بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

  • بسم الله...
  • عجب دوره زمونه ای شده...امروز سری زدم به وبلاگ حسین درخشان که در مورد فرار احمد باطبی  قهرمان جریانات  ۱۸تیر یادداشتی رو نوشته بود...حسین درخشان که ضدیتش با جمهوری اسلامی بر همه ی ملت معلومه خیلی جالب مساله ی فرار احمد باطبی رو  توضیح داده...فکر کنم  بهتره اصل مطلب رو خودتون بخونید:
  •  

خیلی خوشحالم که باطبی هم از ایر ان فرار کرد و با کله رفت توی بغل وزارت خارج ه‌ی آمریکا تا مردم ساده و خوش‌قلب و ضعیف‌پرست ایران با چشم خودشان ببینند که الکی نبود که جمهوری اسلامی ماجرای ۱۸ تیر و بخصوص از آنجایی که از داخل محوطه‌ی دانشگاه بیرون آمد را یک پروژه‌ی اسراییلی-آمریکایی برای براندازی می‌دانست. کلاهمان را قاضی کنیم و ببینیم که رهبران آن الان کجا هستند. علی افشاری و اکبر عطری و منوچهر محمدی و احمد باطبی و محسن سازگارا الان کجا و در استخدام چه کسی هستند و در رسانه‌های کدام کشور شب و روز دارند به نفع چه کسانی دروغ و تحلیل می‌بافند. احمد باطبی

ولی جنبه‌ی جالب دیگری هم از ماجرا آشکار شده است و آن رابطه‌ی «روز آن‌لاین» و «وزارت خارجه‌ی آمریکا» است. البته هیچ سند محکمه پسندی هنوز از این رابطه در دست من نیست، ولی خیلی آدم باید ساده باشد که یک سری واقعیت‌های اخیر را تصادفی بداند. ببینید چند نفر در این یک سال اخیر از «روز» به عنوان نردبان رسیدن به آغوش گرم جورج بوش استفاده کرده‌اند. (از حسن زارع زاده و روزبه میرابراهیمی بگیرید تا آرش سیگارچی و سولماز شریف و همین احمد باطبی.) ببیند چند نفر از همین بی‌آبروها همزمان با یا پس از استخدام در ان.ای.دی یا صدای آمریکا یا دیگر سازمان‌هایی که مستقیما توسط دولت آمریکا تامین مالی می‌شوند یا همزمان برای «روز» هم می‌نویسند. (از علی افشاری و فریبا داوودی مهاجر بگیرید تا مهرانگیز کار و عباس میلانی.) حتما هم یادتان هست اولین جایی که عبدالمالک ریگی تروریست را به عنوان قهرمان ملی مطرح کرد و مستقیما با او مصاحبه‌ی تلفنی کرد همین «روز» حسین باستانی بود. (البته بعدا آنقدر گندش درآمد که نوشابه‌ی امیری که آن مصاحبه را با اسم مستعار مریم کاشانی انجام داده بود پس از افشاگری «انتخاب» به غلط و توبه افتاد.) مطالب امید معماریان را هم لابد با اسم مستعار تابلوی وحید ثابتان دیده‌اید که از بس ضد ایران و جنگ‌طلبانه و مطابق با بر سیاست‌های آمریکا آمریکا است خودش هم جرات نکرده اسم واقعی‌اش را پای آنها بگذارد. (فقط نگاهی به آرشیو روی جلدهای «روز» بیندازید تا ببینید چه می‌گویم.)

اتفاقات عجیب و غریب این چند چند سال مرا به این تئوری رسانده است که آمریکا بخشی از پول‌ها و حمایت‌هایی را که از گروه‌های برانداز و آشوب‌گر ظاهرا دانشجویی و حقوق زنانی و کارگری و اقلیت‌های قومی می‌خواهد بکند به چندتا کشور اروپایی واگذار یا اصطلاحا «آوت‌سورس» (Outsource) کرده است. چون فهمیده که مردم و حکومت ایران آن‌قدر هم که فکر می‌کنند ببو نیست که دست آمریکا را پشت این بازی کثیف نبیند. ولی هنوز هم فکر می‌کنند می‌تواند سر ما را شیره بمالد و خودش را پشت وزارت‌های خارجه‌ی سوئد و نروژ و هلند و فرانسه و انگلیس مخفی کند. ولی به هر حال ماه پشت ابر نمی‌ماند و کم‌کم این ماسک حقوق بشری اروپایی امثال «حسین باستانی» هم روزی که ایران اتحادیه‌ی اروپا را از آمریکا دور کرد به زمین خواهد افتاد و سیاهی به چهره‌ی این حرام‌زاده‌های وطن‌فروش پست خواهد ماند.

فعلا که احمد باطبی، قهرمان قلابی و آمریکایی «جنبش دانشجویی»، پس از فرار کردن از ایران و سوء استفاده از اعتماد لطف‌الله میثمی که سند خانه‌اش را برای باطبی گرو گذاشته بود، با کلی اضافه وزن ناشی از شکنجه‌های طاقت‌فرسا در ایران، به آغوش گرم لیلی مظاهری و کاندی رایس رسیده است و داد حامیان خوش‌قلب و ساده‌دل و جاه‌طلب سابقش را هم در آورده است.

 

  • پی نوشت:با خودم گفتم عجب  زمونه ای شده...اینا خودشون هم می دونن چه خبره و وقتی ما میگیم وابسته ی غرب بی دلیل نمیگیم...
  • فیلم گفتگوی احمد باطبی با فکر میکنم صدای آمریکاست ...ببینید عجب شکنجه های جمهوری اسلامی بهش ساخته که اینقدر چاق شده....
  •  خودمونیما عجب زمونه ای شده
  •  سلام بر رجب المرجب و سلام بر رجبیون.
  • بالاخره ما رو هم آدم حساب کردن...
  • می گن ماه رجب ماه پر خیر و برکتیه و همین روز اول این خیر و برکتش رو به من نشون داد...
  • هفته پیش زنگ زدند از رادیو معارف...در رابطه با جشنواره وبلاگ نویسی بوی سیب....مقام آورده بودم...
  • دعوت کردن واسه اختتامیه .....
  • چهارشنبه و پنجشنبه تهران بودم .... اختتامیه عصر پنجشنبه توی تالار کوثر صدا و سیما برگزار شد....
  • عجب مراسمی بود...عجبش واسه اینه که هم مهدی نیکخواه رو دیدم هم محمدحسین طاهری... و جالبتر اینکه توی بخش ادبیات عاشورایی محمدحسین طاهری اول کشور شد و من رتبه دوم شدم....
  • جایزه مون سفر کربلاست...
  • به خودم گفتم عجب ، آقا امام حسین ما رو هم قاطی آدم ها بالاخره حساب کرد و دعوتمون کرد...
  • به خودم گفتم باید از این به بعد بیشتر حواست جمع باشه....
  • قبل از شروع مراسم آقای فخری رو دیدم...مدیر پارسی بلاگ...رفتم پیشش نشستم و خودمو معرفی کردم و بابت مطلبی که سال قبل نوشته بودم علیه پارسی بلاگ و دفتر توسعه وبلاگ دینی ازش عذرخواهی کردم و خواستم حلالم کنه...با روی باز باهام برخورد کرد....خیالم راحت شد...
  • ....................
  • یاد این افتادم....بوی سیب سرخ

 بوی سیب سرخ می آید از آن شش گوشه ی روشن...

 

چشم برهم زدیم،سومین سالگرد حماسه سوم تیر هم فرا رسید و یکی از روزهای رسالت ما ... یادش بخیر آن همه هیاهو و شور و اشتیاق انتخاباتی...حرفهای گفته و ناگفته درباره دولت نهم، خصوصا شخص دکتر احمدی نژاد فراوان است و خیلی ها هم در طول این ۳ سال به خوبی هویت و چهره واقعی خود را نشان داده اند، اما این راهی که دکتر احمدی نژاد در حال طی کردن آن است و خیلیها بر سر آن سنگ می اندازند، نیاز به تحلیل و روشنگری دارد.

از وبلاگ نویسان متعهد و دلسوز که همیشه اسلام ناب محمدی (ص) را یاری کرده و حق را تنها نگذاشته اند، دعوت می کنم در یادداشتی به مناسبت سوم تیر در وبلاگ خود، به هر تعداد از سوالات زیر پاسخ دهند. و حداقل از ۳ نفر از وبلاگنویسان و دوستان خود نیز با ذکر نام وبلاگ، دعوت به نوشتن کنند

تا این پاسخ های ما، هم نشانه ای بر "بودن" ما باشد و هم تحلیلی بر وقایع چونگی پیمودن راه ما؛

باید تاریخ حرکت انقلابی ملت را فاتحان ثبت کنند

۱- صفات چه کسی را نزدیکتر به آرمانهایی می دانید که امام امت برای یک مسئول حکومت اسلامی ترسیم کرده بودند؟ رفسنجانی، خاتمی یا احمدی نژاد؟ تفاوت دستاورهای دولت احمدی نژاد با دولتهای رفسنجانی و خاتمی چیست؟

۲- به نظر شما چرا محمد خاتمی و رفسنجانی به سفرهای استانی منظم و جامع و در حقیقت به عمق محرومیتهای ایران نمی رفتند؟

۳- علت هجمه های ناجوانمردانه برخی دوست نماهای اصولگرا و ائتلاف ضددولت این اصولگرانماها با دوم خردادیها - که روزی دشمن یکدیگر بودند- چیست؟

۴- دکتر احمدی نژاد نزد چه گروهی محبوب و نزد چه کسانی منفور است؟ چه کسانی از زمین خوردن ایشان خوشحال می شوند؟


۵- علت محبوبیت محمود احمدی نژاد در دنیا و زنده شدن نام امام و انقلاب در میان ملتهای آزاده دنیا چیست؟

۶- اگر در انتخابات سوم تیر، دکتر احمدی نژاد رئیس جمهور نمی شد، چه می شد؟ چرا رهبری دولت نهم را اصولگراترین دولت پس از انقلاب دانستند؟

۷- سوم تیر چه درسهایی به سیاسیون و اقتصادیون و احزاب داد؟

۸- مهمترین مانع بر سر تحقق اهداف اقتصادی دولت را چه چیز می دانید؟

۹- چرا علیرغم همه تخریبها باز هم مردم به صداقت دکتر احمدی نژاد ایمان دارند و او را از جنس خودشان می دانند؟

۱۰- مهمترین نقاط قوت دولت نهم و زیباترین صفات فردی و مدیریتی دکتر احمدی نژاد را چه چیزهایی می دانید؟ محبوبیت دکتر احمدی نژاد پیش شما کم شده یا زیاد؟ ما چگونه او را یاری کنیم؟

پی نوشت:

  • حامد طالبی  عزیز این حرکت رو شروع کرد...منم از دانشجوی بسیجی غرب زده ، شازده کوچولو ، گلبرگ ، خصوصی نیست و اصل مطلب آقازاده دعوت میکنم توی این حرکت وبلاگی شرکت کنند و حداقل سه نفر دیگه رو هم دعوت کنند.
  • احتمالا مطلب بعدیم در خصوص خنثی شدن طرح ربودن و ترور احمدی نژاد در عراق و طرح ترور او در اجلاس جهانی فائو در ایتالیاست....
  • دو سه روز قبل برای محمدعلی ابطحی معاون اسبق خاتمی نوشتم:تفکرات امام از طرف شما در خطره یا از طرف فرقه به اصطلاح مصباحیه! نمونه اش: شما به ولایت فقیه اعتقاد دارید یا آقای مصباح؟ میتونید اینو رد کنید که آقای مصباح به ولایت فقیه اعتقاد ندارند و آیا می تونید ثابت کنید شما اعتقاد دارید؟..... میدونید جوابشون چی بود؟ هیچی...حتی کامنت منو تایید نکردن که توی وبلاگشون نمایش داده بشه بلکه بقیه بدونن چنین سوالی مطرح شده...آزادیه بیانه دیگه...

حمله و هجمه گستاخانه "علی اکبر محتشمی‌پور" به آیت الله مصباح یزدی در مراسم بزرگداشت رحلت حضرت روح الله!! بار دیگر نشان داد که دشمنان نادان تفکر جهانی خمینی کبیر، لباس و جایگاه نمی‌شناسند و حتی هستند افرادی که با لباس پیامبر، به مدافعان اصیل اسلام ناب محمدی(ص) و تفکر انقلابی و جهان‌شمول معمار انقلاب اسلامی ایران، تعرض و هتاکی می‌کنند و چه شباهتیست بین آنها و اصحاب سقیفه!

در راستای این اقدام تأسف برانگیز و جاهلانه، انجمن وبلاگ‌نویسان "فرزندان روح الله" بیانیه‌ای را به این شرح صادر نمود:

بسم الله الرحمن الرحیم

و اذا لقوالذین ءامنوا قالوا امنّا و اذا خلوا الی شیاطینهم قالوا انّا معکم انّما نحن مستهزءون

عجب نیست که در بحبوحه هجمات فرهنگی به بنیادهای اسلام ناب محمدی از طرف استکبار و دشمنان قسم خورده‌ی انقلاب؛ در داخل مرزهای ایران اسلامی نیز حنجره‌هایی تیغ فحاشی و انکار بر روی فرزندان حقیقی روح الله برکشند؛ این آئین تاریخ است که مدعیان را بیازماید و سره از ناسره باز شناسد.

کسانی که صرف همراهی جسمانی با خمیی کبیر، آنان را در زمره مدعیان دروغین انقلاب گمارده بدانند اندیشه امام امت نه آنچنان محفوف در پیچیدگی‌های تاریخی است که نیاز به تفسیرهای منحرفشان داشته باشد و نه آنان تا بحال نشانی از آرمان و دغدغه‌ی آن یگانه‌ی دوران داشته‌اند که برای جوانان امروز مغتنم باشند.

آقای محتشمی که مع الاسف ملبس به لباس روحانیت اید!
اکنون که نزدیک به بیست سال از رحلت جانگداز امام بزرگمان می‌گذرد، هیچ‌گاه از شما نه سخنی شنیده‌ایم که بوی شمیم خمینی دهد و نه خطی خوانده‌ایم که اثر ملکوتی او را در دل و جان زنده کند.

عجیب است نه آنگاه که هم بزمانتان خمینی را پیوسته به موزه تاریخ می‌دانستند خروشیدید ونه آنگاه که رفقای حزبی‌تان فقه را پست‌ترین علوم خواندند، برآشفتید.

آیا در آن گاه دردناک، هیچ احساس خطری برای اندیشه امام، غیرت انقلابی‌تان را برنیانگیخت؟!

آقای محتشمی!
 خاطره‌‌ی تاریخی فرزندان جوان روح الله آنقدر شفاف هست که سکوت‌های مداوم شما را در برابر تاراج آرمان های امام و انقلاب برشمرد.

آقای محتشمی!
لحن شما آکنده از عصبانیت جاه طلبانه است؛ چه چیز را از شما گرفته‌اند که اکنون این‌گونه فریاد می‌زنید؟
اکنون که رهبر معظم انقلاب اسلامی دولت و رئیس جمهور را اصولگراترین دولت پس از انقلاب خوانده‌اند و در فقدان علمایی چون استاد شهید مطهری و علامه طباطبایی، جوانان را به سمت شخصیت‌های درخشانی چون حضرت آیت الله مصباح هدایت کرده‌اند و شعارهای انقلاب را زنده‌تر از گذشته دانسته‌اند و جهان را تحت تأثیر آنها دانسته‌اند، شما را کدام انحراف از اندیشه‌های امام برآشفته است؟
عجیب نیست؛ جز شما کسان بسیاری به فغان آمده اند.
همان‌ها که از ابتدا ناله‌های خود را در سینه پنهان داشته بودند.

آقای محتشمی!
فرمایش بلند مقام معظم رهبری در سالروز عروج ملکوتی امام راحلمان را به شما یادآوری می‌کنیم:
«فمن نکث فانّما ینکث على نفسه».
آن کسانى که از راه انقلاب برگردند، مثل کسانى هستند که در تابستان روزه گرفته‏اند و تا اواخر روز، روزه را حفظ میکنند، اما یک ساعت به غروب، دو ساعت به غروب طاقتشان تمام میشود؛ افطار میکنند. این مثل همان کسى است که از اولِ روز، روزه نگرفته است.»

آقای محتشمی!
شما روزه خود را شکسته‌اید و باردیگر تاریخ انقلاب را سرافکنده یک ریزش دیگر کرده‌اید.
شما را نصیحت می‌کنیم که به خود آیید و اگر حاضر نیستید برسر ماجراجویی‌های سیاسی کوناه بیایید، لااقل از دنیای خود بترسید که فرزندان روح الله هشیارتر از گذشته - به لطف و تائیدات خداوند متعال - حافظ انقلاب و آرمان‌های خمینی کبیر(ره) هستند.

 انجمن وبلاگ‌نویسان فرزندان روح الله

پی نوشت:

در پایان از کلیه وبلاگ‌نویسان متعهد در‌خواست می‌شود با انتشاراین بیانیه در وبلاگ خود، موضع روشن و بدون تسامح و تساهل خود را در برابر هتاکان به مدافعان اندیشه ناب حضرت روح الله، نشان دهند.

 

حکایت این خاندان مرعشی و هاشمی هم عجب حکایت شیرینی است . نمی دانم چرا از بین هفتاد میلیون ایرانی فقط اعضاء این خاندان متخصص و مدیر از آب در آمده اند ؟! یکی متخصص در امور نفت ، دیگری در بیماری های خاص ، آن یکی ناجی زنان ایرانی و بعد هم راه سازی و بزرگ راه کشی (آن هم از نوع کانادایی اش !) ، آن دیگری ، مدیریت در امور شهری و ایضا راه آهن شهری ، دایی جان ، کارشناس صادرات و واردات ، عمو جان ، متخصص در ساخت و ساز و بساز و بفروش ، عمه خانم ، باش گاه دار سوارکاری ... و بالاخره بزرگ خاندان ، تشخیص دهنده ی بری از هر اشتباه مصالح تمام عالم بشریت ! از تمام املاک موجود در این سرزمین هم ، تنها املاک و خاک و زمین اینان حاصل خیز است و مستحق رسیده گی ویژه ! کارونی که هزاران سال در این آب و خاک جاری بوده و برکت دهنده ی تمام زمین های مجاورش ، به ناگاه به یاد می آورد که رسالت تاریخی اش چیز دیگری بوده و آن هم چرخشی نود درجه ای و گذر از صدها متر تونل و صدها کیلو متر مسیر زه کشی شده و سر بر آوردن از باغ های کشت پسته ، آن هم چه پسته ای ، پسته ی خندان رفسنجان ! در این بین ، اسم بی چاره کشاورز رفسنجانی و کرمانی هم بد در می رود که بله ، تمام خوشی عالم را نصیب خود کرده اید و پسته کیلویی خدات تومان را به اروپا و آمریکا صادر می کنید و چه و چه وچه ! ولی آن روی سکه ، همین کشاورز اسم بد در رفته ، بدون اذن اربابانی که تا دیروز خود رعیت حقیر آن سرزمین بودند ، نه حق کاشت دارد ، نه داشت و نه برداشت . صادرات هم که جای خود دارد .

حکایت این خاندان مرعشی و هاشمی هم عجب حکایت شیرینی است . تا دی روز که صاحب بلا فصل این مملکت بودند و اداره کننده ی قوای مجریه و مقننه ، کشتی کشتی ، اجناس لوکس وارد کشور می کردند و کارخانه کارخانه ، محصولات اروپایی و آسیای دور را مونتاژ می کردند و هکتار هکتار ، زمین مردم بی نوای محتاج نان و املاممد عمو !ک متعلق به بیت المال را به ثمن بخس می خریدند که نه ، غصب می کردند و برای خود شهرک ویلایی احداث می کردند ، شب به شب ، در بیابان های اطراف ورامین و شهریار و قوچان و همه ی آن جاها که بوی زیر خاکی می داد ، هم چون اجنه ی محافظ گنج ، جولان می دادند و وقتی هم که به تور ایست و بازرسی بسیجیان پابرهنه می افتادند ، بدون پیاده شدن از خودروی خود ، بادی به غبغب داده و با صدای دورگه شان می گفتند که فائزه هاشمی هستم و با نیروی انتظامی هم آهنگ شده و یا این که « حاج آقا یاسرهستنند ، پسر کوچیکه ی آیت الله رفسنجانی !» بی چاره بسیجیان پابرهنه که هاج و واج می ماندند که این خانم نماینده ی مجلس است یا رییس سازمان میراث فرهنگی ؟! این یکی در کار نفت است و صادرات و واردات و یا پاس دار آثار باستانی ؟! غافل از این که اینان همه چی هستند در این مملکت ! همین عمو ممد جان که سال ها به عنوان رییس ستاد بازسازی مناطق جنگ زده و با اشارات خان داداش ، خورد و برد و چاپید و با ستاد معین خرم شهر در مزارع کشت نی شکر (که خود معضلی به سوای معضلات دیگر این خاندان است) از شکم جماعت بی خانمان خرم شهر و آبادان برید و به شکمبه ی فربه ی خود وصله زد ( بی نوا بازرسان سازمان بازرسی کل کشور که با ارائه ی صدها برگ گزارش مستند از خوردن های ممد آقا به دفتر ریاست جمهوری وقت یعنی خان داداش و بزرگ خاندان این طایفه ، با دست خط حضرت ایشان  خطاب به بای گان دفتر ریاست جمهوری مواجه می شوند که خانم نوری ، بای گانی شود ! هنوز هم مات و مبهوتند ) و همین خان عمو ، پنج – شش سال قبل ، ضمن تبانی و هم کاری با مدیر کل وقت منابع طبیعی استان تهران (غلام عباس عبدی نژاد) اراضی قابل توجه ای را در منطقه ی لالون و زاگون لواسانات و روبه روی امام زاده عبدالله این منطقه را در یکی از دفاتر اسناد رسمی تهران به نام خود ثبت می کند . و البته بخشی از این زمین ها از طریق مجتمع فرهنگی روشن گران (که از متعلقات حاج ممد آقاست) مثلا به خانمی فروخته شده و بخش دیگر به نام شرکت کوثر پارس ایشان که به نام برادر حاج خانمشان قید شده ، مثلا ثبت می گردد . و بعد از آن هم دو شهرک فدک و ریحان ، قارچ گونه در بخشی از این زمین ها سر در آورده و تا سه سال گذشته 18 واحد ویلایی با همه گونه امکانات رفاهی به مبلغی بالغ بر شش میلیارد تومان به فروش می رسد ... 

      حکایت این خاندان مرعشی و هاشم

ی هم عجب حکایت شیرینی است . ماشاءالله  هزار ماشاءالله در این مملکت پهن آور با هفتاد میلیون جمعیت خون داده و خون دل خورده ، هرگاه پرونده ی ارتشاء ، اختلاس ، احتکار و ده ها واژه ی دیگر بر وزن افتعال گشوده شده ، به نوعی پای این خاندان نیز در میان بوده است ، حال یا با مشارکت در جرم و یا با ممارست در امحاء جرم . از اولین نمونه هایش که عیان گونه هم ثبت شده و همه گان هم در جریانند ، انواع جرم های ریز و درشت در وزارت خانه های نفت ، نیرو ، پست و تلگراف و تلفن و ... در دولت سر تا پا سازنده گی (وای بر تاریخ این انقلاب که دوره ی حکومت هاشمی ها را با عنوان سازنده گی به ثبت رساند !) می باشد که مشروح آن در رسانه های همان سال ها درج شده و ... و فقط درج شده و نه هیچ کار دیگر ! نمونه ی دیگر این فعالیت های سر تا پا انقلابی هم در جریان رسیده گی به پرونده ی تک تکنوکرات آسمان فن سالاری ، غلام حسین خان کرباسچی ، بلده چی وقت تهران و یار غار حضرات هاشمی و مرعشی است که با بازداشت این جرثومه ی تباهی ، چه قشقرق و سلیطه گری از جانب این خاندان راه نیفتاد ! تا جایی که حضرت هاشمی حتا به تریبون نماز جمعه هم رحم نکرد و در دفاع از آن یاغی همه فن حریف ، چه الم شنگه ها که به پا نکرد و در مذمت حبسیت و قباحت در بند بودن وی ، چه روضه ها که سر نداد !  و دست آخر هم با کشاندن مملکت به سمت شورش و آشوب و بلوا و فشار از پایین ، به چانه زنی از بالا پرداخته و موجبات رهایی وی از چنگال فرشته ی عدالت را فراهم ساخت .

 

 پی نوشت:

  •  این حکایت شیرین ادامه دارد ...
  • ممد عمو قصد کرده اند سال آینده جا پای اخوی گرامی گذاشته و رئیس جمهور شوند....
  • ۴ نظر
  • ۲۶ خرداد ۸۷ ، ۱۰:۰۰

حکایت این خاندان مرعشی و هاشمی هم عجب حکایت شیرینی است . شیرین از این جهت که ما امت ارزش مدار این نظام ، مجبوریم هر از چند گاهی به بلاهت این جماعت بی ریشه (بی ریشه از این جهت که اصل و ریشه ی این قماش به ترکمنستان باز می گردد و ربطی به این آب و خاک ندارند و جد اعلای این ها از گردنه بگیران به نام آن بلاد بوده است . می گویید نه ! از جناب مستطاب ، هاشمی بهرمانی بپرسید !) یا بخندیم و یا بگرییم . حال بماند سه دهه دوشیدن این حکومت و این کشور توسط این خاندان عظیم الشأن که خودشان و اعوان و انصارشان را محق می دانستند در هر آن چه به این ملت خون داده و خون دل خورده تعلق داشت ، تازه پیش غذای این خوان سی سال گسترده شان محسوب می شود . و البته ، این گریه کردن ها و خندیدن ها برای دیروز و امروز این مملکت نبوده و نیست . و باز هم البته این دوشیدن ها هم ، حکایت خاص خودش را دارد و نوعش هم به فراخور زمان و مکان تفاوت دارد . ای کاش شما هم چون من خاطرات یکی از محافظان « آقا » را می شنیدید که چه ها از شیطنت های این جماعت بی ریشه می گفت و که ها را هم دست اینان برنمی شمرد .

سایه ها چه حرف ها که با آدم نمی زنند !

 آری ! حکایت این خاندان مرعشی و هاشمی هم عجب حکایت شیرینی است . هر وقت و هر جا تا آمده ایم حرفی بزنیم ، با پشت دست بر دهانمان کوفته اند که هیس ... ! امام گفته که هاشمی فرزند من است ... زنده گی این نهضت به حیات هاشمی بسته است ... هیچ کس برای « آقا » هاشمی نمی شود و ... و هیچ کس نگفت که همین امام کبیر بارها اعلام کرد که ملاک حال فعلی افراد است ... پرونده ی جهاد و ایثار و تقوای طلحه و زبیرها بسیار تاب ناک تر از چهره ی کریه این قماش است ... دیگر تبر علی علیه السلام هم نمی تواند شمش های طلای اینان را برای بیت المال تکه تکه کند... « آقا » خاتمی را هم از موضع ره بری مورد نوازش قرار داد ولی آیا هیچ کس برای ایشان خاتمی نمی شود ؟ حال همه ی این ها به کنار . اگر هر جمله ی حضرت « آقا » این قدر برای جماعت همه رقمه خوش بین ، ملاک محسوب می شود ، این همه جملات آتشین در حمایت همه جانبه از شخص محمود احمدی نژاد به کجا می رود ؟! چرا ناگهان در این جا همه معاویه پرست شده و جهاد و پیکار و شمشیر زدن های مالک را برادر کشی دانسته و عقب نشینی از چادر فرزند هنده را خواستار شده اند ؟!

 حکایت این خاندان مرعشی و هاشمی هم عجب حکایت شیرینی است . هر جا که بوی پول از آن جا به مشام برسد ، این جماعت خوش شامه پیش از هر کس دیگر در آن جا به پارو کردن پول مشغول اند . بنیاد عریض و طویل مولی الموحدین و کرمان موتور ، ارگ جدید بم ، هفت باغ و هفت بهشت ماهان ، شرکت هواپیمایی ماهان ایر ، شرکت کرمان خودرو و ... هر جا بحث کند و کاو آثار باستانی و زیر خاکی و عتیقه جات پیش می آید ، نام این جماعت هم با آن هم راه است . ماجرای باغ قلهک و سفارت ییلاقی دولت فخیمه ی انگلیس که یادتان هست ؟! این باغ و محتویات درون آن برای آقا محسن هاشمی یک معنی دیگر دارد که به تر است اصل ماجرا را از خودش بپرسید !

شریک همیشگی خاندان

حکایت این خاندان مرعشی و هاشمی هم عجب حکایت شیرینی است . آن موقع که بحث جنگ بود و جهاد و پیکار و همه هم راه با امام خویش ، شعار « جنگ ، جنگ ، تا رفع فتنه در عالم » می دادند ، حضرت بهرمانی با دور اندیشی خاص خود ، فریاد « جنگ ، جنگ ، تا یک پیروزی » می کشید و جوانان غیور این مرز و بوم را با سیاست های خاص خود به عملیات های صرفا ایذایی تشویق می کرد تا دشمن را به پای میز مذاکره بکشاند . و وقتی هم ، این عملیات ها حتا با نیت ایذایی به پیروزی های غیر قابل باور می رسید و سنگرهای دشمن تا آن سوی دجله به عقب رانده می شد ، حضرت ایشان با پیغام و پسغام و فرستاده و نماینده ، بچه های بسیج و سپاه را وادار به بازگشتن به موقعیت های قبلی می کرد . نمونه اش را در بدر و در مواجهه ی با همت و مهدی باکری می توانید پی بگیرید ... ! و چه تماشایی بود که در همان روزها ، قبل و بعد از آن ، این عزیز دل همه ی عافیت طلبان عالم امکان ! پدرانه برای فرزندان این مرز و بوم ، دل می سوزاند و گریبان چاک می کرد و باز هم نمونه اش یادداشت های حضرت ایشان در خاطرات سال شصت می باشد : « ... چهارشنبه ، 16 دی [1360] : « محسن » آماده ی برگشتن به بلژیک ، برای ادامه ی تحصیل شده . ساعت دوازده پرواز داشت . من و « عفت » کمی نگران امنیت او در خارج هستیم . او را شناخته اند و در جزوه ای او را اسم برده اند و اخیرا دو دانش جو در آمریکا و اسپانیا ، توسط منافقین شهید شده اند . با او صحبت کردم که اگر احساس خطر کرد ، به کشور دیگر برای تحصیل منتقل شود و یا به ایران مراجعت نماید . به مجلس رفتم ... « حاج احمد آقا خمینی » تلفن کرد و اطلاع داد ، امروز عراقی ها شیاکوه را که چند روز پیش گرفته ایم ، پس گرفته اند و ما حدود پانصد نفر تلفات داده ایم . مقامات نظامی هم این خبر را تأیید کرده اند . بسیار تلخ است . سپاه هم تأیید کرد ... » و چه مدبرانه جناب هاشمی بهرمانی فرزند ارشد خود را (با وجود نگرانی از شهادت در خارج کشور توسط منافقان کوردل) به دهان شیر فرستاد تا مانند بچه پاپتی های بی اصل و نسب و بسیجیان پابرهنه تلف نشود و امروز پای تخت این کشور اسلامی بدون مدیر نماند و چرخ های فولادین مترویش بر ریل های آهنین بچرخد و بساید و هم زمان « علی » آقای بیست و سه ساله را که با وجود فرزند برادر بودنش ، مثل محسن عزیز می داشتش ، در همان بلژیک به ارتباط با سازمان « سیا » تشویق کرد تا رابطه ی با ایران رونق بگیرد و بیست و شش سال بعد افشا کند که امام خمینی (ره) از اول هم مخالف طلب مرگ برای آمریکا بود !

 

پی نوشت:

  • این حکایت ادامه دارد ...
  • این  مطلب یادداشتی بود از سهیل کریمی عزیز که  از تیر  فیلترینگ اینترنتی در امان نموند و یه مدتی فیلتر بود...
  • خیلی با خودم  کلنجار رفتم تا اینو بنویسم..چند روزی بود می نوشتم ولی قبل از ارسال همه شو پاک می کردم...
  • ۴ نظر
  • ۲۴ خرداد ۸۷ ، ۱۱:۴۸
حجه الاسلام جهانشاهی روحانی عدالتخواه سیرجانی، صبح امروز و به منظور دادخواهی و اعتراض به زمین خواران سیرجان پیاده٬عازم تهران شده است. 

مطابق اخبار دریافتی توسط خبرنگار عدالتخانه، وی چندی پیش این اقدام اعتراضی خود را اعلام کرده بود و طبق آخرین اخبار رسیده وی هم اکنون در سی کیلومتری سیرجان در شهر زیدآباد با پای پیاده طی مسیر نموده است.

پیاده به سوی تهران برای اعتراض به زمین خواران

در همین راستا دانشجویان عدالتخواه دانشگاه های پیام نور، آزاد و تکنولوژی سیرجان با انتشار بیانیه ای اعلام کرده بودند که پس از گذشت دو سال از مطالبات مردمی و عمومی شدن بحث زمین خواری های سیرجان، برخی مسوولین چنان سرمست و مغرور پست و مقام اند که خود را حاضر به جوابگوئی در برابر مردم نمی بینند.
دانشجویان مذکور تاکید کردند: برخی مسوولین بجای خدمت به مردم و برخورد قاطعانه با دزدان بیت المال، افراد عدالتخواه را تهدید یا زندان می کنند، مفسدینی که خود ریسمان وحدت بین مردم و مسوولین را بریده اند و آنان که با آرامش هیچ خطری را متوجه خود نمی دانند و اموال مردمان محروم را غارت می کنند.
دانشجویان مذکور در این بیانیه تصریح کرده اند: اکنون که طلبه مبارز سیرجانی جهت دادخواهی، قصد حرکت به سمت تهران با پای پیاده را دارد از مسوولین می خواهیم عوامل مفسد را محاکمه و مجازات نمایند و به اطلاع عموم برسانند در غیر این صورت ما خود را موظف به حمایت از هر حرکت عدالتخواهانه در جهت احقاق حقوق مردم می دانیم.

پی نوشت:

  • ۹ نظر
  • ۲۰ خرداد ۸۷ ، ۱۱:۳۲

روایت سوم

به لات و عزی سوگند سالها صبر کرده بودیم و در لباس اسلام مرارت نماز و روزه را کشیده بودیم تا فرصت ما فرا رسد ...به لات وعزی سوگند سالها « محمد » را تحمل کردیم و به روی خودمان نیاوردیم تا دوران او بگذرد....

ناچار بودیم بیعت علی را بگیریم و نمی آمد مجبور بودیم کار را تمام کردیم و تسلیم نمی شد . به در خانه اش رفتیم.

اما دوباره دختر محمد با ما طرف شد. چه باید می کردیم. دیدم اینگونه نمی شود،خواستم در را باز کنم،دستهایش را پیش آورد تا در را ببندد.تازیانه آن غلام سیاه را گرفتم خواستم در را باز کنم،نمی گذاشت تازیانه را بلند کردم و آنقدر زدم تا دستانش را کشید .ناله ای کرد وسوزناک گریست. دست، دست محمد بود که در را گرفته بود.صدا، صدای محمد بود که می نالید.به یاد همه سالهایی افتادم که نمی شد در برابر هیبت و جلالش سخن گفت.به یاد همه روزهایی ا فتادم که خدایان ما را تحقیر کرده بود.به یاد همه لحظه هایی ا فتادم که کینه بر جانم چنگ می زد و مجبور بودم آرام باشم....

این دختر، فرزند محمد بود.و محمد مرده بود...

اینک محمد در پشت در می نالید.اینک محمد در پشت در می گریست.اینک محمد در چنگ من بود.

« محمد... محمد... ».فریاد زدم.

به لات و عزی سوگند چنان بر در کوبیدم که صدای استخوانهای زنانه اش به گوشم رسید.محمد بود که فریاد زد:« پدر جان، ببین با جگر گوشه ات چه می کنند!»

 

روایت چهارم

چه کشیدم من که دستم بسته بود.چه کشیدم من که زبانم در کام بود.چه کشیدم من که شمشیرم در نیام بود.چه کشیدم من که پیامبر با من عهد بسته بود.و من تعهد کرده بودم هر چه دیدم خاموش باشم.

آه... اما نمی دانستم این بار آوار بلا بر من فرو نمی ریزد.نمیدانستم این بار شعله های مصیبت وجود مرا نمی سوزاند.پیامبر نگفته بود که پیش چشمم حبیبه خدا را میزنند و باید خاموش باشم.
نگفته بود که پیش رویم همسرم را لگد می کنند و باید نگاه کنم.

نگفته بود که حسن و حسین پناه زینب می شوند و من نمی توانم پناه دختر پیامبر باشم.
فضه بسوی فاطمه دوید و آشوبگران به داخل خانه ریختند.فضه توانست فاطمه را کنار بکشد تا زیر دست و پا نماند.و من تنها توانستم خود را جلو بیاندازم تا بچه ها گرفتار آن حرامیان نشوند....

یکی دستم را گرفته بود و یکی پایم را می کشید.یکی در سینه ام آویخته بود و یکی چنگ در صورتم می زد .

فاطمه بیهوش بود انگار اما نمی دانم چگونه دیده باز کرد و مرا میان کوچه دید که ریسمان به گردنم ا فکنده اند و می کشند.روی برگرداندم و در آستانه در فاطمه را دیدم که با مقنعه خون آلود ولباس خاکی دست بر دیوار گرفته است.

فاطمه را دیدم که بچه های مضطرب از پشت سرش نگاه می کنند.فاطمه نمی توانست راه برود.
نمیدانم چطور این چند قدم را برداشته بود.فاطمه نمی توانست سخن بگوید.نمیدانم چگونه می نالید و فریاد می زد.

بازوان تازیانه خورده اش حرکت نداشت.نمی دانم فاطمه چه سان دست بر ریسمان انداخته بود و در زیر مشت و لگد نامحرمان می کوشید تا مرا برهاند.

خدایا، این من بودم که اینک اینگونه دستخوش تاراج مشتی مرد نما می شدم.

من که یک تنه در برابر لشکرها می ایستادم .خدایا این من بودم که نمی توانستم از دختر هجده ساله پیامبر دفاع کنم.من که در چهارده سالگی سنگ و چماق این جماعت را می خوردم و تنم سپر آن پیامبر بود.خدایا، این من که بودم که دست به شمشیر نمی بردم، من که از شمشیرم رزم آوران نامدار عرب هراسان بودند.خدایا، این علی بود آیا که پیش چشم همسر و فرزندانش بر خاک افتاده و کتک می خورد؟

دیگر نفمیدم فاطمه در آن هیاهو چه شد.مرا کشان کشان می بردند. و گرد و خاک میان کوچه راه را بر چشمانم بسته بود...

تنها صدای پیامبر بود که از میان گرد و خاک به گوش می رسید، وپیامبر تازیانه می خورد! 

  • ۱ نظر
  • ۲۰ خرداد ۸۷ ، ۱۰:۱۷

بانو که رفت پشت در،گفتم از او حیا می‌کنند و می‌روند.گفتم از یادگار پیامبر(ص) بیمناک می‌شوند و می‌گریزند.بچه‌ها را گوشه اتاق نگه‌داشتم؛و با اشاره مولادر پی بانو رفتم.

...

بانو که رفت پشت در دل‌خوش شدم که این اضطراب و آشوب پایان می‌پذیرد.

...

منتظر بودم تا دوباره بانو را همراهی کنم.و دوباره به اتاقش بازگردانم.

نمی‌دانم چه شد.نمی‌دانم آن تیره‌بختِ جنایت‌کار چه کرد. نفهمیدم در چگونه باز شد و بانو پشت در چه کشید؛که نالید و صدایم زد:

...

فقط نالید و گفت: فضه!

دویدم.سر آسیمه بانو را در آغوش گرفتم.

نالید: « فضه...محسن را کشتند.»

آه،میخ در خونین بود.و آتش زبانه می‌کشید...

  • ۴ نظر
  • ۱۶ خرداد ۸۷ ، ۰۸:۴۳

امام مثل بقیه نبود. با همه فرق می‌کرد. امام مثل هوا بود. همه آنرا تجربه می‌کردند. به نحو مطبوعی، عمیقاً آن را در ریه‌ها فرو می‌بردند. اما هیچ وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود و ماهی ها به جز آب چه می دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیفتد (تازه زمینی که آرام تر از دریاست)، شروع می کند به تکان خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می‌شد نوشت که به نحو ناجوری دست و پا می زند. تنش را بر زمین می کوبد. و گاهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می رود و دوباره به زمین می خورد. ستون مهره هایش را خم و راست می کند. مثل فنر از جا می پرد. با سر و دمش به زمین ضربه می زند. به هوا بلند می‌شود. با شکم روی زمین می افتد. و دوباره همین کار را تکرار می کند.

علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیلی طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد!

اگر چه در گفتگوها حرفی از امام برده نمی شد، اگر چه در بسیاری از جاها تصویر کاغذیش حضور داشت، اگر چه در خیلی از جاها فقط پای جمله ای اسمش را نوشته بودند، اما همه جا حضور داشت. خیلی چیزها بدون اسمش هیچ معنی ای نداشت. جبهه، خط مقدم، بسیجی، و حتی چیزهای بزرگتر مثل انقلاب. امام برای آنهایی که دوستش داشتند، یک حضور دائمی نامحسوس بود. وقتی امام می گفت:

- من بازوی شما را می‌بوسم،

گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران بسیجی جریان پیدا می کرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تک تک آنها را بوسیده باشد. حال آن که بسیاری از آنان هیچ وقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچ وقت در مورد وجود دیگری فکر نمی کند. کسی باور نمی کرد امام بمیرد. به فکر کسی هم نمی آمد که امام بمیرد. مرگ امام در مخیله هیچ کسی نمی گنجید و از این رو بود که بعد از اعلام خبر مرگ، همه گیج بودند. بدترین قشرهای اجتماعی، در مورد مسایل اجتماعی، فئودال ها و بورژواها هستند. زاویه دیدشان نسبت به مسایل اجتماعی از بدترین جهت است. در ایران، البته بعد از انقلاب، این دو دسته با هم مخلوط شده بودند. انقلاب طبقه فئودال را بورژوا می کند. جنگ طبقه بورژوا را فئودال می کند. در ایران بلافاصله بعد از انقلاب، جنگ شده بود!

شاید تعریف بورژوا همین باشد. کسی که فقط از زاویه دید خودش به مسایل اجتماعی فکر می کند. همه بورژواها و فئودال های ایرانی همین خاصیت را دارند. اما سوگ امام برای آنها عجیب بود. زاویه دید آنها را حتی چیزی مثل شوک اجتماعی پذیرش صلح هم به هم نزده بود. در هنگام پذیرش قطعنامه که اپوزیسیون‌ها از به هدر رفتن نیروی نهفته جوانان می گفتند، هنگامی که بسیجی ها بدون دلیل واضحی ناراحت بودند، وقتی که مردم، همه گیج بودند، طبقه بورژوا مشغول پرتنش ترین معاملات اقتصادی بودند. پشت آنها را مرگ صدها هزار نفر هم نمی لرزاند!

اما حالا مرگ یک نفر زاویه دید آنها را عوض کرده بود. همه گیج بودند. وقتی خبر مرگ امام را می شنیدند، باور نمی کردند.خیلی‌ها سعی می کردند خود را ناراحت نشان ندهند. چرا که نظام سیاسی- اجتماعی فقط یک بستر است برای فعالیتهای اقتصادی. این بستر هر چه باشد تفاوتی ندارد. اگر زیاد رنگ عوض کند، فعالیت های اقتصادی متنوع تر می شود. اگر ثابت باشد، سود را باید در کارهای بلند مدت اقتصادی جستجو کرد. همه می دانستند با مرگ امام این بستر تکان نمی خورد، اما چیزی فرای زمین بستر تکان می خورد. این تکان حتی این طبقه را هم گیج کرده بود. همه گرفته و گیج بودند. حتی آنهایی هم که با امام هیچ رابطه‌ای نداشتند.

اندوهی غریب در چهره مردم ریشه دوانیده بود که به یقین از ترس برای آینده نبود. ایرانی ها هیچ وقت آینده‌نگر نبوده اند. وقتی پدر یک خانواده می میرد، اندوه بر همه مستولی میشود. فرق پدر با بقیه شاید در بزرگتر بودن است. این اندوه برای همه یکسان است. پسر چه عاشق پدر باشد و چه نباشد، اندوهگین می شود. پسر حتی اگر کینه پدر را در دل داشته باشد، در مرگ پدر افسرده می شود. بزرگ‌تر چیزی مثل سایه است. بی سبب نیست که به مثل می گویند:

- خدا سایه بزرگتر را از سر کسی کم نکند.

سایه از سر همه کم شده بود. بورژوا، فئودال، اپوزیسیون، انتلکتوئل،بسیجی، چپی، راستی، هیچ کدام فرقی نمی کرد. سایه بزرگتر از سر همه کم شده بود. این بار کسی از دریا ماهی نگرفته بود. از ماهی، دریا را گرفته بودند. ماهی های حلال گوشت و حرام گوشت، همه به نحو تاثیر برانگیزی بالا و پایین می پریدند. ستون فقراتشان را خم می کردند. مثل کمان. بعد عین تیر که از چله رها می شود، با سر و دمشان به زمین ضربه می زدند و به هوا پرتاب می شدند. دوباره با شکم به زمین می خوردند و این کار مرتب تکرار می شد!!!

ماهی ها خودکشی می کردند!

 

  •  بخش هایی از  کتاب ارمیا...رضا امیرخانی... برای اونایی که ارمیا رو خونده باشن یه ارتباط عجیبی هست بین ارمیا و امام...جدا شدنی نیست...امکان  نداره اسم ارمیا رو بشنوی و یاد امام نیوفتی...و از عشق به امام بشنوی و یاد ارمیا نیوفتی....
  • خیلی وقت بود دلم میخواست از رضا امیرخانی بگم و قلم جادوییش....اگه یه کتابی مثل ارمیا یا من ِ او رو خونده باشی  حتما لابلای داستان حسابی میخندی یا گریه می کنی -واقعا گریه می کنی ها! -   اگه بی غیرت باشی -اون غیرت نه ها! این یکی غیرت رو میگم- حسابی با غیرتت می کنه ....اگه توی زندگیت هیچی نداشته باشی که بهش افتخار کنی حسابی آرمانگرا و اصولگرات میکنه.... عاشق میشی.... من عشق فعف ثم مات مات شهیدا....پیشنهاد میکنم حتما کتابهاشو بخونین...اگه جلال آل احمد برای پدران و پدربزرگان ما نویسنده ای متعهد بود رضا امیرخانی حتما برای ما و فرزندان ما اینگونه خواهد بود....
  • ..........
  • .
  • .......
  •   همچو عکس رخ مهتاب که در آب افتاد...در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست....
  • ۶ نظر
  • ۱۳ خرداد ۸۷ ، ۱۱:۰۲