بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

۲۴ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است

حرکت...

پسرک در گوشه ای به انتظار نشسته بود... روزها و سالها و قرن ها...در انتظاری طولانی ...

تا روزی جوانمردی را دید...

جوانمرد گفت که رسیدن تنها در حرکت کردن است... نه در گوشه نشینی و به انتظار نشستن...

و پسرک برخواست تا راهش را آغاز کند... راهی برای رسیدن...

  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۴۳

حالم خوبه و خوشحالم

خدا رو شکر

...

  • ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۳

یک سری یادداشت ها هست همیشه پیش نویس باقی میمونن.

یا اینجا مینویسی و منتشر نمیکنی. یا توی دلت مینویسی و اصلا منتشر نمیکنی.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۱۲

گاهی حرفهایی هست که توی دل آدم سنگینی میکنه و دلت میخواد با یکی در میون بذاری که دلت آروم تر بشه. خودت آروم تر بشی. و هر گوشی پیدا نمیشه برای شنیدن اونا و هر چشمی برای خوندنش. چه خوبه که آدم حرف بزنه. تا آروم تر بشه. تا سبک تر بشه.  چه خوبه که میشه نوشت.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۳۱

نسل ما عنفوان جوانی اش با عنفوان وبلاگ خوانی یکی شد..

یادش به خیر

چه وبلاگ های پر شور و چه کامنتهای گرمی

آنوقت ها تلگرام نبود....

  • ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۴۶

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...

  • ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۰۷:۵۲

بسم الله؛

زندگی برنامه نویس ها همیشه پر بوده از دغدغه...همیشه ذهنشون درگیر مساله ایه....اون مساله گاهی پیدا کردن یک الگوریتم برای نرم افزار و برنامه ایه که داره مینویسه یا یک الگوریتم برای حل یک مساله در زندگی خودش یا جامعه!

همیشه در حال کد زنیه یا پیدا کردن یک الگوریتم...فرقی هم نمیکنه الگوریتم یک نرم افزار باشه یا الگوریتمی برای یک زندگی....همیشه ذهنشون درگیر این ماجراهاست....

  • ۷ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۰۷

دوباره پای دلم در عقوبتی گیر است

 و با تمام کلاغان شهر درگیر است

 چقدر در خودم این روزها قدم زده ام

 نمیرسم به چرایی آن چه تقدیر است

 اگر چه از کفم این روزها دلم نرفت اما

 تمام ترس من از انتهای تفسیر است

 کدام دست بلا می برد تو را  که گم کُنَدَت

 و این فرو شدنت از کدام تقصیر است؟

 خدا نبود؟ خدا نیست؟ خدا کجاست بگو؟

 بگو رها کُنَدَت از هر آنچه زنجیر است

 خدا نخواست.! تو خواستی که تا ابد بروی

 و روبروی تو شامی عجیب دلگیر است

 و لحظه لحظه از این خانواده دور شدی

 عزا برای تو امروز..اندکی دیر است.

  • ۶ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۴۳

بسم الله؛

هفته قبل اولین جلسه شورای محلات تشکیل شد و من به عنوان نماینده فرهیختگان! و عضو شورای محلات توی جلسه شرکت کردم. بانو هم همراهم بود. اول جلسه معاونت فرهنگی شهرداری منطقه 2 صحبت کردن پیرامون شورای محلات و وظایف اونها و بعد از ایشون هم جناب شهردار صحبت کردن. بعد از صحبت های شهردار با توجه به اینکه تمام حاضرین جلسه بزرگتر از من بودند و افراد روحانی و فرهنگی هم شاملشون بودند دیدم خانم ابراهیمی دبیر جلسه داره به من نگاه میکنه و با اجازه ی جمع شروع کردم به صحبت و نظراتم رو گفتم پیرامون دستور کار جلسه.

بعد از من هم که سایر اعضا شروع به صحبت کردن کردند همگی با پیشنهادات من موافق بودند و اون پیشنهادات به عنوان مصوبات جلسه اعلام شد و خودم رو هم مسئول پیگیری اون موارد گذاشتن.

با این حجم کاری پروژه های شخصی،  خوشحالم که بتونم برای مردم منطقه ام کاری انجام بدم. 

دیشب میخواستم یکم برای هواخوری برم بیرون.بانو گفت کجا میری؟ به شوخی گفتم میرم سر کشی از ایستگاه های صلواتی! :)

البته فرصتی هم برای بیرون رفتن پیش نیومد و مشغول صحبت با سیدعلی (برادر بانو) شدم.

بسم الله؛ 
دیروز بیان یک تعداد دعوت نامه ی جدید بهم داد که افرادی رو که تمایل داشته باشم بهشون بدم برای عضویت در بیان و داشتن وبلاگ بر روی این سرویس.
دعوت نامه های قبلی را هم حساب شده به افراد خاصی داده بودم و فقط یک دعوت نامه باقی مانده بود.
امروز به بانو گفتم کاش بشه یه حلقه ی وبلاگی بین این افراد ایجاد کنم که بعد هم بتونم به عنوان نویسندگان کافه جوانی از اونها استفاده کنم و مدیریت کافه جوانی رو بسپارم به اونها. این حلقه ی وبلاگی عملا یک پل ارتباطی میشه بین نویسندگان این وبلاگ ها و میتونه حرکت های جمعی خوبی رو ایجاد کنه برای کار کردن بر روی یک سری موضوعات مختلف.
گرفتاری های کاری عملا نذاشته وقتی بذارم پای کافه جوانی.