بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آنرا تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن را در ریه‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود و ماهی ها به جز آب چه می دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد (تازه زمینی که آرام تر از دریاست)، شروع می کند به تکان خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به نحو ناجوری دست و پا می زند. تنش را بر زمین می کوبد. و گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می رود و دوباره به زمین می خورد. ستون مهره هایش را خم و راست می کند. مثل فنر از جا می پرد. با سر و دمش به زمین ضربه می زند. به هوا بلند می‌شود. با شکم روی زمین می افتد. و دوباره همین کار را تکرار می کند.

علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیلی طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد!

اگر چه در گفتگوها حرفی از امام برده نمی شد، اگر چه در بسیاری از جاها تصویر کاغذیش حضور داشت، اگر چه در خیلی از جاها فقط پای جمله ای اسمش را نوشته بودند، اما همه جا حضور داشت. خیلی چیزها بدون اسمش هیچ معنی ای نداشت. جبهه، خط مقدم، بسیجی، و حتی چیزهای بزرگتر مثل انقلاب. امام برای آنهایی که دوستش داشتند، یک حضور دائمی نامحسوس بود. وقتی امام می گفت:

- من بازوی شما را می‌بوسم،

گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران بسیجی جریان پیدا می کرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تک تک آنها را بوسیده باشد. حال آن که بسیاری از آنان هیچ وقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچ وقت در مورد وجود دیگری فکر نمی کند. کسی باور نمی کرد امام بمیرد. به فکر کسی هم نمی آمد که امام بمیرد. مرگ امام در مخیله هیچ کسی نمی گنجید و از این رو بود که بعد از اعلام خبر مرگ، همه گیج بودند. بدترین قشرهای اجتماعی، در مورد مسایل اجتماعی، فئودال ها و بورژواها هستند. زاویه دیدشان نسبت به مسایل اجتماعی از بدترین جهت است. در ایران، البته بعد از انقلاب، این دو دسته با هم مخلوط شده بودند. انقلاب طبقه فئودال را بورژوا می کند. جنگ طبقه بورژوا را فئودال می کند. در ایران بلافاصله بعد از انقلاب، جنگ شده بود!

شاید تعریف بورژوا همین باشد. کسی که فقط از زاویه دید خودش به مسایل اجتماعی فکر می کند. همه بورژواها و فئودال های ایرانی همین خاصیت را دارند. اما سوگ امام برای آنها عجیب بود. زاویه دید آنها را حتی چیزی مثل شوک اجتماعی پذیرش صلح هم به هم نزده بود. در هنگام پذیرش قطعنامه که اپوزیسیون‌ها از به هدر رفتن نیروی نهفته جوانان می گفتند، هنگامی که بسیجی ها بدون دلیل واضحی ناراحت بودند، وقتی که مردم، همه گیج بودند، طبقه بورژوا مشغول پرتنش ترین معاملات اقتصادی بودند. پشت آنها را مرگ صدها هزار نفر هم نمی لرزاند!

اما حالا مرگ یک نفر زاویه دید آنها را عوض کرده بود. همه گیج بودند. وقتی خبر مرگ امام را می شنیدند، باور نمی کردند.خیلی‌ها سعی می کردند خود را ناراحت نشان ندهند. چرا که نظام سیاسی- اجتماعی فقط یک بستر است برای فعالیتهای اقتصادی. این بستر هر چه باشد تفاوتی ندارد. اگر زیاد رنگ عوض کند، فعالیت های اقتصادی متنوع تر می شود. اگر ثابت باشد، سود را باید در کارهای بلند مدت اقتصادی جستجو کرد. همه می دانستند با مرگ امام این بستر تکان نمی خورد، اما چیزی فرای زمین بستر تکان می خورد. این تکان حتی این طبقه را هم گیج کرده بود. همه گرفته و گیج بودند. حتی آنهایی هم که با امام هیچ رابطه‌ای نداشتند.

اندوهی غریب در چهره مردم ریشه دوانیده بود که به یقین از ترس برای آینده نبود. ایرانی ها هیچ وقت آینده‌نگر نبوده اند. وقتی پدر یک خانواده می میرد، اندوه بر همه مستولی میشود. فرق پدر با بقیه شاید در بزرگتر بودن است. این اندوه برای همه یکسان است. پسر چه عاشق پدر باشد و چه نباشد، اندوهگین می شود. پسر حتی اگر کینه پدر را در دل داشته باشد، در مرگ پدر افسرده می شود. بزرگ‌تر چیزی مثل سایه است. بی سبب نیست که به مثل می گویند:

- خدا سایه بزرگتر را از سر کسی کم نکند.

سایه از سر همه کم شده بود. بورژوا، فئودال، اپوزیسیون، انتلکتوئل،بسیجی، چپی، راستی، هیچ کدام فرقی نمی کرد. سایه بزرگتر از سر همه کم شده بود. این بار کسی از دریا ماهی نگرفته بود. از ماهی، دریا را گرفته بودند. ماهی های حلال گوشت و حرام گوشت، همه به نحو تاثیر برانگیزی بالا و پایین می پریدند. ستون فقراتشان را خم می کردند. مثل کمان. بعد عین تیر که از چله رها می شود، با سر و دمشان به زمین ضربه می زدند و به هوا پرتاب می شدند. دوباره با شکم به زمین می خوردند و این کار مرتب تکرار می شد!!!

ماهی ها خودکشی می کردند!

  • پی نوشت:
  • بخش هایی بود از کتاب ارمیا...این روزها دوباره دارم میخونمش...
  • میلاد سراسر نور دلیل آفرینش ،حضرت زهرا(س) و فرزند پاکش حضرت روح الله(ره) رو به همه تبریک میگم...بویژه به مادر عزیزم...
  • و همچنین تبریک میگم به دوستان وبلاگ نویس بوِیژه الهه مشرق زمین و آرون شید و گلبرگ و قاصدک
  • ۹ نظر
  • ۱۳ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۱۳

شنیدن یک نوای ساده مرا یاد تو می اندازد.

پلک می زنم،خروس خوان صبح است. صدای زوزه دری که بیرون از خانه،باز شده و بسته می شود.این یعنی امروز ،چونان روزهای دیگر ،عزیزترین من در می گشاید، می خندد و در آغوش می کشد.

در آغوش کشیدن ،برای من ، یک حالت نیست. تو، خیلی مهربانی،در آغوش کشیدن،برای من ، یک عمر زندگی است.

من،همه روزهایم را در آغوش تو، پرنده شده ام، پریده ام، سنگ خورده ام.بالم را تو بوسیده ای ،زخم خورده ام. تو، رویش قطره ای از آب گوارای حوض صحن پنجره ی فولاد چکانده ای و در چشم بر هم زدنی...

همیشه تا من آمده ام پلک بزنم،تو، همه چیز را زودتر از من دیده ای و کارها را درست کرده ای.

تو دوست نداری من هی بخواهم و غر بزنم.دوست نداری  کم کم ،موجودیت خودم را در مقابل تو، تامین رفاه و آسایش شخصی و خانوادگی ام ببینم؛نه؟میدانم دوست نداری....

رسالت من، دیدن  لبخند توست وقتی داری پرکشیدن من را به آسمان،ذوق می کنی.وظیفه من این است که بنشینم روی پایت و از دست ات، دانه به دل بگیرم.چون تو مهربانی و برایت غم است اگر این قدر مهربان بودنت را نبینم.

 

پی نوشت:

  • شازده ی عزیز، استاد ما! یکم واسم دعا کن لطفا! راستی آقا سلام رسوندن ویژه خدمت شما! گفتن سری بعد باهم بیاین
  • پریشب زنگ زدم به مامان،دیدم جایی مهمونی هستن...گفت یه خبر خوب دارم برات، عدالت اومده، واقعا خوشحال شدم..آخرین باری که عدالت رو دیدم، فکر میکنم ۶.۷ساله بودم....بعد از ۱۶.۱۷سال ازش باخبر شدم و تلفنی باهاش صحبت کردم...قول داد هفته ی دیگه شهرستان حتما برم ببینمش...
  • ۸ نظر
  • ۰۶ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۱۷
 همچو عکس رخ مهتاب که در آب افتاد...در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست....
  • ۷ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۶:۱۶

سلام، بگذار عبارت های بعدی خودشان بیایند. بگذار اگر قرار شد همین سلام، با حرف حرف ساده اش، شد قرارگاه من و تو بشود .مثل وقت هایی که سکوت، می شود قرار من و تو، ساکت ساکت...

همه چیز در ید قدرت عشق است...

سلام می کنم...شاید دست ام را هم روی سینه نگذاشتم ،فقط گردنم را کج کردم نگاهت کردم.شاید دویدم در آغوشت.شاید گونه ام را گذاشتم روی خاک.شاید چشم هایم بسته بود.شاید زل زدم به چشم هایت.نمی دانم...بگذار همین سلام که دوست داشتنی ترین کلمه ی من به توست بشود قرارگاه ما، حرف حرف ساده اش...

  • ۹ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۲:۰۷

مثلا خواب می بینم تویی و من ...توی پارک با هم راه می رویم. خیلی همه جا آرام است.زیر پایمان زمین، قدر چیزی که رویش راه می رویم،سفت نیست.

تو داری روبرو را نگاه می کنی و خنده ات هیچ جا نمی رود. همه اش با ما همراه است. من دارم تند و تند برایت تعریف میکنم...مثل همیشه...چه خبر است، من چه کار کرده ام، دسته گل هایم را بخصوص...اصلا خجالت نمی کشم.

گاهی می ایستی،رویت را می کنی به من، خنده عمیق تری می کنی...شانس با من باشد دندانهایت را می بینم که خیلی قشنگ است و صورت ات را بی نظیر تر می کند...

باز راه می افتی ...البته شب هایی هم هست که بالش از اشک سیر می شود ...شبِ روزهایی که کلاغ ها خیلی قارقار کرده اند.

توی پارک نشسته ای روی یک نیمکت..سرم روی پای توست...نشسته ام پایین پایت.

تو هم آن دستان زیبایت را گذاشته ای روی سرم...به هیچ کس هم ربط ندارد به تو چه می گویم و تو چقدر کلمه های قشنگ می گویی...

 

پی نوشت: دلم حقیقتا شکست از ناراحتی این روزهایت...گفتم کمی بنویسم برایت

  • ۲ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۵:۵۱

 

بگذار توی راه آمدن ام خواب هایم را برایت تعریف کنم...

من ساده نیستم می فهمم اگر چراغ خواب من روشن باشد نور خورشید کم نمی شود...

می فهمم عطر گلی که توی اتاق من است از حجم عالم گیر دشت های معطر نمی کاهد...

برای همین احمقانه نمی دانم که هر شب بیایی به خوابم که می آیی لامپ چراغ خواب اتاق من روشن است و گل ام غنچه فراوان دارد...

  • ۶ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۳:۲۳

بهترین کفش هایم را پوشیده ام. دارم تمیز می آیم.

بهترین غذا را خورده ام. یک سفره چیدم برای خودم، با گل مریم و کاسه ای میان سفره، پر از شکوفه گیلاس، دستمال سفره بوی بهار نارنج می داد و عصاره ی گل محمدی ریخته بودم در لقمه لقمه ی غذا...

گفتند کجا؟ گفتم دارم می روم پیش رفیقم ...

شیک کرده ام . نمی بینید؟

 

  • ۶ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۵:۰۷

یک عکس چسبانده ام به اتاقم. نور از قاب اش می گذرد. همیشه طره ای از آفتاب رویش است.

یک شکاف مانند می شود که میانه اش پیدا نیست، بس که نور هست.

عکس ، عکس یک دست مهربان است. دستی خیلی مهربان و نرم. دستی که انگشت های کشیده دارد و ناخن هایش مرتب است. دست توست ولی کسی نمی بیند.

قاب ،خالی است...فقط تو را نشان ام می دهد. به خصوص صبح ها...وقتی کلاغ ها حس می کنند با قارقارشان می توانند خواب های طلایی من را کدر کنند...

  • ۵ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۳:۵۱
من توی دستم شمع ندارم. عزادار نیامده ام.

من در نفسم ام ناله ندارم، خوش ام ...خوش حالم ...

اصلا با خودم شرط کرده ام این بار، غصه هایم را نیاورم پیش ات... اگر تو بهترینی ، که هستی، پس حتما دل نازک ترین هم تو باشی...

درد پیش تو بیاورم؟ به این بدسلیقگی باشم؟

  • ۷ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۹:۱۶
گفت مهربان تر از تو، زیر سقف آسمان نیافریده!

گفتم این را نمی دانم ولی شهادت می دهم یکی هستی و مهربان تر از تو نیافته ام...

داستان دارد دل بستگی من...

SohrabSepehri.com

اینو جایی خوندم...بخونینش:

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد

سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم

چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد

*

صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه ی کیست

طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ای مشکی است

*

با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...

  • ۴ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۵۶