بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

  • بسم الله؛
  • چند روزیست به خبر اقدام وحشیانه ی یک کشیش صهیونیست امریکایی در خصوص آتش زدن قرآن ها در روز یازده سپتامبر(یعنی فردا) فکر می کنم و هنوز به نتیجه نرسیده ام که در مورد این مساله واکنش جامعه ی اسلامی چیست و چه باید کنیم؟!
  • اینکه قوای سه گانه ی ما چه واکنشی انجام می دهند و  آیا جز انجام محکومیت توسط بیانیه های مختلف اقدام عملی مناسب هم از سوی آنان انجام خواهد شد یا خیر!؟
  • معمولا در این چند سال گذشته کشورهایی نظیر افغانستان و پاکستان حتی جلوتر از ما عمل کرده اند-نمونه اش تظاهراتهای مردمان این کشور در این روزها و شاید حتی حمله به سفارت آمریکا-و حتی راهپیمایی های مردمی ما چند روزی دیرتر از کشورهای دیگر انجام میشود که باز جای شکرش باقیست که باز هم مردم از مسئولین جلوترند...البته واکنش وزیر خارجه و همینطور مراجع معظم تقلید بویژه آیت الله صافی گلپایگانی بسیار قابل تقدیر است اما به خواب تابستانی رفتن مجلس شورای اسلامی و عدم انجام اقدام لازم از سوی این قوه و همینطور قوای مجریه و قضاییه جای سوال است...
  • اما پرسش اصلی که ذهن مرا درگیر خود کرده است این است که اگر دستور صریح حضرت روح الله مبنی بر کشتن سلمان رشدی بر روی زمین نمی ماند و اجرا می شد آیا باز هم شاهد مواردی همچون کاریکاتورهای دانمارکی و حرف زدن از آتش زدن قرآن در آمریکا می بودیم؟
  • سکوت وبلاگستان ارزشی در این حوادث برایم سوال است...که متاسفانه راه را گم کرده اند و همچنان درگیر ماجرای اسفندیار و دولتند...
  • به نظر شما بهترین اقدام عملی برای پاسخگویی به این اقدام گستاخانه چیست؟
بسم الله؛

هرسال به خرداد که میرسیم به فکر مرگ می افتم و چند زمانی درگیر آنم...و البته بدون ترس ...و همراه با آرامش...گاهی یاد مرگ برای انسان شیرین است و گاهی تلخ... گاهی وقتی خودت را در گیر این سیاره ی رنج می بینی و راهی برای خلاصی از آن یافته ای مرگ به منزله ی یک خروجی است از دنیایی که برای وظیفه ای به آن گام نهاده بودی و این نوع نگاه به مرگ شیرین است...تلخی آن زمانیست که می بینی سالیانی است که در این دنیایی و هنوز نمیدانی برای چه؟! 

گاهی هم میدانی برای چه اما کاری نکرده ای و آن زمانی که یاد مرگ به سراغت می آید تلخ می شود طعم چشیدن مرگ برایت زیرا دلت آتش می گیرد از فرصتی که از دست داده ای...که همه ی ما برای فرصتی که گرفته ایم در اینجاییم...

هیچ وقت به اندازه ی هنگام نماز صبح امروز آنجا که صدای حزن الود خواندن ابوحمزه از تلویزیون پخش میشد به خودم نلرزیدم از یاد مرگ و تلخی آن ...ترسیدم برای خودم از روزی که دیگر دفن خواهم شد در خاک این سیاره ی رنج ...و فراموش خواهم شد ... و فرصتی را که از دست داده ام... 

تنها راه نجاتم خلاصی از روزمرگی های این سیاره ی رنج است...دعایم کنید...


پی نوشت: 

  • مولا علی(ع):نفس های انسان گامهایی است که به سوی مرگ برمی دارد.
  • این روزا به خودم توصیه میکنم خواندن یادداشت مرتضا را برای مرگ آگاهی.
شرکت در راهپیمایی روز قدس به حمایت مردم مظلوم فلسطین و کوبیدن مشت اتحاد بر سر رژیم غاصب از سه دیدگاه توجیه پذیر است:

1- اسلامیت       2- انسانیت       3- ایرانیت

1- اسلامیت: قرآن در آیه 10 سوره حجرات چنین می فرماید:

"در حقیقت مؤمنان با هم برادرند پس میان برادرانتان را سازش دهید و از خدا پروا بدارید امید که مورد رحمت قرار گیرید"

به نظر می رسد برای کسی که پایبند به دستورات دینی باشد و قرآن را سخن خدا بداند مسئله کاملا حل شده است و شرکت در راهپیمایی نه یک حق و یک منت بر سر کسی بلکه یک انجام تکلیف محسوب می شود.

2- انسانیت: انسانیت حکم می کند اگر در هر کجای عالم به انسانی ظلم شد به حمایت برخیزیم. در این مورد فرق نمی کند مسلمان باشد یا غیر مسلمان، چه مولایمان در مورد آن زن غیر مسلمان چه گفت که جا دارد مومن با شنیدن این ظلم بمیرد! 

جنایت

61839.jpg

بابت دلخراش بودن تصاویر عذر خواهم، اما واقعیت ...

انسانیت مرز نمی شناسد. این خط های ذهنی و قراردادی که بین انسانها کشیده ایم به نام "مرز" برای انسانیت هیچ اعتباری ندارد.

3- و اما ایرانیت: شاید این مساله کمتر باز شده باشد. عده ای سال گذشته با توجیه "چراغی که به خانه رواست ...." و انگشت گذاشتن روی حس ناسیونالیستی برخی مردم آن کردند که می دانید.

اما شاید اینان نمی دانستند اگر کمی عمیق تر بنگرند و رصد کنند برنامه های رژیم غاصب را، حتی از دید یک ناسونالیست هم حمایت از فلسطین توجیه دارد.

طرح "نیل تا فرات" و "اسرائیل بزرگ" چیز کمی نیست که بتوان به راحتی از آن گذشت. چه کسی نمی داند فلسطین خط مقدم و سنگر اول، لبنان سنگر دوم و سوریه و ایران سنگرهای بعدی هستند؟ تنها چشم بینا می خواهد دیدن اینکه حماس و حزب الله سپر بلای من و تو شده اند.

پس اگر نه برای اسلام و نه برای انسانیت شرکت نمی کنید، حد اقل برای ایران شرکت کنید....

  • ۸ نظر
  • ۱۲ شهریور ۸۹ ، ۲۳:۵۴

بسم الله...

چندوقتیه قصد کرده بودم یه تکونی بدم و یه قالب جدید رو بذارم...هنوز هم قالب قبلی رو خیلی دوست دارم و معتقدم بهترین قالبم توی این 5سال گذشته بوده...اما تصمیم به تغییراتی گرفتم که امیدوارم تاثیرات خوبی بذاره و مفید باشه...البته قالب جدید هنوز نهایی نشده و فعلا نسخه ی آزمایشی اون رو گذاشتم بدون بنر و لوگو و همچنین سرتیتر بخش های مختلف... صمد نوروزیان عزیز لطف کرده و قراره بنر جدید رو اون طراحی کنه...انشالله تا قبل از عید فطر نهایی میکنم قالب جدید وبلاگ رو...

التماس دعای شدید دارم از همه گی...دعا برای خلاصی از روزمرگی ها...

شازده پیشنهادی داری برای خلاصی از روزمرگی ها؟

  • ۳ نظر
  • ۱۲ شهریور ۸۹ ، ۰۰:۳۱
بسم الله....

برای انجام کار واجبی یک روزه اومدم مشهد...دیشب توی راه تو اتوبوس داشتم موسیقی سریال سالهای مشروطه رو گوش میدادم...چه شعر زیبایی گفته عبدالجبار کاکایی برای این موسیقی... بیشتر از 10بار پشت سر گوش دادم و هر دفعه بیشتر به دلم می نشست ...مخصوصا توی اون تاریکی نیمه شب و گذر از میون جنگل گلستان... قبلا هم بارها و بارها شنیده بودم این آهنگ رو و چقدر دوستش دارم...

شاید بیشتر حال و هوایم را به خودم نشان میداد...

 

 

تازه تر کن داغ مارا،طاقت دوری نمانده

شکوه سر کن، در تن ما ،تاب مهجوری نمانده

پرگشاید شور و شیون از جگر ها ای دریغ.....

دل به زخمی شعله ور شد ، جان به عشقی مبتلا

برنتابد سینه ی ما      داغ چندین ماجرا

تازه. شد ... به هوای تو...دل تنگ ما .....ای وای

بی تو هر گز نشنود کس شکوه ازجانم ....خدا

 با تو هر گز بر نگردد عهد و پیمانم

من.... زنده ام.... ای وطن.... در پناه تو

سر چه باشد، بر تن ،جان چه باشد، بر کف تا سپارم   در.. راه... تو

ماند....در دلم داغی از .... فر یاد تو

شد ... وقت دلتنگی ها ... با یاد تو

من زنده ام ای وطن در پناه تو

سر چه باشد بر تن ،جان چه باشد بر کف تا سپارم      در راه تو

از اینجا دانلودش کنین..

پی نوشت: جای همگی خالی...امروز صبح موقع طلوع خورشید حرم بودم...یه زیارت درست و حسابی...خیلی چسبید...برای همگی دعا کردم...البته نسبتا خلوت بود و خودمم حسابی چسبیدم به ضریح!

یه مدت که سیاسی اجتماعی ننوشتم فرصت خوبی بود برای فکر کردن...احتمالا امروز فردا دوباره سیاسی اجتماعی فرهنگی هنری نوشته ها رو شروع میکنم...

  • ۶ نظر
  • ۰۷ شهریور ۸۹ ، ۰۹:۳۳
رنج آباد زمین را رمزی است که جز ابتلاء کلیدی توان گشودن آن را ندارد.
ققنوس وار زیستن و سیمرغ گونه زادن و مولود شدن، افسانه سر زبان ها نیست. داستان میلاد بال و پر است برای داشتن دنیایی دیگرگونه در میان رنج سرای متعفن؛ برای رسیدن از رنج به درد؛ رهیدن از ملال و زوال تعلق و شناور شدن در اکسیر اطمینان بودا وار بی پیوندی با هرچه که ارزش دلبستن را ندارد.
مکتب ققنوس،‌ ادبستان درد است. در کلاس ققنوس دردمندی آزمون ورود است. مکتب دار ققنوس، به محک اشک خلوت شبانه و آه سوزان روزانه نظر می کند و «اخلاق کریمه ققنوسی» عطا می نماید. ساقی ققنوسیان پیاله های عطش آتش را به تب درد می گرداند و به لاجرعه نوشانش بی مقدار می نوشاند. چه هرچه شورش بیشتر نیشش بیشتر؛ هر چه نیشش بیشتر نوشش بیشتر.
اشک های تمساح و آه و ملال های زاغچه، نشان رنج زدگی در زمین متعفن با زمستان های یلدایی است. «بی رغبتی ققنوسی» به ساحل های شوره زار را نسبتی با خستگی و فرسودگی مردابی های ساحل نشین نیست. خستگی از فرسایش ساحل را با تشنگی شوره زارهای دنیا چه نسبت؟! نخواستن به "داشتن"، ققنوسی را چه فامیلی با بی تابی به داشتن نداشته ها؟! اولی عقده از پا وا می کند و دومی عقده به خانه دل می بندد! «بال های ققنوسی»، زیور طاووس گونه برای خودنمایی در جمعیت و ارضای منیت درون در فردیت نیست. بال های ققنوس هیزم های «تولدی دوباره» است که هیج ققنوسی بی آتش، نه می زاید نه متولد می شود.
آنکه همراه ققنوس می شود، همزادان درد اوست. درد مشترک «قبیله ققنوس» را در کنار هم بودن دوام می بخشد. قبیله ققنوس نه به رنگ پیوند، هم نژاد می شوند و نه به پیش وند و پس وند تفاخر و تکاثر و طبقه، همخون و شهروند. نژاد ققنوس آتش است و آنچه آتش گرفته حال آتش گرفته را می داند؛ آتش گرفتن به تماشا فهم نمی شود و پرواز شراره ها از آن جز به پراکندگی همدردان فهم نمی شود. آنچنان که گویی پراکندگی شان، عین همزادی باشد. چه فرزندان ققنوس از هم می پاشند و قله های دور از همدیگر را آشیانه می کنند. چه آوای محزون شبانه و انزوای روزانه گواه معراجشان از جمع است و زوزه سکوتشان نشان دل کندن از آشیانه آتش. چه فاصله طوس از مدینه عین وصل محمدیست و قرابت طوس فصل هارونی! شراره ها که کنار هم نمی نشینند!!!
ققنوسیان را آشیانه کنار آتش فشان است. پیامبران آتشند اینان و زرداشترانی که نبوتشان توسعه آتش است. مدینه فاضله شان سوختن همگان و جامعه مقدسشان جامعه پختگان. حیات طیبه شان حیاتی است که هیچ کس بی درد نباشد. اینچنین فتح رنج آباد می کنند و جامه رنج های پفکین و نمکین و بادکنکی را از تن ساحل نشینان و مترفین به در می کنند و به معجزه عریانی به ید بیضای موسوی "پوچی مقدس"، دردهای اهورایی را به جسد کافور آلود و نخوت اندودشان می دمند.
راز ققنوس، رمز رنج آبادی زمین است که جز آیت آتش، آن را تلاوت نمی کند و جز شراره های پراکنده اش آن را وا نمی گشاید.

جام اول:

دردیست غیرمردن کان را دوا نباشد !!!

پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن؟؟؟

 

جام دوم:

آدم ها را عادت کرده ام که بر اساس دردهایشان تقسیم بندی کنم. آدم های کوچکی که دردشان بوی پفک نمکی می دهد. آدم هایی که دردشان بوی دماغ سوخته می دهد. آدم هایی که دردشان فقدان های مادی دنیاست. به قولی دیگر فرش گم کرده اند. آدم هایی که دردشان فقدان معنوی دنیاست و به نوعی آدم هایی که عرش گم کرده اند.

و آدم هایی که دردشان، عظمت دردشان، بزرگی دردشان، تفاوت و خلاقیتی که در داشتن درد به خرج می دهند هوش از سر آدم می برند. نه در گم کردن فرش می سوزند و نه در حسرت عرش بی خود شده اند. دردی که هیچ حیطه ای توان معرفی کردن آن درد را در محدوده ای خاص را ندارد. فقط می توان گفت که درد ناب را سر کشیده اند. مثلا مردی که سر در چاه میکرد و از دردش حدیث به چاه می گفت! هر چقدر دنبال دردش گشتم نیافتم.

بویی از آن چاه که به مشامت می رسد حس می کنی همه چاه های عالم را می خواهی تا از شمیم درد علی ناله کنی. این حرفها به ما چه برسد؟!

 

جام سوم:

لقد خلقنا الانسان فی کبد... و آدم را در درد، با درد، همراه درد، بوسیله درد، توسط درد و اندرون درد آفریدیم. اصلا انسان را درد اندود کردیم تا آفریده شد. هر کسی را اراده کردیم تا درجه بالاتری از آفرینش را داشته باشد دردش را بیشتر ریختیم. هر کس را که خواستیم نزدیک تر به ما باشد جامش را از درد بیشتری پر کردیم. مبتلایش کردیم. دچارش کردیم. و دچار را چه چاره؟ بیچاره را چه چاره؟

گفتیم بی چاره برو و چاره بجو!!!

 

جام آخر:

هر که زنده تر بازنده تر

و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر

 

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

 پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو  

 ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

   آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

   گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

   سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

   گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو


 

بسم الله...

این روزها قاعدتا باید در حال استراحت بعد از 20 و چند روز امتحان باشم...یکم درگیری هایی دارم که درحال پیگیری اونا هستم...مثل هیشه برام دعا کنین...مخصوصا جناب استاد عزیز، حضرت آقای شازده خان کوچولو و الهه ی مشرق زمین...

شازده ما کجا درگیر بهشت بودن کجا؟ باز از اون بالا همه رو مثل خودت داری میبینی؟در راه ماندگانم منم نه تو... این روزا بدجوری توی این غربال روزگار دارن تکونم میدن...سفت چسبیدم که یه وقت نیوفتم...نیاز به دعات دارم...بدجور نیاز به تجدید قوای فکری دارم...دعا کن واسم...اومدم بگم که هستم...برمیگردم همین روزا با نوشته های سیاسی فرهنگی....

بگذریم...چند روز پیش یه دوستی گفت :گفتن خیلی از حرفا وقتی شیرین و فایده داره که بی دلیل ، بی زمان ، یک جا ، در هر زمان روی لب جاری بشه و به دل بشینه....

خوشم اومد از حرفش...گفتم بنویسم..

در پناه حق...زیر سایه امام عصر...

تو را نمی شود نفس نکشم، چون به محض اینکه تو را نفس نکشم ، ریه هایم پر از سموم کشنده می شوند.

به به ! چه حیاط پر از تنفسی! چه قدر بهشت تو درخت و بلبل دارد!چه قدر فواره های بلند! چه صدای که ممزوج چه چه پرنده و قهقهه مستانه قطره های آب و نفس نفس فرشتگان است!

بیایم داخل؟ اجازه هست؟

با این حیاط، آن اتاق را هم که طلب کرده بودم در سرای ات ، نمیخواهم ، این جا شیرین تر است. عسل می چشم از رود شیرین چشم هایت، شاید اصلا نیایم داخل. می نشینم کنارت، هوای من! سخت نفس ام تنگ بوئیدنت است...


عریان می شوم...از هرچه جز سادگی...

بخشنده می شوم...شبیه تو که دوست داشتی کوه ها بشود استجابت و بدهی به آنها که طمع آمین از تو داشتند.

فرار می کنم...به سوی دامان پر مهر تو، از شر وسواس خناس.

من میدانم تو به من احتیاجی ندارم،ولی من شک ندارم که در سرسرای تو،اتاق برای من هم هست. من می توانم توضیح بدهم دوست دارم؛ زیر سایه تو، نفس کشیدن را پیش از هر چیز دیگری  توی این عالم، دوست می دارم.من ،عریان می شوم.همین یک انگشتر را دارم که می اندازمش توی ضریح .همین. می خواهم شبیه تو بشوم...

 

 

  • دنیا عجیب است و عجیب تر از آن غفلت ما در آن است...

SohrabSepehri.com

  • .....
  • خدایا تو جان مرا آفریدی و تو آن را میگیری، زندگی و مرگ آن متعلق به تو است. اگر زنده اش داشتی محفوظش دار و اگر دچار مرگ ساختی بر او ببخش... خدایا من از تو عافیت میخواهم...
  • .....