک‌ من‌ تا آخرین‌ کوچه‌ کهکشان‌ راهی‌ نیست، اما دم‌ غنیمت‌ است‌ و فرصت‌ کوتاه‌ و گفتی‌ اگر دیر برسیم‌ شاید سفره‌ات‌ را برچیده‌ باشی، آن‌ وقت‌ شاید تا ابد گرسنه‌ بمانیم...
آی‌ فرشته، آی‌ فرشته‌ که‌ روزی‌ دوستم‌ بودی، بلند شو دستم‌ را بگیر و راه‌ را نشانم‌ بده، که‌ سفره‌ پهن‌ است‌ و مهمانی‌ است. مبادا که‌ دیر شود، بیا برویم، من‌ تشنه‌ام، خورشید می‌خواهم.