رنج آباد زمین را رمزی است که جز ابتلاء کلیدی توان گشودن آن را ندارد.
ققنوس وار زیستن و سیمرغ گونه زادن و مولود شدن، افسانه سر زبان ها نیست. داستان میلاد بال و پر است برای داشتن دنیایی دیگرگونه در میان رنج سرای متعفن؛ برای رسیدن از رنج به درد؛ رهیدن از ملال و زوال تعلق و شناور شدن در اکسیر اطمینان بودا وار بی پیوندی با هرچه که ارزش دلبستن را ندارد.
مکتب ققنوس، ادبستان درد است. در کلاس ققنوس دردمندی آزمون ورود است. مکتب دار ققنوس، به محک اشک خلوت شبانه و آه سوزان روزانه نظر می کند و «اخلاق کریمه ققنوسی» عطا می نماید. ساقی ققنوسیان پیاله های عطش آتش را به تب درد می گرداند و به لاجرعه نوشانش بی مقدار می نوشاند. چه هرچه شورش بیشتر نیشش بیشتر؛ هر چه نیشش بیشتر نوشش بیشتر.
اشک های تمساح و آه و ملال های زاغچه، نشان رنج زدگی در زمین متعفن با زمستان های یلدایی است. «بی رغبتی ققنوسی» به ساحل های شوره زار را نسبتی با خستگی و فرسودگی مردابی های ساحل نشین نیست. خستگی از فرسایش ساحل را با تشنگی شوره زارهای دنیا چه نسبت؟! نخواستن به "داشتن"، ققنوسی را چه فامیلی با بی تابی به داشتن نداشته ها؟! اولی عقده از پا وا می کند و دومی عقده به خانه دل می بندد! «بال های ققنوسی»، زیور طاووس گونه برای خودنمایی در جمعیت و ارضای منیت درون در فردیت نیست. بال های ققنوس هیزم های «تولدی دوباره» است که هیج ققنوسی بی آتش، نه می زاید نه متولد می شود.
آنکه همراه ققنوس می شود، همزادان درد اوست. درد مشترک «قبیله ققنوس» را در کنار هم بودن دوام می بخشد. قبیله ققنوس نه به رنگ پیوند، هم نژاد می شوند و نه به پیش وند و پس وند تفاخر و تکاثر و طبقه، همخون و شهروند. نژاد ققنوس آتش است و آنچه آتش گرفته حال آتش گرفته را می داند؛ آتش گرفتن به تماشا فهم نمی شود و پرواز شراره ها از آن جز به پراکندگی همدردان فهم نمی شود. آنچنان که گویی پراکندگی شان، عین همزادی باشد. چه فرزندان ققنوس از هم می پاشند و قله های دور از همدیگر را آشیانه می کنند. چه آوای محزون شبانه و انزوای روزانه گواه معراجشان از جمع است و زوزه سکوتشان نشان دل کندن از آشیانه آتش. چه فاصله طوس از مدینه عین وصل محمدیست و قرابت طوس فصل هارونی! شراره ها که کنار هم نمی نشینند!!!
ققنوسیان را آشیانه کنار آتش فشان است. پیامبران آتشند اینان و زرداشترانی که نبوتشان توسعه آتش است. مدینه فاضله شان سوختن همگان و جامعه مقدسشان جامعه پختگان. حیات طیبه شان حیاتی است که هیچ کس بی درد نباشد. اینچنین فتح رنج آباد می کنند و جامه رنج های پفکین و نمکین و بادکنکی را از تن ساحل نشینان و مترفین به در می کنند و به معجزه عریانی به ید بیضای موسوی "پوچی مقدس"، دردهای اهورایی را به جسد کافور آلود و نخوت اندودشان می دمند.
راز ققنوس، رمز رنج آبادی زمین است که جز آیت آتش، آن را تلاوت نمی کند و جز شراره های پراکنده اش آن را وا نمی گشاید.
پ.ن: از آرشیو نوشته های قدیمیم بود
- ۲ نظر
- ۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۹:۵۳