بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

رنج آباد زمین را رمزی است که جز ابتلاء کلیدی توان گشودن آن را ندارد.

ققنوس وار زیستن و سیمرغ گونه زادن و مولود شدن، افسانه سر زبان ها نیست. داستان میلاد بال و پر است برای داشتن دنیایی دیگرگونه در میان رنج سرای متعفن؛ برای رسیدن از رنج به درد؛ رهیدن از ملال و زوال تعلق و شناور شدن در اکسیر اطمینان بودا وار بی پیوندی با هرچه که ارزش دلبستن را ندارد.

مکتب ققنوس،‌ ادبستان درد است. در کلاس ققنوس دردمندی آزمون ورود است. مکتب دار ققنوس، به محک اشک خلوت شبانه و آه سوزان روزانه نظر می کند و «اخلاق کریمه ققنوسی» عطا می نماید. ساقی ققنوسیان پیاله های عطش آتش را به تب درد می گرداند و به لاجرعه نوشانش بی مقدار می نوشاند. چه هرچه شورش بیشتر نیشش بیشتر؛ هر چه نیشش بیشتر نوشش بیشتر.

اشک های تمساح و آه و ملال های زاغچه، نشان رنج زدگی در زمین متعفن با زمستان های یلدایی است. «بی رغبتی ققنوسی» به ساحل های شوره زار را نسبتی با خستگی و فرسودگی مردابی های ساحل نشین نیست. خستگی از فرسایش ساحل را با تشنگی شوره زارهای دنیا چه نسبت؟! نخواستن به "داشتن"، ققنوسی را چه فامیلی با بی تابی به داشتن نداشته ها؟! اولی عقده از پا وا می کند و دومی عقده به خانه دل می بندد! «بال های ققنوسی»، زیور طاووس گونه برای خودنمایی در جمعیت و ارضای منیت درون در فردیت نیست. بال های ققنوس هیزم های «تولدی دوباره» است که هیج ققنوسی بی آتش، نه می زاید نه متولد می شود.

آنکه همراه ققنوس می شود، همزادان درد اوست. درد مشترک «قبیله ققنوس» را در کنار هم بودن دوام می بخشد. قبیله ققنوس نه به رنگ پیوند، هم نژاد می شوند و نه به پیش وند و پس وند تفاخر و تکاثر و طبقه، همخون و شهروند. نژاد ققنوس آتش است و آنچه آتش گرفته حال آتش گرفته را می داند؛ آتش گرفتن به تماشا فهم نمی شود و پرواز شراره ها از آن جز به پراکندگی همدردان فهم نمی شود. آنچنان که گویی پراکندگی شان، عین همزادی باشد. چه فرزندان ققنوس از هم می پاشند و قله های دور از همدیگر را آشیانه می کنند. چه آوای محزون شبانه و انزوای روزانه گواه معراجشان از جمع است و زوزه سکوتشان نشان دل کندن از آشیانه آتش. چه فاصله طوس از مدینه عین وصل محمدیست و قرابت طوس فصل هارونی! شراره ها که کنار هم نمی نشینند!!!

ققنوسیان را آشیانه کنار آتش فشان است. پیامبران آتشند اینان و زرداشترانی که نبوتشان توسعه آتش است. مدینه فاضله شان سوختن همگان و جامعه مقدسشان جامعه پختگان. حیات طیبه شان حیاتی است که هیچ کس بی درد نباشد. اینچنین فتح رنج آباد می کنند و جامه رنج های پفکین و نمکین و بادکنکی را از تن ساحل نشینان و مترفین به در می کنند و به معجزه عریانی به ید بیضای موسوی "پوچی مقدس"، دردهای اهورایی را به جسد کافور آلود و نخوت اندودشان می دمند.

راز ققنوس، رمز رنج آبادی زمین است که جز آیت آتش، آن را تلاوت نمی کند و جز شراره های پراکنده اش آن را وا نمی گشاید.

پ.ن: از آرشیو نوشته های قدیمیم بود

  • ۲ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۹:۵۳

دلم میخواد توی یک خیابون که دو طرفش درخت باشه با آرامش قدم بزنم و پیاده روی کنم...

  • ۵ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۴۰
چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…
***
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…

***
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله…
سید مکثی می‌کند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است…
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست!…
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…

***
چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد،
نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.
زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…
آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…

  • ۱ نظر
  • ۲۹ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۱۴

دیشب بانو سوال می کرد در مورد سوژه برای کنفرانس در درس تاریخ تحلیلی صدر اسلام...صحبت کشید به تاریخ...

با اینکه هیچ ارتباطی هم به حرفهایمان نداشت گفتم:

آنقدری که به شهر سوخته سیستان افتخار میکنم یک صدم آنرا به هخامنشیان و امثال کوروش و داریوش افتخار نمی کنم! (در خصوص تمدن)

  • ۳ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۳۵

از ابتدای تاریخ همواره بحث‌های فراوانی در مورد آزادی انسانی وجود داشته است و گاهی این آزادی‌ها و تلاش برای دست‌یابی به آن‌ها موجب ایجاد جنبش‌های کوچک و بزرگی در سرتاسر جهان شده است… همواره شنیده‌ایم که گنو/لینوکس سیستم‌عاملی است آزاد که بر مبنای فلسفه آزادی نرم‌افزار و گنو شکل گرفته است ولی آیا درک درستی از آزادی خویش که بواسطه استفاده از نرم‌افزارهای آزاد و نیز انتشار آزاد دانش و محتوا و تلاش برای گسترش آن بدست می‌آوریم داریم؟ آیا حقیقتا جامعه خویش را درک کرده‌ایم؟

کسانی که ما و اقدامات ما و یا حتی سختی‌هایی که به خود می‌دهیم را صرفا از جنبه‌های محدود فنی زیر سوال می‌برند… آیا حقیقتا ما را درک می‌کنند؟

متنی که در ادامه می‌خوانید، مطلبی است برگرفته از این لینک و حرف‌های جالبی برای گفتن به همه ما دارد… بنابراین بیایید با حوصله و کمی تامل به نحوی متفاوت از مطالب و پست‌های عادی نگاهی بر آن داشته باشیم و با بازنشر آن در وبلاگ و یا وب‌سایت شخصی خود این نگرش مهم را به گوش همه برسانیم…

در سراسر دنیا انسان‌هایی وجود دارند که در ساخت نرم‌افزار، محتوا و فرهنگی که دیگران قادر به استفاده آزادانه از آن هستند با هم همکاری می‌کنند. افراد می‌توانند آن‌ها را آزادانه استفاده و به اشتراک بگذارند تا در کنار هم لذتی دوچندان از دست‌آورده‌های همکاری‌شان را به خود و دیگران بچشانند. ما هم اعتقاد داریم که آزادی خوب است؛ معتقدیم که آزادی به مردم کمک می‌کند تا کارهای خوب و بهتری انجام دهند؛ انتخاب‌های مناسب‌تری بکنند و زندگی امن‌تری داشته باشند. ما جامعه‌ای هستیم که در این اعتقاد با هم متحدیم!

جامعه ما پهناور است. پهناورتر از محله و شهر و ایالت. جامعه ما در آنسوی خیابان‌ها و شهرهایمان‌، کشورها و مرزها گسترده شده و از یک گروه و پروژه، بسیار بزرگ‌تر است. بسیاری از ما به زبان‌های مختلفی صحبت می‌کنیم و تصمیمات متفاوتی می‌گیریم. آداب و رسوم جداگانه‌ای داریم و به طور متفاوتی با این نرم‌افزار‌، محتوا و فرهنگ در ارتباطیم؛ ولی چیزی که ما را با هم متحد می‌کند باور به آزادی، باز (منظور به دور از محدودیت بودن) و مناسب و به درد بخور بودن برای مردم است. روش‌ها و عقاید ما ممکن است متفاوت باشد و حتی تعریف ما از آزادی و باز بودن ولی باور به آزادی و باز بودن آن‌ها را یک‌رنگ می‌کند.

بدون در نظر گرفتن این روش‌ها‌، عقاید‌، تعریف‌ها و تفاوت‌ها، احترام همیشه باید بنیان راهی باشد که ما را به این اجتماع مرتبط می‌سازد‌. وقتی که احترام را در مرکزیت تعاملاتمان قرار می‌دهیم‌، زندگیمان را پربار‌تر می‌کنیم، راه‌های جدیدی برای فکر کردن را کشف می‌کنیم‌، و افق دیدمان را با ایده‌ها و تجربه‌هایی نو گسترش می‌دهیم‌. وقتی که این احترام را از دست دهیم‌، گفتگو‌هایمان غیر قابل تحمل‌تر می‌شود‌، که در نهایت به غیر‌قابل تحمل شدن اجتماع‌مان می‌انجامد و این کار، توانایی‌مان را در رساندن پیام آزادی و باز بودن به دیگران می‌گیرد‌.

  • احترام، نباید از قضاوت روی مردم بر اساس ژنتیک یا ویژگی‌های اجتماعی‌شان باشد‌، بلکه به جای آن باید بر اساس کیفیت و محتوای استدلال‌هایشان باشد‌.

  • احترام، تنها فرهنگی برای ارتباطات نیست‌، بلکه احترام به دیگران در انتخاب‌هایشان حتی زمانی که با آن‌ها مخالفیم نیز جزئی از آن است‌.

  • احترام، به اشتراک گذاری نظرات است، که یک درک دوجانبه از اصول درک شده را القاء می‌کند.

  • احترام، دادن آزادی به بقیه برای دنبال کردن مسیر‌های خودشان بدون ترس از شکنجه توسط آن‌هایی که تصمیمات متفاوت می‌گیرند یا تعریف متفاوتی از آزادی و آزادی بیان و نظر دارند، است.

  • احترام یعنی رابطه‌ی صادقانه‌، باز و گفتگوی مؤدبانه با هدف دست‌یابی به دیدگاه دیگران‌، نه برای اثبات اینکه دیگران اشتباه می‌کنند‌.

  • احترام یعنی فهمیدن اینکه اغلب افراد روح و روان خودشان را در کارهایشان به کار می‌گیرند و رابطه احساسی با آن برقرار می‌کنند و زمانی لب به انتقاد و اعتراض می‌گشایند که این رابطه برای آن‌ها مهم بوده باشد.

ما همه در یک تیم هستیم‌، فقط گاهی اوقات خطوط متفاوتی رسم می‌کنیم‌. احترام یعنی درک این تفاوت‌ها و پیشرفت با هم در قالب یک جامعه‌‌، و با هدفی متحد بر مبنای آزادی و باز بودن‌ (منظور به دور از محدودیت).

اجتماع احترام آزاد

برای قرار دادن برچسب حمایتی می‌توانید از کد زیر استفاده کنید:

کپی و انتشار این مطلب کاملا آزاد است و تشویق و سپاس ما را به همراه خواهد داشت.

http://linuxreview.ir/1390/12/underestand-our-free-community/

  • ۵ نظر
  • ۰۹ فروردين ۹۱ ، ۰۹:۱۰

بسم الله؛

این روزها اینترنت برایم جذابیت گذشته را ندارد...عمده ی وبگردی هایم خلاصه شده است در چک کردن ایمیل، سرزدن به جهان نیوز، رجانیوز ، آزادراه، لینوکس ریویو و یکی دو تا وبلاگ و انجمن های نرم افزارهای آزاد و لینوکس...همین... دنبال چند تا ایده هستم اما فرصتی نیست برای پیاده سازی....

روی یک پروژه ی جدید شخصی کارم رو شروع کردم به نام تجربه ها...که یه صفحه بیشتر نیست و افراد تجربه های روزمره ی خودشون رو بتونن توش منتشر کنن جوری که به درد بقیه بخوره...همه ی ما تجربه هایی رو در زندگی مون به صورت روزمره پشت سر میذاریم که میتونه برای بقیه عبرت انگیز باشه یا به درد کسی بخوره...


پی نوشت: بانو این روزها خیلی نگران منه و منم نگران مسائل دیگه و اینا باعث شده فشار روحی زیادی روم باشه که زده و ناکارم کرده و این روزا فشارم خیلی پایینه و خیلی بیحالم... شکر خدا خودمون مشکلی نداریم و مسائل جنبی مربوط به دیگرانه که بهرحال مارو درگیر خودش کرده...


  • ۲ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۵۱

همسفرم و همراهم...

سلام و امن و امان خداوند بر وجود زمین تا آسمانی ات.

بر وجود خاکی ات که هر آنچه به دست می آوری و زیور اخلاق و رفتار و انگیزه هایت می کنی، وجودی از نور را در آنسوی خاک و در فراتر از زمان برای روزگار بعد از قیام قیامت و فرا رسیدن ساعت می سازد.

آنگاه که چهره ها بی نقاب عیان میشوند و آدمی با آنچه فرصت داشت بر روی زمین؛ تا بسازد برای این زمان بی زمان و ابدی و جاوید، روبرو شود و حقیقتا همه آنها را مشاهده کند.

سلام و امن و امان الهی بر همه وجودت،‌ برای سربلندی و سفید رویی در روزی که سرها همه به زیراند و شرمسار؛

از زشتی و کوتاهی و قصوری!!!

که در مسابقه بزرگ روی زمین، از تولد تا مرگشان، فرصت داشتند تا هر چه خوبی و خیرات و نیکویی و عمل صالح و پاکیزه و یکتوست جمع کنند و بفرستند به عنوان آذوقه...

برای "یوم لا ینفع نفس و لا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم".

the day when neither wealth nor sons shall benefit

روزى که هیچ مال و فرزندى سود نمى‏دهد. مگر کسى که دلى پاک به سوى خدا بیاورد.

شعرا 88

همسفرم و همراهم...

وقتی چشمانم را خیره می کنم و دقیقتر و تنگ تر و ریزتر نگاه می اندازم به ریزترین حرکات این زندگی که در اطرافم در حال گذر است، تا مگر نشانه ای از فهم این واقعه بزرگ را ببینم و بیابم و کشف کنم و از آن الگو گیرم، دریغا و دردا !!!

وقتی گوشهایم را تیزتر میکنم و با حساسیت ویژه ای تمام حواسم را جمع می کنم تا مبادا حرفی از زبان آنان خارج شود که گویای هراس و برنامه مندی آنان برای این روز بزرگ و عظیم باشد، که نکند از گوشم به در رود و بی بهره از کنارش رد شوم، اما... دریغا و دردا... دردا و دریغا !!!

همسفرم و همراهم...

چه چیز آماده شده است برای "یوم لاَ یَنفَعُ نَفْسًا إِیمَانُهَا لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِن قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمَانِهَا خَیْرًا ".

in the day when some of the signs of your lord come, no soul will be benefited by its belief had itnot believed before or earned good in its belief

روزى که پاره‏اى از نشانه‏هاى پروردگارت [پدید] آید کسى که قبلا ایمان نیاورده یا خیرى در ایمان آوردن خود به دست نیاورده ایمان آوردنش سود نمى‏بخشد

انعام 158

آنگاه که لیستی از نداشته هایم را روبرویم قرار می دهم تا برای هر روزم برنامه ای بنویسم که نداشته هایم کم و دارایی ام افزون شود، همواره قلب سلیم را کم می آورم و آن را در بلندای نقوص خویش می یابم، دریغا و دردا...

همسفرم و همراهم...

با خود فکر می کردم، زمانه ما که هزار عنوان برایش نوشته اند و صدها برچسب بر آن چسبانده اند تا زینتی باشد برای همایش ها و کنفرانس ها و بهانه ای باشد برای راه اندازی سازمان های عریض و طویل جهانی و مرهمی باشد برای "درد بی قلب سلیمی"؛ واقعا چه زمانی است؟

قرن بحران است اما کدام بحران؟ بحران آب یا گندم؟

بحران نفت یا سوخت؟ بحران شکر یا نبات؟ بحران جنگ یا بیماری؟

بحران ایمان است و اخلاق... اما کدام ایمان و کدام اخلاق؟

راستی همسفرم، به بزرگی دردی فکر می کنم که با ایمان و اخلاقآدمی به کج راهه رود و این درد بزرگیست برای ما، که عمری را صرف ایمانی کنیم که خیری در آن نباشد. به اخلاقی ملبس باشیم که حسنه ای و فضیلتی نداشته باشد. سالها مشغول سجده ای باشیم که به جای الله بر بتی سجده می کردیم که چه بسا خودمان بودیم...خودخواهی مقدسمان... خود مقدس بینی زیرکانه و نامحسوس خودمان...

راستی همسفرم... حس می کنم زندگی با همه زیبایی اش، با همه دلربایی اش، با همه نعمت و لطافتش همه آن زمانیست که یا خواهیم رویید یا خواهیم پژمرد. یا شکوفه خواهیم زد یا بی آب و باران و نور به خاک خواهیم افتاد... زندگی با همه عطش و تعلقی که به آن داریم و حاضر نیستیم از آن دل بکنیم سخت است و نیاز به هوشیاری مدام دارد. برای همین است که فکر میکنم زندگی بیشتر از آنکه شبیه چیزی باشد و میازمند چیزی دیگر، زندگی فرصت جهاد است و تازه جهاد نیز از کلاه های گنده ایست که سرمان گذاشته اند!!!

همسفرم .. همراهم... هم بال و پر پروازم...

بیا فکر کنیم و مقایسه کنیم حال همراهان پیامبران، محمد امین را آنگاه که از چکاچک شمشیرهای برهنه برگشته بودند و فکر تقسیم غنایم لحظه ای آرامشان نمی گذاشت. آنگاه که پیامبر فرمود مرحبا به قومی که از جهادی کوچک و خرد و ریز و اندک و اصغر برگشتند و راهی جهادی بزرگ و سترک و پهن و عظیم و اکبرند.

چه می یابی از این قیاس نورانی... از عطری که مشامت را می گیرد کدام راه را پیش چشمانت می بینی؟ گوش ات به کدامین زنگ جرس سو می گیرد و تیز می شود؟ راستی آیا تو نیز با من هم فکری کهتیزهوشی بزرگی می طلبد تا جهاد و سنگر و میدان و دشمن و دوست را از هم بشناسی و از هر لباسی که باشد بیرون بکشی و جهاد اکبر را با اصغر گم نکنی و اشتباه نگیری و آنگاه که باید می نشستی برنخیزی و انگاه که باید قعود میکردی و قدم تا می کردی و زمین را بستر خود می ساختی بلند نشوی و قامت علم و سینه پهن نکنی؟؟؟!!!

همسفرم و همراهم و هم بال و پرم...

راه طولانی و آذوقه ها کم است...

زمان اندک و باقی مانده نا امن و نامعلوم است!!!

کدام سوت پرواز ما را به خود خواهد خواند و پایان را اعلان خواهد کرد؟گریه ناک ترین خنده این است که با همه این اوضاع و احوال، باز هم سر از خفتن نگیریم و برنامه های امروز و فردایمان را برای دوره ای کوتاه بنویسیم. زشت ترین کار این است که قدم در قدم گاه های کوران بگذاریم و نور را به تاریکی بفروشیم و سوت و کف امروز را بهای احست و سلام و درود و مرحبای فردای جاوید کنیم...

هم قدم و هم سفرم ....

چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟

کدام راه را بر می گزینی؟

تن و جان و روح و روان و وجودت را بنده کدام آرمان می سازی؟

خویش را به کدام ارزش و کدام مکتب و کدام قرائت می فروشی؟

بهای خویش را چه انتخاب کرده ای؟

بازار گرمیست... سخت گرم... کالاهای وجود را عیان و رنگین و براق کرده اند و سر هر کوی و برزن به فروش گذاشته اند... فرصت فروش است ... برای ما نیز فرصت فروش است... اگر نفروشیم داستان ما نیز همان یخ فروشی خواهد بود که نفروخت و آب شد... عمر می گذرد و یخ هایمان هر روز آب تر می شوند...

کالایت را چگونه و کجا خواهی فروخت؟؟؟

قرعت باب رحمتک بید رجائی

قرعت باب رحمتک بید رجائی

قرعت باب رحمتک بید رجائی

...

..

.

 

 

عماد افروغ جامعه شناس و نماینده مجلس هفتم، دوشنبه شب مهمان برنامه پارک ملت در شبکه اول سیمای ملی بود.افروغ در این برنامه به نکاتی درباره وضعیت نقد و انتقاد در جامعه، میزان نظارت پذیری حاکمیت، شرایط روشنفکری در کشور، نقش نظارتی حوزه های علمیه، حضور افراد موضوع شناس در مجلس خبرگان و اولویت حقیقت بر مصلحت و مواردی از این دست پرداخت.

اظهارات افروغ به هر دلیلی مورد انتقاد برخی افراد و رسانه ها قرار گرفت که البته طبیعی بود. اما در مواردی نیز این نقد ها جای خود را به واکنش های تند و عصبی و غیرمنصفانه داد که فارغ از ماجرای افروغ، رویه شدن چنین برخورد هائی نگران کننده است. انتقادها به حدی رسید که در گوشه و کنار برخی از تجمعات اعتراضی در مقابل درب این سازمان و آن نهاد و این خانه و آن مجلس خبر می دادند.

آنچه گذشت نیازمند چند نکته قابل تذکر دارد.

۱- عماد افروغ سابقه روشنی دارد. جامعه شناسی که سالها در حوزه تئوری پردازی و نقد سیاست بدور از هرگونه مصلحت سنجی های معطوف به قدرت، فعال بوده است و از این حیث از مردان نشان دار و مرجع جریانات دانشجوئی و گروه های عدالتخواه و رسانه های متدین و مذهبی بوده است.

افروغ جامعه شناس و سیاست شناس و متفکری است که با نظام فکری روشن و منسجم در حوزه های مختلف، ضمن تاکید بر فقه اسلامی و جامعه مبتنی بر ولایت فقیه و مدل های بومی، علیه اسلامی سازی سرمایه داری، ماکیاولیسم مذهبی، کاسبان و دلالان سیاسی، مصلحت اندیشان قدرت طلب، هذیان گوئی مرتجعین و ویژه خواری خناسان نوشته و مصاحبه کرده وسخنها گفته است.

سابقه عدالتخواهی و مبارزاتی افروغ در دوره های مختلف کاملا روشن است. در دوران اصلاحات که برخی مدعیان امروز بیشترین افتخارشان بولتن نویسی در اتاق های زیر شیروانی است، افروغ در میانه میدان بوده است. عملکردش در ایام فتنه روشن است و مصاحبه های روشنگرانه وی با رسانه ها موجود است. وی جز اولین کسانی بود که ماهیت منافقانه جریان انحرافی متصل به قدرت را شناخت و معرفی کرد و هشدار داد که این جریان روزی در مقابل ولایت فقیه نیز خواهد ایستاد که ایستاد. هشدار افروغ از این رخنه انحرافی زمانی بود که برخی برای یاری رساندن به این جریان از هم سبقت می گرفتند و بر این خوش خدمتی شان می بالیدند.

این سابقه روشن و درخشان حضور وی در عرصه های سیاسی به معنای عاری از خطا و اشکال بودن نیست. سخنان روز دوشنبه اش نیز قابل نقد و بررسی است که تاکید افروغ نیز بر شکل گیری همین فضای روشنگرانه و انتقادی است. اما باید میان نقد وبی انصافی و فحاشی و عقده گشائی فرق قائل شد.

۲- سخنان دوشنبه شب افروغ فارغ از هر گونه ارزیابی، یک اظهار نظر است. نظراتی که بارها نیز از سوی او و دیگر کارشناسان سیاسی و فرهنگی و فقهی و غیره گفته شده است. اینکه چه میزان از این سخنان درست و چه بخشی قابل نقد است بماند برای اهلش. مهم این است که نظر متفاوت شنیدن را باید تمرین کرد. این همان چیزی است که رهبر انقلاب بارها در دیدار با دانشجویان و فعالان و متولیان فرهنگی درخواست کرده است. کسانی که با تنگ نظری اجازه طرح نظرات جدید و متفاوت را حتی به دوستداران انقلاب نمی دهند، بزرگترین مانع راه اندازی کرسی های آزاد اندیشی و نظریه پردازی در کشور هستند. اظهارات افروغ مانند هر اظهارنظر دیگری می تواند مورد نقد عالمانه قرار گیرد. و البته نقد سازنده و دلسوزانه، بدور از تنگ نظری و هیاهو و سرو صدا و یقه دریدن است.

برخی آگاهانه یا نابخردانه چنان فضای نقد و انتقاد را آلوده و استرس زا کرده اند که هر کس بخواهد قلمی زند و سخنی گوید مجبور است اول بر قانون اساسی و محتوای آن قسم بخورد و از سابقه انقلابی خود بگوید تا نکند باعث سوء تفاهم شود.

۳- اینکه صداو سیما سراغ طرح چنین موضوعاتی می رود حتما قابل تقدیراست . از این حیث باید به رسانه ملی دست مریزاد گفت. اما انتخاب برنامه مناسب برای طرح چنین موضوعاتی بسیار با اهمیت است. جای طرح این مسائل حتما در پارک ملت نیست.رسانه ملی می توانست در برنامه ای مرتبط و با حضور دیدگاه های متفاوت، موثرتر عمل کند. چه آنکه شب گذشته نیز از استاد واعظی دعوت کرد  تا از ولایت فقیه و حکومت اسلامی بگوید که حکم این نیز همان است.

۴- جریان افراطی و سطحی وجود دارد که زیست سیاسی خود را در تخریب و حذف دیگران می بیند. این جریان که ناکارامدی تحلیلی و علمی و اجرائی خود را پشت "داد و فریاد و هیاهو" پنهان کرده است تلاش می کند همه نیروهای انقلاب را به هر بهانه ای ضد انقلاب و ضد ولایت فقیه و فتنه گر و غیره معرفی کند. رد پای این جریان را می توان در همه تندروی و افراط گری های ماههای گذشته که بارها نیز از سوی دلسوزان نظام مورد انتقاد قرار گرفته است مشاهده کرد. طبیعی است که برای این گروه حرف و متن و نظریه و غیره مهم نیست. غرض بهانه ای برای حذف آدم ها است. این جریان اگر بهانه ای برای حذف گروه های مقابل خود پیدا نکند به جان دوستانش می افتد. و صد البته در این بین جوانان هوشیاری وجود دارند که گوش به فرمان ولی شان، نه اهل تند روی اند و نه مماشات.

سلامی همنشین با سرخی شرمی شفاف و درود و رحمت های خدا ارزانی وجودی که همسفرم است در راه زندگی ...

همه صداقتم را جمع میکنم و تو را بهانه ای میسازم که زیباترین بهانه ها هستی و برایت می نویسم...شاید که بشناسی ام و شاید که بشناسمت .

برایم سخت است که از کجا شروع کنم .

از زیبایی ها سخن گفتن و از آرزوها حرف زدن را شایسته چنین زمان ارزشمندی نمیبینم . که هر که را چشم است حتما زیبایی را نیز میبیند و زیبایی را نمیتوان توصیف کرد و بالاخص زمانی که چشمی هست که همان را می بیند .

از آرزو سخن راندن نیز شایسته چنین زمانی نیست . آرزو مال آن است که زندگی را ازآن خویش میداند و مالک آن و من تمام سعیم بر این است که هیچگاه برای خویش مِلکی و مُلکی متصور نشوم و بر سر خویش کلاه نگذارم.

همسفرم ، در زمانی با تو حرف میزنم که زندگی از هر چیز دیگر غریبتر است و حیات از هر چیز دیگر مظلومتر .

هر دریچه ای را که باز میکنی آموزش زیستن میدهد و میمانی که کدام یکی است که تو را به زیستن حقیقی و سعادتمندانه رهنمون خواهد شد .

و اگر آنقدر توفیق همراهت باشد که جانت از درد ها و شک ها و شبهه ها و افتادن در راه ها و بی راهه ها سیراب شود و هنوز گوشه ای از فطرتت جان سالم به در ببرد ، چنان شیفته دنبال زیستن حقیقی خواهی گشت که طفلی گرسنه به دنبال سینه مملو از شیر مادر .

به زیستنی که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه هایی که برای زیستن گذشت افسوس نخوری . سخت است حسرت زیستنی دوباره در لحظه هایی که به سادگی از دست رفته باشد !!!

سعیم بر این است که هیچ گاه تن به افسوس ندهم که زیستن فرصتی غنیست و هر آنچه این غِنا را از ما بگیرد نشان از آن است که رنگ زندگی بر آن نخورده و تو بهتر از هر کس دیگر می دانی که در اطراف ما چقدر از این رنگ و بوهای بی مغز و پوچ و درون تهی پر است که نام زندگی و اسباب زندگی بر آن نهاده اند .

بهانه خوبی برای شروع است . می خواهم تعریفی را که از زندگی یافته ام برایت بنویسم.

می خواهم مرزهای زندگی ام را آشکارا تشریح کنم .

سعی میکنم حاصل تجسس و تفحص چند ساله ام را با تو در میان بگذارم . شاید به غرور و خودخواهی محکومم کنی ولی مطمئنم آنقدر منصف هستی که فرصت کافی به من بدهی تا تمام تصویری که از زندگی برایم تصویر شده را برایت ترسیم کنم و آنگاه خواهی دید که رنگی از خودخواهی بر آن نخورده چرا که تمام نقشش را از نابترین چشمه های حیاتی برگفته ام و سعی کرده ام همه امیال و آرزوهایم را پاک کنم تا بر جانم آنچه حکومت میکند همانی باشد که باید باشد تا زندگی حقیقی و حیات خالی از خیال و توهم برپاشود .

و دیگر بار اگر بر هر آنچه که بر اطرافمان می گذرد نگاه کنی هیچ فردی را خالی از خود و منیت نخواهی یافت و هر کس هر آنچه را یافته بهترین می داند مگر دو گروه :

گروه اول آنهایی هستند که به اشتباه و سردرگمی خویش واقفند و آگاهانه و ناامیدانه بر ناتوانی و فقر معرفتی خویش معترفند و در مقابل اصلاح آن ، خود را ناتوان می یابند .

و گروه دوم آنهایی هستند که اشتباه خویش را در زندگی یافته اند و نیز از زندگی های دیگر عبرت گرفته اند و راه خویش را بر راه حقیقی حیات انسانی که ریشه در فطرت و وجدان دارد و نه در امیال و آرزوهای بلند و دراز ، زندگی خویش را بنا نهاده اند !!!

منظورم نیست که بگویم من فرد کاملی هستم

که به نقص ها و کاستی های خودم بیشتر از هر کس دیگر آگاهی دارم و به زوایای تاریک و نور ندیده وجودم واقفم ، اما تمام حرفم اینجاست که به معجزه راهی که ترسیمش میکنم ایمان دارم . معجزه ای که نور را بر تمامی زاویه های آشکار و پنهان هستیمان خواهد تابانید و ما را از اسارت در پستی ها رها کرده و مقیم حریم قدسی و ادنایی حضرت باری خواهد کرد و صد البته بر اساس توانایی و ظرفیتمان .

پا به رکاب شما شدن هبه ایرانی بودن ماست آقا...

امشب دلم برای آن حیاطی که راه رفتن و سرپا ایستادن را در دنبال کردن کبوترانش یاد گرفتم تنگ شده است. کاسه های نشکن طلایی که درمان هرچه دل شکستگی و بی کسی مان بوده...

هر وقت دلمان تنگ شد آمدیم روبروی پنجره فولاد، مهربانترین و لطیف ترین پنجره دنیا که هر چه خواستیم را از آن گرفتیم. دستمان که سهل است، گوش سپردیم به فرمایش پدربزرگتان حضرت راستگو آل محمد و دامن مان را هم پرکردیم و از دروازه های طلایی تان خارج نشده همه اش را امضا شده یافتیم.

ولی هیچ هدیه ای بهتر از زیارت جامعه تان برایم نبوده آقا...

آخر مگر می شود یک زیارت آل یاسین و امین الله بالای سرتان را به همه دنیا عوض کرد؟! یک نگاه به آیه شریفه "بیوت اذن الله ان ترفع" که تخم امید استجابت دعا را امیدوارانه در دل می کارد، با چه نگاهی می توان معاوضه نمود؟!

در دل لرزه های آخرالزمانی آقاجان ما را در همان قلعه امن و امان ایمانتان که شرطش شما هستید، جایمان دهید...

آمین

 

پی نوشت:

-این روزها هم من و هم بانو به شدت مشغول کار هستیم  که از ما دیگر در خانه خودمان زندگی کنیم