بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

چه کشیدم من که دستم بسته بود. چه کشیدم من که زبانم در کام بود. چه کشیدم من که شمشیرم در نیام بود. چه کشیدم من که پیامبر با من عهد بسته بود. و من تعهد کرده بودم هر چه دیدم خاموش باشم.

آه... اما نمی دانستم این بار آوار بلا بر من فرو نمی ریزد. نمیدانستم این بار شعله های مصیبت وجود مرا نمی سوزاند. پیامبر نگفته بود که پیش چشمم حبیبه خدا را میزنند و باید خاموش باشم.
نگفته بود که پیش رویم همسرم را لگد می کنند و باید نگاه کنم.

نگفته بود که حسن و حسین پناه زینب می شوند و من نمی توانم پناه دختر پیامبر باشم.
فضه بسوی فاطمه دوید و آشوبگران به داخل خانه ریختند. فضه توانست فاطمه را کنار بکشد تا زیر دست و پا نماند. و من تنها توانستم خود را جلو بیاندازم تا بچه ها گرفتار آن حرامیان نشوند.

...

یکی دستم را گرفته بود و یکی پایم را می کشید. یکی در سینه ام آویخته بود و یکی چنگ در صورتم می زد .

فاطمه بیهوش بود انگار، اما نمی دانم چگونه دیده باز کرد و مرا میان کوچه دید که ریسمان به گردنم افکنده اند و می کشند. روی برگرداندم و در آستانه در فاطمه را دیدم که با مقنعه خون آلود ولباس خاکی دست بر دیوار گرفته است.

فاطمه را دیدم که بچه های مضطرب از پشت سرش نگاه می کنند. فاطمه نمی توانست راه برود.
نمیدانم چطور این چند قدم را برداشته بود. فاطمه نمی توانست سخن بگوید. نمیدانم چگونه می نالید و فریاد می زد.

بازوان تازیانه خورده اش حرکت نداشت. نمی دانم فاطمه چه سان دست بر ریسمان انداخته بود و در زیر مشت و لگد نامحرمان می کوشید تا مرا برهاند.

خدایا، این من بودم که اینک اینگونه دستخوش تاراج مشتی مرد نما می شدم.

من که یک تنه در برابر لشکرها می ایستادم .

خدایا این من بودم که نمی توانستم از دختر هجده ساله پیامبر دفاع کنم.

من که در چهارده سالگی سنگ و چماق این جماعت را می خوردم و تنم سپر آن پیامبر بود.

خدایا، این من که بودم که دست به شمشیر نمی بردم، من که از شمشیرم رزم آوران نامدار عرب هراسان بودند.

خدایا، این علی بود آیا که پیش چشم همسر و فرزندانش بر خاک افتاده و کتک می خورد؟

دیگر نفمیدم فاطمه در آن هیاهو چه شد. مرا کشان کشان می بردند. و گرد و خاک میان کوچه راه را بر چشمانم بسته بود

...

تنها صدای پیامبر بود که از میان گرد و خاک به گوش می رسید، و پیامبر تازیانه می خورد! 

اعداد هم مثل کلمات جادویی هستن. گاهی اوقات یک عدد میتونه چنان حالت رو خوب و دگرگون کنه که حس خوبش با هیچ چیزی قابل مقایسه نباشه...

به لات و عزی سوگند سالها صبر کرده بودیم و در لباس اسلام مرارت نماز و روزه را کشیده بودیم تا فرصت ما فرا رسد.

به لات وعزی سوگند سالها « محمد » را تحمل کردیم و به روی خودمان نیاوردیم تا دوران او بگذرد.

ناچار بودیم بیعت علی را بگیریم و نمی آمد. مجبور بودیم. کار را تمام کردیم و تسلیم نمی شد . به در خانه اش رفتیم.

اما دوباره دختر محمد با ما طرف شد. چه باید می کردیم؟ دیدم اینگونه نمی شود،خواستم در را باز کنم، دستهایش را پیش آورد تا در را ببندد.

تازیانه آن غلام سیاه را گرفتم خواستم در را باز کنم، نمی گذاشت تازیانه را بلند کردم و آنقدر زدم تا دستانش را کشید.

ناله ای کرد و سوزناک گریست. 

دست، دست محمد بود که در را گرفته بود.

صدا، صدای محمد بود که می نالید.

به یاد همه سالهایی افتادم که نمی شد در برابر هیبت و جلالش سخن گفت.

به یاد همه روزهایی ا فتادم که خدایان ما را تحقیر کرده بود. به یاد همه لحظه هایی افتادم که کینه بر جانم چنگ میزد و مجبور بودم آرام باشم.

...

این دختر، فرزند محمد بود. و محمد مرده بود

...

اینک محمد در پشت در می نالید. اینک محمد در پشت در می گریست. اینک محمد در چنگ من بود.

« محمد... محمد... ». فریاد زدم.

به لات و عزی سوگند چنان بر در کوبیدم که صدای استخوانهای زنانه اش به گوشم رسید. محمد بود که فریاد زد:« پدر جان، ببین با جگر گوشه ات چه می کنند!»

به من می‌گفت :
«چشم‌های تو مرا به این روز انداخت. این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده. تاب و تحمل نگاه‌های تو را نداشتم. نمی دیدی که چشم به زمین می‌دوختم؟»
به او گفتم :
«در چشم‌های من دقیق‌تر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست»
می‌گفت :
«نه، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته. من آدم خجولی بودم، چشم‌های تو به من جرأت دادند.»


چشمهایش
بزرگ علوی

بانو که رفت پشت در، گفتم از او حیا می‌کنند و می‌روند.گفتم از یادگار پیامبر بیمناک میشوند و می ‌گریزند.

بچه‌ها را گوشه اتاق نگه ‌داشتم؛ و با اشاره مولا در  پی بانو رفتم.

...

بانو که رفت پشت در دل‌خوش شدم که این اضطراب و آشوب پایان می‌پذیرد.

...

منتظر بودم تا دوباره بانو را همراهی کنم. و دوباره به اتاقش بازگردانم.

نمی‌دانم چه شد. نمی‌دانم آن تیره‌بختِ جنایت‌کار چه کرد. نفهمیدم در چگونه باز شد و بانو پشت در چه کشید؛ که نالید و صدایم زد:

...

فقط نالید و گفت: فضه!

دویدم.سر آسیمه بانو را در آغوش گرفتم.

نالید: « فضه...محسن را کشتند.»

آه،میخ در خونین بود. و آتش زبانه می‌کشید...

خانه علی عزاخانه بود.حسن و حسین از دوری پیامبر بی‌تابی می‌کردند و من آرام و قرار نداشتم.

اگر علی نبود و سیمای نورانی‌اش امیدم نمی‌بخشید؛ اگر حسن و حسین این‌قدر رنگ و بوی پیامبر را نداشتند، اگر زینب با آن نگاه مادرانه و آسمانی روبرویم نمی‌نشست، نفس‌های سردی که در سینه‌ام فرو می‌رفت بازنمی‌گشت. و آه‌های سوزان که از جانم برمی‌آمد، هستی عالم را می‌سوزاند.

بیرون خانه غوغا بود. و هر که می‌رسید خبر از فتنه و آشوب می‌آورد. درون خانه را اما، هنوز بهت و ناباوری مصیبت،ساکن نگه داشته بود.

سیل طغیان گویی از حضیض سقیفه اندک اندک به آستان اوج « بیت الله » زبانه می‌کشید. بوی خیانت و جنایت آرام آرام فضای کوچه‌ها را پرمی‌کرد.

سروصدایی از پشت در روی علی را برگرداند. فریاد شیطان بود از حلقوم غلامی بدکار و بد نام. سیاهی فتنه بود انگار در چهره فرستاده ای شوم. جسارتی بی سابقه بود، پس از رحلت پیامبر بر حرم دخترش و در پیشگاه محراب و مسجدش.
...

علی آرام و خشمگین به در خیره ماند. شیر خدا به خروش می‌آمد....

فریاد شیطان خاموشی نداشت.کینه‌ها و عقده‌های فروخورده سالیان سرباز کرده بود.بغض‌های بدر و احد و خیبر گشوده می‌شد.

علی به من نگاه کرد؛ و من به کودکان مضطرب. علی با نگاهش بچه‌ها را آرامش بخشید و پاسخشان گفت:« بروید. من را بیعت سزاوار نیست. »

فریاد شیطان خاموشی نداشت: « بیا و بیعت کن وگرنه خانه را با هرکه در او هست به آتش می‌کشیم.»

گمان می‌کردم بی‌پروایی کنند، اما نه این‌قدر. گمان می‌کردم حریم‌ها را بشکنند، اما نه این‌گونه. منتظر بودم تا درون خود را خویش آشکار سازند، اما نه این‌قدر زود....همچنان فریاد می‌زدند.

این بار من نالیدم: « از خدا بترسید و از پیامبرش حیا کنید. از در این خانه دور شوید.»

گویی رفتند. اما لختی نگذشت که هیاهویشان دوباره فضا را آلود. این بار گویی بوی فتنه آزارنده‌تر بود؛ و سیاهی طغیان افزون‌تر. فریاد شیطان دوباره بر خانه وحی الهی سایه افکند. شیطان به خدا سوگند می‌خورد! در صدای خراشنده ابلیس سخن از هیزم بود و آتش؛ که وحشیانه به در لگد می‌زد. و گویی هنوز در پی بهانه می‌گشت.

گفتم شاید به بهانه رویارویی با علی از خطاب من پرهیز می‌کند.چاره ای نبود. از دختر پیامبر که باید شرم می‌کردند.چاره ایی نبود. از ناموس خدا که باید شرم میکردند. چاره ای نبود. خود برخاستم.
و در حالی که آرام قدم برمی ‌داشتم، پشت در رفتم...

ابلیس را گفتم: « من دختر پیامبرم. نمی‌دانی؟هنوز کفن پیامبر خشک نشده است. و هنوز این در و دیوار بوی حضور آسمانیش را دارد. از او شرم نمی‌کنید؟ »

دیگر باید بر می‌گشت. دیگر باید می ‌ترسید و خاموش می‌شد. دیگر باید آرام می‌گرفت.اما بی حیا فریاد زد:« ما با زنها کاری نداریم. » و نعره کشید.

نمی‌دانم چه شد؛ نفهمیدم چه کرد؛ ندانستم چه پیش آمد؛ که از درون پیکرم، « محسن » شکست و من فرو ریختم...

امروز داشتم یک سری پست های قدیمی رو نگاه میکردم و کامنت هاشون رو میخوندم. وبلاگ کسانی که برام کامنت میذاشتن رو باز میکردم و یک نگاهی مینداختم به آخرین مطالبشون. به طرز عجیبی اکثر اون وبلاگ ها از سال ۹۱-۹۲ دیگه آپدیت نشدن و نمیدونم نویسنده هاش الان چیکار میکنن و کجا هستن. این شاید بخاطر ذات تکنولوژی هست که با اومدن تکنولوژی های جدیدتر کم کم قدیمی ترها میرن کنار. وبلاگستان رفت و جاش رو به شبکه های اجتماعی داد. آدم ها واقعی تر شدن. اینستاگرام و توییتر و تلگرام اومدن و جای وبلاگ های قدیمی رو پر کردن.  طبیعتا میزان تاثیرگذاری و گستره ی ارتباطی و میزان دیده شدن محتوا با دوران وبلاگستان قابل مقایسه نیست و خیلی بیشتر و وسیع تره.

کاش میشد به شکلی آدم های دوران وبلاگستان رو هم پیدا کرد و کنار هم جمع کرد. 

خیلی دوست دارم دوباره اینجا رونق بگیره. دوباره برگردم به نوشتن و بنویسم ...
بنویسم از عقایدم...از نگاهم به زندگی...
از نگاهم به آینده ی روشنی که در پیش هست...
و بخونم کامنت های گرم و پرشور قدیمی رو...
ما نسل دلم برایت تنگ شده‌های ادیت شده،
دوستت دارم‌های ارسال نشده،
صدایت آرامم میکندهای نگفته
و چک کردن‌های دم به دقیقه هستیم...
نام

نبضِ مرا بگیر

و ببر نامِ خویش را

تا خون بَدل به باده شود

در رَگان من ...