بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بسم الله...

زیباست که از روزنه ی عشق زمینی به فراسوی عشق آسمانی نگریستن و با سعی و تلاش به وصال رسیدن...

پی نوشت:

  • اومدم بگم که آموزشی تموم شد و بعنوان درجه دار وظیفه با درجه گروهبانیکمی ارتش میرم یگان...افتادم توی ستاد فرماندهی تیپ ۳۸زرهی. رسته ی کامپیوتر خوردم...
  • احتمالا ظرف یکی دو روز آینده راجع به این دوماه مینویسم و عکساشم میذارم.
  • فعلا...در پناه حق...یا علی

بسم الله؛

  • نوبت ما هم شد شتری که دم در خونه ی هر پسری میخوابه سراغ منم اومد و منم دارم میرم سربازی...
  • حتی قبول شدن توی رشته مهندسی IT دانشگاه علم و صنعت هم مانع از این نشد که اعزام نشم-بنابه دلایلی-  و این فارغ التحصیل کاردانی نرم افزار سیستم مجبوره دانشگاه و سربازی رو با هم دیگه بگذرونه ...
  •  بگذریم حرف خاصی ندارم... فردا صبح اعزامم . ... اعزام از ارتشه.... عجب شیر تبریز... از همگی دوستان التماس دعا دارم ...
  •  اگه دوران آموزشی مرخصی بگیرم حتما یه سری اینجا میزنم و یه چیزایی مینویسم....
  • مارو بگو دنبال زدن یه شرکت بزرگ تو تهران بودیم سر از کجا در  آوردیم...یه دوستی میگفت  هرچی رو حساب کتاب کنی درست نمیشه...اینم  جریان ماست دیگه...
  •  خیال دوستان راحت... موهامو قرار نیست بزنم....
  • فعلا.....
  •         

عکس تزئینیه

  پی نوشت:

 عکس  تزئینیه.. تو اینترنت پیدا کردم...

جماعت نزد جوانمرد آمدند و راز زنده بودن انسان را پرسیدند.

جوانمرد گفت: زنده بودن انسان به قلب نیست بلکه جریان داشتن خدا در درون آدمیست.

اگر خدا را از زندگیش پاک کند مرده است و چه بسیار کسانیکه سالها زیسته اند اما در  واقع مرده ای بودند متحرک.

و بودند کسانیکه سالهاست مرده اند ولی گویی زنده اند و روح زندگی در جسم مرده شان در جریان است. زیرا اینان بودند که خدا را از زندگی خود پاک نکردند نه در شادی ها و نه در غم ها. این است راز زنده بودن انسان.

  • دوسال پیش موقع پرستاری از یکی از بچه های خوابگاه اومد توی ذهنمو اینو نوشتم...

شب های قدر، شب های دلدادگی و عقل سپردگی در محضر معشوقی است که با قدرت لایزال خویش، یک شب از آن را برتر از هزار شب قرار داد. شب های قدر، شب های دل سپردگی به دریای غریبی است که با تمسک بر آن می تون در اقیانوس عظمت علی (ع) غوطه ور شد ،میتوان زیر باران رحمت بی منتهایش رفت و چشم بر افقی دوخت که روزی مردی آسمانی با ذوالفقار عدالت از آن سوی خوهد آمد و فرق شقاوت را خواهد شکافت و شب های قدرش را در شهری احیا خواهد گرفت که در کوچه و پس کوچه های آن میتوان عطر حضور مرد غریبی را استشمام کرد که پیام او را کوفیان بی جواب گذاشتند و رد پای فرمانده تنهایی را دید از که صفین به نخلستان های کوفه کشیده می شود . او قرآن را در خانه محقری به سر میگیرد که رد خونی از مسجد کوفه تا بدانجا امتداد می یابد و یقین خواهد گریست. اما نه چون ما خاکیان به حال خویش، که بر مردمی می گرید که ولایت بر آنان حکایتی بس غریب است...

او برای فاتح خیبر می گرید که گرفتار بی تفاوتی و نامردی کسانی شد که گمان بردند می توانند من کنت مولاه فهذا علی مولاه را در پس رفراندوم بی شرمانه و مزدورانه سقیفه پنهان کنند . او برای واپس زدگی عشق می گرید. چرا که شب قدر شب عاشقی است و چه کسی عاشق تر از رهبر غریبی که خون خود را خون بهای عشق آسمانی قرار داد تا به درگاه معشوق راه یابد.

او  که با سکوت و تنهایی خانه نشینی ۲۵ساله را تجربه نمود و در پی آن خدا را از ورای خانه گلی اش به نظاره نشست و کوفه را به مقدس مابانی واگذار نمود که یقین داشتند مراد حضرت حق در قرآن از آنانی که در حال رکوع زکات می دهند، کسی غیر از علی (ع) نیست. اما هم را به ورای افکار سپردند تا مبادا از دنیاپرستان عقب بمانند.فرصت طلبانی که به چشم خویش مهر تایید خداوند را بر امامت و ولایت علی(ع) دیدند و یقین داشتند که غدیر تجلی گاه وعده الهی است . اما با خنجر سقیفه بر فرق آن کوبیدند و با حقارت تمام حقانیت غدیر را در ضلالت سقیفه پنهان کردند تا علی (ع) را محکوم به خانه نشینی نمایند.

۲۵سال، سال کمی نیست.به خصوص آنکه دیگر دستان خدایی زن پهلو شکسته ای نباشد که اشک غربت را از گونه های مظلومیت مرد زندگی اش بزداید و چه جفا کردند آنانکه دفاع فاطمه(س) را تنها به حساب حمایت از همسرش گذاشتند.

غافل از آنکه فاطمه(س) با حمایت از علی(ع) خواست علم امامت را استوار نگه دارد به همین جهت زبانه های آتش غاصبان ولایت را به جان خرید. او قبل از آنکه علی را بر مسند امامت ببیند ولایت را از پیشانیش خواند و برای اثبات آن بین در و دیوار محسن را به قربانگاه عشق فرستاد. کاش هر کس به اندازه درک خویش، ولی شناسی را از فاطمه (س) می آموخت. حتی ابن ملجم معلون که با تظاهر به حفظ دین شمشیر جهالت خود را بر فرق قرآن ناطق فرود آورد و مقدس مابان عافیت طلبی که همه سعی خویش را به کار بستند تا دست علی (ع) را از سیاست دینی و اداره امور مسلمین قطع نمایند و رهبری او را تنها به گفتن پند و موعظه منحصر نمایند تا بدین گونه با سلب اختیارات او راهی برای غارت اموال مسلمین بیابند و شقاوت پیشگانی که با زخمی نمودن پدر یتیمان ، همه یتیمان گرسنه و پا برهنه کوفه را با ظرف های شیر به در خانه علی کشاندند و آنان نیز همگام با زینب (س) ظرف کوچک قلب خود را از پر شیر "امن یجیب" نمودند تا شاید دعایشان مستجاب شود و دوباره در دل شب مردی مهربان در خانه های فقیرانه آنان را بکوبد و آنان را از چنگال دهشت زای فقر و گرسنگی برهاند.

 اما علی (ع) رفت با اطمینان به آنکه روزی خواهد آمد.همراه با مردی سبز پوش و منتقم که کربلا و کوفه اولین انتقام گاه اوست.

  • ۶ نظر
  • ۳۰ شهریور ۸۷ ، ۰۹:۲۰
  • بعد از سحری، روی تخت نشسته بودم و پاهامو جمع کرده بودم و توی سینه ام...تسبیحی که رحیم روز قبل از رفتنش یادگاری بهم داده بود رو توی دستم گرفته بودم و دونه هاشو یکی یکی رد می کردم ...
  • گفتم الله اکبر...الله اکبر از اینکه آدمی مثل من تسبیح دستش گرفته و میخواد ذکر بگه...۳۴بار اینو گفتم...
  • گفتم سبحان الله....سبحان الله از این که منم خودمو آدم حساب کردم و توی این عالم به این بزرگی دارم می گم سبحان الله...۳۳بار گفتم...
  • گفتم الحمدالله ....الحمدالله از این که هرکس و ناکسی مثل من که تسبیح دستش میگیره و اینا رو میگه هم عجب آروم میشه بعد از گفتنش....۳۳بار گفتم اینو...
  • تسبیح کوچولو با ۳۳تا دونه سه بار توی دستم چرخید...
  • التماس دعا....

  • ۹ نظر
  • ۲۱ شهریور ۸۷ ، ۱۱:۰۸

صدای قدم‌های ماهِ خوبی‌ها، دل ِ خاکی‌ام را آگاه ساخته است رمضان دیگری در راه است، ماه ِخدایی که قلبم حرم اوست. ماه بی‌نیاز مطلق، ماه الله. و من در این ماه مهمانم. دلم برای واژه واژه‌ی کتاب خدا تنگ است و من می‌خوانم؛ "الف لام میم"، عشق من در دستان تو، ای تنها مونس من. "ذلک العشقِ" من، "لاریب فیه"، ای خدای عاشقی‌ام . من در آغوش مُهر دلدادگی‌ام. و باران روزه‌داری‌ام "انتَ ربُّ العظیم" را برای تو، ای بی‌مثال داد می‌زند.

صبح دلدادگی‌ام را با آهنگ دل نواز "الّلهم اِنی اَسئَلُک مِن بَهائِک" و عطر سحری که با صلوات‌های مادر عجین گشته است و شبنم انتظار برمژگانم آغاز می‌کنم تا با صدای "فَاَجِبنی یا الله" دو رکعت نماز عاشقی به جا آورم و دلِ خاکیِ بی‌پناهم را در پناه "یس والقرآن الحکیم" پناه دهم که تنها مأمن من تو هستی ای خدای دیدگانم و من، زیر چتر پروردگاریت، از باران غم، که در این زندان، بر سر و رویم می‌بارد ایمن شوم . من، روزه‌دار عاشقی‌ام. تشنه‌ی دیدار توأم. نگاهم کن تا سیراب شوم. نگاهم را پذیرا باش که هر چه سفیر تو، قرآن را می‌نگرم سیر نمی‌شوم. 

عطر آش نذری همسایه و صدای ربّنای استاد، تمنای دلم را آشکارتر ساخته است تا من عاشقانه‌تر به ختم شمیم عاشقی‌ام بپردازم و آل عمران دلم را در عدد سی فریاد کنم. "ربّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ اِذ هَدَیتَنا و هَب لَنا مِن لَدُنکَ رَحمَة اِنَّکَ انتَ الوهّاب"

ای خدای آسمانیِ دلِ خاکی‌ام "رُدَّ کُلَّ غَریب"، مرا به کلبه‌ات بازگردان.منی که دَم عاشقی‌ات، گِل وجودم را بیدار ساخت، با نسیم نوازشت دوباره بیدارم ساز؛ای کسی که "عَلی کُلِّ شَیءٍ قَدیر"ی . بار الها، ببخشا که من ِ خاکی، آلوده‌ی دنیا گشته‌ام.

ای خدای شَهر ِ رمضان که "اَنزَلتَ فیه" کتاب جاویدان را، "اِغفرلی تِلکَ الُذنوب العِظام" راکه کسی جز معبود دلم نمی‌بخشاید "یا علّام" .


فرشتگان بارگاهت در این قدر آسمانی، زمین را به قدر آورده‌اند تا قدر دلتنگی‌ام را به مهدی‌ات بگویند و مهدی بداند که من، من ِ منتظِر، از انتظار خسته نمی‌شوم تا بیاید ... العَجَل العَجَل العَجَلَ !

من ِ بارانی با آمدنش عافیت می‌یابم، بگو بیاید. "اِنّا اَنزَلناه ُ فی لَیلَة القدر" قرآن در حضور ستارگان آسمانی می‌درخشد و من، دلم برای حضور مهدی می‌تپد.
"و ما اَدراک ما لَیلَةُ القدر" و کسی انتظارم را درک نمی‌کند "لَیلَةُ القدرِ خیرٌ مِن اَلفِ شَهر" هزار ماه کم است بگو هزار سال "تَنَزَّلُ الملئِکةُ و الرّوح"، تا درد انتظارِ مرا، به سویت آورند؟

من منتظرم! بگو بیاید.

"سلامٌ هیَ حتّی مَطلَع الفَجر" تا وقتی تو بیایی همه شب، شب ِ قدر من است و من تا صبح می‌گریم، تا صبح ناله می‌کنم، تا صبح می‌خوانم سرود ِ زندگی بخش را: "اللّهم کُن لِوَلیّک َالحجَّةِ ابنِ الحَسَن". روزه‌دار، سالگرد عاشقیت، سالگرد روزه‌داریت مبارک باد!!!

 

  • ۴ نظر
  • ۱۶ شهریور ۸۷ ، ۱۱:۲۴

بسم الله؛

  • یک ۱۷مرداد دیگر هم گذشت تا دقیقا ده سال از آن ماجرای سیاه گذشته باشد...
  • در این ده سال تنها شاهد آن بودیم که ۱۷مردادها می آمدند و می رفتندو تنها یک روز خبرنگار بود که در تقویم ثبت شده بود و همگان فراموش کردند ۸دیپلمات دیگر را که بهمراه محمودصارمی خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی در مزارشریف افغانستان به شهادت رسیدند...شهید ناصری
  • یادم است عجیب زندگی ما نیز به جریانات افغانستان گره خورده بود و هر بار تلویزیون اخبار رسمی را پخش می کرد بیش از آنکه به اخبار کشور توجه کنیم منتظر آن بودیم که خبرهای افغانستان را بشنویم.ناسلامتی پدر ما هم دیپلمات بود در آنجا...
  • قبلا هم مزارشریف سقوط کرده بود و اگر گارد ریاست جمهوری افغانستان نبود که پدر را از کمیته امداد تا ساختمان کنسول گری همراهی کند چه بسا پدر قبل از دوستانش پر کشیده بود...
  • ده سال گذشت و هرسال روز خبرنگار گرامی داشته شد و کسی نامی از آن ۸دیپلمات دیگر به زبان نیاورد....مگر صبح جمعه گذشته که وقتی تصاویر آن روزها را در یک مستند تلویزیونی پخش کردند اشک های پدر را دیدیم که صورتش را خیس کرده اند...
  • چه زود ده سال گذشت....

روزشمار آن روزها:

  • مرداد 1377 با وجود اعلام رسانه‌ها ، سرکنسولگری جمهوری اسلامی در شهر مزار شریف در شمال افغانستان دایر است و کارکنان به وظایف معمول خود ادامه می‌دهند . ( برخی رسانه‌ها اعلام کرده بودند به دلیل سقوط «شبرغان» و احتمال کشیده شدن درگیری ‌ها به مزار شریف دیپلمات‌های ایرانی این شهر را ترک و راهی تاجیکستان شده‌اند ).
  • 13 مرداد 1377 :شهر مزار شریف به طور کامل به محاصره طالبان درآمده است .
  • 14 مرداد 1377 :طالبان برای حمله به مزار شریف آماده می‌شوند .
  • 17 مرداد 1377 :خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی به همراه 11 دیپلمات ایرانی ظهر امروز (شنبه 17 مرداد) در مزار شریف ربوده شدند و تاکنون اطلاعی از آن‌ها در دسترس نیست .
  • 19 مرداد 1377 در گیری‌های شدید طالبان با نیروهای جبهه ائتلاف ضد طالبان در شهر مزار شریف .
  • 20 مرداد 1377 خبرگزاری فرانسه از احتمال کشته شدن 11 دیپلمات ایرانی خبر داد .
  • 21 مرداد 1377 درخواست ایران از پاکستان برای آزادی فوری دیپلمات‌ها .حضور خانواده خبرنگار ربوده شده ایرانی در مقابل سفارت پاکستان
  • 22 مرداد 1377 سه هزار طلبه دینی پاکستانی برای تقویت طالبان راهی افغانستان شدند .
  • 24 مرداد 1377 شورای امنیت سازمان ملل خواستار آتش بس در افغانستان شد
    سخنگوی طالبان اعلام کرد : هیچ سازمانی را به رسمیت نمی‌شناسیم .
  • 25 مرداد 1377 در قبال اسارت دیپلمات‌های ایرانی دربند طالبان سازمان ‌های حقوق بشر همچنان ساکت هستند .
  • 26 مرداد 1377 هشدار خاتمی به طالبان: هیچ گونه ناآرامی را در مرزهای مان تحمل نمی‌کنیم .
  • 28 مرداد 1377 رهبر معظم انقلاب : اسیران ایرانی را با احترام برگردانید.
  • 28 مرداد 1377 وزیر امور خارجه ایران دیپلمات ‌ها و خبرنگار ایرانی ربوده شده در سلامت کامل هستند.
  • 3شهریور 1377 انتقاد ایران از عملکرد پاکستان در قبال سرنوشت اتباع ایرانی در افغانستان
    تهران : پاسخ اسلام آباد قانع کننده نیست .
  • 5 شهریور 1377 : روزنامه پاکستانی مسلم از 11 دیپلمات ایرانی ربوده شده در مزار شریف ، 8 تن کشته و 2 تن زخمی شده‌اند و از خبرنگار ایرانی خبر قطعی در دست نیست .
  • 11 شهریور هشدار شدید وزارت امور خارجه به گروه طالبان اظهارات رهبر گروه طالبان بر خلاف آن چیزی است که مقام‌های پاکستان از طرف طالبان به ما منتقل کرده‌اند .
  • 21 شهریور1377 پس از یک ماه روشن شد طالبان 9 دیپلمات و یک خبرنگار ایرانی را شهید کردند.
    - اعلام سه روز عزای عمومی از سوی مقام معظم رهبری.
  • 24 شهریور 1377 اجساد شهیدان وارد تهران شدند.
  • 27 شهرویور1377 تشییع پیکرهای مطهر دیپلمات ‌ها و خبرنگار شهید پس از نماز جمعه تهران.

پی نوشت:

  • ناصر ریگی ،رشید پاریاو فلاح ،نورالله نوروزی،محمد ناصر ناصری،مجید نوری نیارکی ،محمود صارمی ،محمد علی قیاسی،کریم حیدریان ،حیدر علی باقری ۹دیپلماتی بودند که ۱۷مرداد ۱۳۷۷ در کنسولگری ایران در مزارشریف افغانستان به شهادت رسیدند...
  • نیروهای طالبان پس از ورود به کنسولگری ایران دیپلمات های ایرانی را در اتاقی جمع کردند و همگی را به شهادت رساندند...
  • یادم است پدر تعریف می کرد از شهید ریگی که هنگام خارج شدن از خانه اش برای آمدن به افغانستان مادرش به پای او افتاده بود و از او می خواست که به افغانستان برنگردد و او گفته بود این آخرین بار است که می روم...
  • از بین اینها با شهید فلاح آشنایی بیشتری داشتیم...ارتباط بیشترش با پدر، روحیه ی شاد و جذابش و شاید بیشتر بخاطر اینکه او خبرداده بود از طرح ترور پدر توسط گروه ۱۸نفره ای از طالبان....
  • پدر فقط ۴۸ساعت قبل از این واقعه به ایران بازگشته بود...و شب قبل از واقعه هم تلفنی با آنها صحبت کرده بود...شب جمعه بود و دعای کمیل می خواندند...
  • پدر می گفت همگی تصمیم داشته اند بیایند اما دکتر بروجردی معاون وقت وزارت خارجه -و رئیس کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی فعلی مجلس- این اجازه را نداده بود و گفته بود کنسولگری امن است و خطری شما را تهدید نمی کند...پدر هیچ وقت دکتر بروجردی را نبخشید...
  • بگذریم...چه زود ده سال گذشت...
  • یادمان باشد هنوز دیپلمات های مان در چنگال دشمن هستند...کاش خبری از حاج احمد متوسلیان بیاید و سه دیپلمات دیگر که در چنگال اسرائیل هستند....

 

  • «ما هروقت ترانه مادری رو می بینیم یاد تو میوفتیم!!! »
  • این جمله رو تقریبا هرجایی می رم می شنوم که بهم می گن و منو شبیه پویا نظری شخصیت این سریال می دونن ...البته بهتره بگم برعکسش یعنی اونو شبیه من....
  • یه دوستی حتی پشت تلفن گفت صدات دقیقا صدای پویاست....
  • توی خونه هم تا این سریال شروع میشه باران متلک پدر و مادر و برادر سمت من سرازیر میشه و مجبورم از توی اتاق خودم این سریال رو ببینم و پیش بقیه نباشم...
  • واقعا واسم جای سواله!!!! چرا؟ هیچ شباهتی بین خودم و اون نمی بینم ولی از بس این جمله بهم گفته شده که شبیه همین شما دوتا ، خودمم باورم شده...
  • نه مثل این پسره ترم اول دانشگاه عاشق کسی شدم و اون قدری هم فکرم کار میکرد که اینجوری تابلو بازی در نیارم....برعکسه پیام و جواد جانم که امیر آقای کافی شاپ دانشگاه هم جریانات اون این بزرگوار رو میدونست که الحمدلله جفتشونم عاقبتشون ختم به خیر شد و جواد پارسال عقد کرد و پیام هم امسال...
  • و البته بهتره بگم که برعکس این پسره از لحاظ تربیت اجتماعی جوری بزرگ شدم که خودم بتونم گلیممو از آب بکشم و توی جامعه زندگی کنم و...
  • توی دانشگاه هم ارتباطم با همه خوب و عالی بود و البته با احترام متقابل و همیشه هم توی همه ی برنامه های دانشگاه پیش قدم بودم باتوجه به مسئولیت سازمان دانشجویان...ارتباط جمعی خوبی داشتم...
  • ...
  • ولی هنوز واسم سواله که چه شباهتی بین من و اون هست؟ کسی میدونه؟
چرا همه نقشه‌های جغرافیا دو قسمت دارند؟
چرا همه چیز به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم می‌شود؟
چرا رنگ آسمان در شمال شهر آبی و در جنوب شهر خاکستری است؟
چرا پرندگان جنوب شهری با بالهای وصله‌دار پرواز می‌کنند؟
چرا بهار در جنوب شهر زرد است؟
چرا برف در جنوب شهر سیاه است؟
چرا مگسهای شمال شهری زباله‌های بهداشتی و بسته‌بندی شده می‌خورند؟
چرا پشه‌های شمال شهری اگر به زباله‌های جنوب شهر دست بزنند مسموم می‌شوند؟
چرا گربه‌های شمال شهری شیر پاستوریزه می‌خورند؟
چرا بچه‌های شمال شهر وقتی که فوتبال بازی می‌کنند، گلهای تازه و قشنگ و رنگارنگ به یکدیگر می‌زنند.
چرا دنیای بچه‌های جنوب شهر سیاه و سفید است؟
چرا دنیای بچه‌های شمال شهر رنگی است: سفره‌های رنگین، خوابهای رنگین، لباسهای رنگی، فیلمهای رنگی؟
مگر خون آنها رنگین‌تر است؟
چرا آنها در شمال به دنیا می‌آیند؟ در شمال گهواره می‌خوابند؟ در شمال میز می‌نشینند؟
شمال غذا را می‌خورند؟ قطب شمالی میوه را گاز می‌زنند و قطب جنوبی آن را دور می‌ریزند؟ برای مسافرت به شمال می‌روند؟
در شمال زندگی می‌کنند؟ و وصیت می‌کنند که آنها را در شمال قبرستان به خاک بسپارند؟
اگر شمال بهتر است، چرا جهت قبله به سمت جنوب است؟
چرا خدا خانه خود را در جهت جنوب ساخته است؟
من به سمت جنوب نماز می‌خوانم.
خدا در همسایگی ماست.
خدا در همه جاست! خدا باید در همه جا باشد!
من این نقشه‌ها را قبول ندارم.
چه کسی این نقشه‌ها را برای ما کشیده است؟
وقتی که باران بهاری ببارد، همه نقشه‌های کاغذی را خراب می‌کند و همه این نقشه‌ها را نقش برآب می‌کند.

  • یاد قیصر بخیر ... اینو توی کتاب بی بال پریدنش خوندم....
  • ۸ نظر
  • ۰۴ مرداد ۸۷ ، ۱۷:۵۶
  • چند روز پیش خوندم که محمدرضا کثرانی هم بند احمد باطبی توی یه یادداشت حسابی صداش  در اومده از دروغ های شاخدار احمد باطبی بعد از سفرش  به آمریکا درباره مبارزه دانشجویی و شکنجه شدنش  :


چند روز پس از آن که باطبی (از عوامل آشوب های خیابانی تیرماه 78) در گفت وگو با تلویزیون صدای آمریکا ادعا کرد «در ایران تحت شدیدترین شکنجه های فیزیکی و روانی قرار گرفته»، محمدرضا کثرانی از بازداشت شدگان حوادث پس از 18 تیر و هم بند باطبی در زندان طی مطلبی در وبلاگ خود نوشت «باطبی یکی از شارلاتان های سیاسی است که می خواهد به بهانه 18تیر از خود اسطوره بسازد. او که اکنون در خارج از کشور به سر می برد، هیچ پیش زمینه سیاسی نداشت و در سیلاب اعتراض افتاد.»
وی می نویسد: باطبی در طول بازداشتش در توحید هرگز شکنجه نشد. او در مقابل بازجو داد می زد غلط کردم، ]...[ خوردم. سرانجام بازجوئیش ختم به خیر شد و در آستانه آزادی قرار داشت که عکسی که در نشریات خارجی چاپ شده بود، کار او را مختل کرد و منجر به حکم زندان او شد.
هم بند باطبی در ادامه خاطراتش می نویسد: در روزهای اولیه زندانی شدنمان، بعد از اینکه همه از توحید آمده بودیم به اوین، باطبی و شخص دیگری که با او بود می گفتند که شکنجه نشده اند... اما او در ملاقات با لیگابو (فرستاده سازمان ملل) و نامه پراکنی های متعدد از وضعیت بد و دروغین خود همانند اعتصاب غذای نکرده و غیره خبر می داد و از تلفن زندان به همراه شخص دیگری اقدام به مصاحبه یا نشرنامه می کردند که در زندان خود من به آنها گفتم عزیزان! این تلفن برای این است که شما استفاده ناصحیح بکنید و بگویند که اگر زندان های ما مخوف است چطور از زندان با بیرون مصاحبه یا نامه نگاری می شود. که با تعجب دیدم آقای باطبی یقه مرا گرفت و گفت احمق! اگر تو می خواهی مبارزه کنی بکن من ]...[ می خورم مبارزه کنم. من می خواهم از زندان برم بیرون. من مبارز نیستم اشتباه گرفتید. چه خبرهای دروغین که او و شخص دیگر از زندان به بیرون ندادند اعم از اعتصاب غذا و وخامت حال و احوالشان.
کثرانی در پایان ذکر خاطراتش که حاوی ستایش از خویش است، می نویسد: آقای باطبی! آقای اسطوره پفکی! آیا از چشمان نابینای مهندس میثمی خجالت نمی کشی که سند ایشان وثیقه آزادی تو بود الان ایشان در رابطه با حماقت تو باید چوب بخورد؟ ای اسطوره های مقاومت، ای کیسه های عقده و خود کم بینی چه سان بی وجدانی را پیشه کردید. احمدجان تو مصداق همان شعری هستی که میگوید: در این شهری که مردانش! عصا از کور می دزدند، دریغا من محبت جستجو کردم. و تو ای سراپا اسطوره عصا را دزدیدی آن هم چه نامردانه. و جای تو همان جاست که هستی .

 

  •  پی نوشت:
  •   بهنام جان جواب   نوشته تو بهت دادم توی وبلاگت...اینم فکر کنم حرفای جالبی داره که بخونی بد نیست...
  • اون آقایی هم که اومدن اینجا و فحاشی کردن و  رفتن خطاب بهشون میگم  این آزادیه بیانی که شما ازش دم  می زنین همینه نه؟هرچی دلتون بخواد بگین و اگه مخالف چیزی  گفت با فحش  جوابشو بدین... آفرین ...براتون آرزوی موفقیت نمیکنم چون هیچ وقت موفق نمیشین توی این کشور غلطی کنین..ولی آرزوی شفای عاجل از خدا می کنم براتون که شفاتون بده...
  • جناب آقای فحاش عزیز!  این احتمالا همون فرهنگیه که شما  از  کوروش و داریوش کبیر به ارث بردینه نه؟