بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

و غزه ...
سرزمین مقاومت ...
در آتش و خون...
و تو می بینی، مردمانی که نه آب، نه غذا ، نه دارو، نه سوخت...
که حتی حق زنده بودن ندارند...
و ما اینجا ،
تنها تماشاچیان واقعه ایم...
تنها نگاه می کنیم با چشم های مبهوت و دست های خالی
نگاه می کنیم به تصاویری که از آن بوی باروت، و گوشت سوخته نمی آید
و گوش می سپاریم به خبرهایی که حقیقت زندگی ، حقیقت مرگ در میان آنها گم شده است.
عشق را دوباره به مسلخ برده اند و ما اینجا بیکاره ترین تماشاچیان فاجعه ایم.
و چقدر تنها هستیم....
و شاید
مردم فلسطین بیشتر...
تنها کارمان شده است محکوم کردن
و کشورهای عرب بی غیرت تر از قبل...
وما نیز تنها محکوم میکنیم....
تنها تماشاچی هستیم...
و به یادم می آید آن سخن رسول مهر را که :
اگر فریاد مظلومیت مسلمانی را شنیدی و به یاری او نشتافتی مسلمان نیستی...
و وصی او که:
اگر خلالی بر پای زنی یهودی رود و مرد مسلمان از غصه بمیرد رواست...
و اگر ما از غصه نمی میریم ...

فلسطین، خون، شهید، سنگ، غزه

 

پی نوشت:

  • با خودم فکر میکردم اگر سلاح بدهیم به حماس ...آن هم زیاد... چه می شود؟
  • این روزها به دوستان و البته خودمان توصیم میکنیم خوانده سوره حشر را ... که نازل شده بود درباره جنگ مسلمانان و یهودیان... وقت زیادی نمی گیرد...شاید چند دقیقه...
  • یاد علی محمد مودب بخیر که می گفت: چیست این آمریکا که عده ای با یک بغل ریش از خدا نمی ترسند و از آمریکا می ترسند...اسرائیل را هم اضافه کنید.

وقتی که من عاشق شدم....

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم می کشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

 

پی نوشت:

  • بدون شرح
  • .........................
  • متن تیتراژ فیلم مدار صفر درجه

شب بود....

شاید شب ده محرم...شبی که روزش عاشورا بود...شبی که به آن می گفتند شام غریبان است...

امشب... زیر آسمان صاف و شاید سرد زمستان....شب بود و کویر بود و .... بعید می دانم صدای سکوت بوده باشد...

وقتی به آسمان نگاه میکردی و سینه زنان ...بگذریم... احساس اینکه می شود همان شب بازگشت به 1368سال قبل...اینکه در صحرا بود و...و اینکه ...دید پیکرهایی را که بر خاک افتاده و زمین از روی شرم هنوز آنها را در آغوش نکشیده است ...

نمیدانم کاروان را به طرف شام برده بودند یا نه... اما حس کردم ...شاید... شاید دیدم... لحظه ای را که کودکی برای در امان ماندن از سیلی دشمن ...و یا خاموش کردن آتش پیراهنش و شاید هم در جست و جوی پدر در بیابان می دوید... و یا شیر زنی که در یک صبح تا عصر به پیرزنی تبدیل شده بود و... جای خالی برادر...فرزند...خانواده...شاید بجز براده زاده ای دیگر کسی را نداشت...
بگذریم...

....

شب بود... و کویر بود و....بعید می دانم سکوتی بوده باشد... آسمان و زمین در حال گریستن بودند...

 

پی نوشت:

  • در ذهنم گذشت...شب دهم محرم ۱۴۲۹... وقتی در هیئت بودم...

بسم الله...

نوشت ۱:

  • عجب تمثیلی است این که علی مولود کعبه است ... یعنی باطن قبله را در امام پیداکن ! اما ظاهرگرایان از کعبه نیز تنها سنگهایش را می پرستند . تمامیت دین به امامت است ، اما امام تنها مانده و فرزندان امیه از کرسی خلافت انسان کامل تختی برای پادشاهی خود ساخته اند .نیم قرنی بیش از حجة‌الوداع و شهادت آخرین رسول خدا نگذشته ، آتش جاهلیت که د رزیر خاکستر ظواهر پنهان مانده بود بار دیگر زبانه کشید و جنات بهشتی لااله الا الله را در خود سوزاند.

  • آنگاه که دنیا پرستان کور والی حکومت اسلام شوند، کاربدینجا می رسد که در مسجد هایی که ظاهر آن را بر مذاق ظاهر گرایان آراسته اند ، درتعقیب فرایض ، علی را دشنام می دهند؛جاهلیت بلد میتی است که درخاک آن جز شجره زقوم ریشه نمی گیرد . اگرنبود کویر مرده دلهای جاهلی ، شجره خبیثه امویان کجا می توانست سایه جهنمی حاکمیت خویش را بر جامعه اسلام بگستراند ؟

  • جاهلیت ریشه در درون دارد واگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد ،‌ چه سود که بر زبان لا اله الاالله براند ؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها می کند و خانه کعبه را عوض از صنمی سنگی می گیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند...
    کجا رفتند آن تابعین و صحابه ای که با حسین بن علی در مِنی بر ادای امانت ،‌ پیمان تبلیغ بستند ؟ آیا این هفتصد تن حق این مناشدات را آنگونه که با حسین عهد بسته بودند ، در شهرها و در میان قبایل خویش ادا کرده اند ؟ اگر اینچنین بوده ،‌ پس آن احرار حق پرست کجا رفته اند ؟ آیا در میان آن فراموشیان عالم اموات جز آن هفتاد و چند تن ، زنده ای نمانده است که امام را پاسخ دهد ؟‌ آیا جز آن هفتاد وچند تن در آن دیار ،‌مردی که مردانه بر حق پای فشرد باقی نمانده است ؟

  • هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند ؛ مردان حق را سزاوار نیست که سرو سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آنگاه که حق درزمین مغفول است و جُهال و فُساق و قداره بندها بر آن حکومت می رانند.

  • سر آنکه جهاد فی سبیل الله با هجرت آغاز می شود در کجاست ؟ طبیعت بشری درجست و جوی راحت و فراغت است و سامان و قرار می طلبد . یاران ! سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست ، سخن از آنان است که اسلام آورده اند اما در جستجوی حقیقت ایمان نیستند . کنج فراغتی و رزقی مکفی ... دلخوش به نمازی غراب وار و دعایی که برزبان می گذرد اما ریشه اش در دل نیست ، در باد است . در جست و جوی مأمنی که او را ازمکر خدا پناه دهد ؛ در جست و جوی غفلت کده ای که او را از ابتلائات ایمانی ایمن سازد، غافل که خانه غفلت پوشالی است و ابتلائات دهر ، طوفانی است که صخره های بلند را نیز خرد می کند و در مسیر دره ها آن همه می غلتاند تا پیوسته به خاک شود. اگر کشاکش ابتلائات است که مرد می سازد ، پس یاران ، دل از سامان برکنیم و روی به راه نهیم .

  • آه یاران ! اگر در این دنیای وارونه ، رسم مردانگی این است که سر بریده مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه کنند ... بگذار اینچنین باشد .این دنیا و این سر ما!

نوشت ۲:

  • باطن قبله را رها کرده اید و بر گرد دیوارهایی سنگی می چرخید ؟ بیایید ... باطن قبله اینجاست . به خدا ، اگر نبود که خداوند خود اینچنین خواسته ، می دیدی کعبه را که به طواف امام آمده است و حجرالاسود را می دیدی که با او بیعت می کند . مگر نه اینکه انسان کامل ، غایت تکامل عالم است ؟ ... ای امت آخر ! بر شما چه رفته است ؟ مگر تا کجا می توان درمحاق غفلت و کوری فرو شد که خورشید را نشناخت ؟آن کدام رنج طاقت فرسایی است که چاه ها را رازدار ناله های علی(ع) کرده است ؟ هیچ دیده ای که نخل ها بگریند ؟ ... هرگز غروب هنگام در نخلستان های کوفه بوده ای ؟ گویی هنوز صدای بغض آلود امام علی(ع) از فاصله قرن ها تاریخ به گوش می رسد که با مردم کوفه می گوید : یا اشباه الرجال و لا رجال ...
  • خون حسین واصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا راه قبله را می نمایاند .بگذار اصحاب دنیا ندانند . کِرم لجن زار چگونه بداند که بیرون از دنیایی که او تن می پرورد ، چیست؟ زمین و آسمان او همان است ، و اگر او را از آن لجن زار بیرون کشند ، می میرد.امت محمد را آن روز جز حسین ملجاً و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند ، چه شکر نعمت بگزارند و چه نگزارند . واقعه عاشورا دروازه ای از نور است که آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نورآباد عشق رهنمون می شود... اگر نبود خون حسین ، خورشید سرد می شد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمی ماند... حسین چشمه خورشید است .

نوشت ۳:

  • خیلی شگفت‌آور است که انسان در متن عظیم‌ترین تغییرات تاریخ جهان و در میان سردمداران این تحول زندگی کند و از غفلت هرگز در نیابد که در کجا و در چه زمانی زیست می‌کند. اینجاست که تو به ژرفنای این روایت عجیب پی می‌بری و در می‌یابی که چگونه معرفت امام زمان، شرط خروج از جاهلیت است..
    ای دل! تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند ! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد ؟... ای دل! نیک بنگر تا قلاّده دنیا را برگردنشان ببینی و سررشته قلاّده را ، که در دست شیطان است آنان می انگارند که این راه را به اختیار خویش می روند ، غافل که شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش دارند می فریبد...

نوشت ۴:

  • از خواب بر می خیزم... چشمم به عکس روی میز می افتد و به فکر فرو می روم...آه یاران ! اگر در این دنیای وارونه ، رسم مردانگی این است که سر بریده مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه کنند ... بگذار اینچنین باشد .این دنیا و این سر ما!
  • ............................................................
  • و تو ! بدان که کربلا همینجاست و عاشورایی دیگر در پیش... باطن قبله را دریاب و حسینی باش و راهت را از رهروان راه یزیدیان جدا کن ...

نوشت ۵:

  • آماده می شوم که به هیئت بروم... راستی ! تردیدهای نداشته ام هم برطرف شد و برهرچه رنج است صبر خواهم کرد...

پی نوشت:

بسم الله...

 

با انتشار ماهنامه "راه"،دفتر مطالعات جبهه‌ی فرهنگی انقلاب یکسال پس از اخراج از ماهنامه سوره به طور رسمی کار خود را آغاز کرد.

 

به همین مناسبت آقای سیدمحمد جواد میری از اعضای این دفتر،حرکت وبلاگی، را آغاز کرده اند و در آن از وبلاگ نویسان خواسته اند تا به 3 سوال زیر پاسخ دهند :

  1. تأثیرگذارترین و ویژه‌ترین مطالبی که در «سوره» خواندید یا دنبال می‌کردید چه بود؟

  2. «سوره» دست روی خیلی سوژه‌ها ‌گذاشته‌بود که «راه» هم لابـُد باید پی‌شان را بگیرد. اما حالا «راه» باید وارد کدام عرصه‌های بکر و دست‌نخورده در قصه‌ی جبهه‌ی فرهنگی شود که سوره نشده‌بود؟

  3. همه‌ی این حرف و حدیث‌ها برای این است که «جبهه‌ی فرهنگی انقلاب اسلامی» از وضع بالقوه تبدیل شود به حالت بالفعل. برای این بالفعل شدن، مهمترین چالش و مانع کدام است؟

دوست عزیزم جناب توهم(یک دانشجوی بسیجی غرب زده)هم از من دعوت کرد تا در این حرکت شرکت کنم.من هم از افراد زیر برای پیوستن به این حرکت وبلاگی دعوت میکنم و از آنها میخواهم که این افراد نیز هرکدام حداقل ۴نفر را به این حرکت وبلاگی دعوت کنند.

پی نوشت:

  • فردا مطلب خودم در این زمینه را مینویسم و روی وبلاگ قرار میدهم.
  • ما بی سوره نمی مانیم حتی اگر سوره ای در کار نباشد.

بسم الله...

نوشت:

  • قافله عشق به سرمنزل جاودان خویش نزدیک می شود... واین عاقبت کار عشق است .

راوی

قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: کل یوم عاشورا و کل ارضٍ کربلا... این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار می سازد.

... و تو ، ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون ، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت ، پای به سیاره زمین نهاده ای ، نومید مشو ، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت کنی و به کهف حَصینِ لازمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان ، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی... یاران! شتاب کنید ، قافله در راه است . می گویند که گناهکاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهکاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند . آدم نیز در این قافله ملازم رکاب حسین است ، که او سرسلسله خیل پشیمانان است ، و اگر نبود باب توبه ای که خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است ، آدم نیز دهشت زده و رها شده و سرگردان ، در این برهوت گمگشتگی وا می ماند . « زهیر بن قَین بَجلی » را که می شناسید ! مردانی از قبیله « بنی فزاره » و « بجیله » گویند : « آنگاه که ما همراه با زهیربن قین بجلی از مکه بیرون آمدیم... در راه ناگزیر با کاروان حسین بن علی همسفر شدیم .» آنها می گویند که : « ما را ناگوارتر از آنکه با او در جایی هم منزل شویم ، هیچ چیز نبود... چرا که زهیر از هواداران عثمان بن عفان خلیفه سوم بود .» « ما در این سو و حسین در آن سو اردو زدیم . برسفره غذا نشسته بودیم که فرستاده ای از جانب حسین آمد و سلام کرد و با زهیرگفت :‌ابا عبدالله الحسین مرا فرستاده است تا تو را به نزد او دعوت کنم و ما هر آنچه را که در دست داشتیم ،‌انداختیم و خموش نشستیم ،‌ آنچنان که گویا پرنده ای بر سر ما لانه ساخته است . » « ابی مخنف » گوید : از « دَلهم » دختر  « عمرو» که همسر زهیر بود ، اینچنین روایت شده است :‌ « من به زهیر گفتم :‌آیا فرزند رسول خدا تو را دعوت می کند و تو از رفتن امتناع می ورزی ؟ سبحان الله ! بهتر نیست که به خدمتش بروی ، سخنش را بشنوی و سپس بازگردی ؟ زهیر با ناخشنودی پذیرفت و رفت ، اما دیری نگذشت که با چهره ای درخشان بازگشت و فرمود تا خیمه اش را بکنند و راحله اش را نزدیک امام حسین برند . آنگاه مرا گفت که تو را طلاق می گویم ؛ ازاین پس آزادی و مرا حقی بر گردن تو نیست ،‌چرا که نمی خواهم تو نیز به سبب من گرفتار شوی. من عزم کرده ام که به حسین بپیوندم و با دشمنانش نبرد کنم و جان در راهش ببازم . سپس مَهر مرا پرداخت و به یکی از عموزاده هایش واگذاشت تا مرا به خانواده ام برساند ... آنگاه به یارانش گفت : از شما هر که می خواهد ، مرا پیروی کند ،‌و اگر نه ، این آخرین دیدار ماست . بگذارید تا حدیثی را از سال ها پیش ، آنگاه که در سرزمین« بَلَنجَر » از بلاد خزر نبرد می کردیم برای شما نقل کنم ... از سلمان فارسی ،‌که چون ما را از کثرت غنایمی که به چنگ آورده بودیم خشنود دید ، فرمود : اگر امروز اینچنین خشنود شده ای ، آن روز که سرور جوانان آل محمد را درک کنی و در رکاب او شمشیر زنی ، تا کجا خشنود خواهی شد ؟ یاران ! اکنون آن تقدیر محتومی که انتظار می کشیدم مرا دریافته است و باید شما را وداع گویم .» و از آن پس ، زهیر بن قین بجلی نیز به خیل عاشوراییان پیوست . « عبدالله » پسر « سلیم » و « مذری » پسر « مشمعل » که هر د و از طایفه « بنی اسد » بوده اند، گفته اند که ما چون از مناسک حج فارغ شدیم در این اندیشه بودیم که هر چه سریع تر خود را به کاروان حسین برسانیم و بنگریم که سرانجام کارش به کجا خواهد کشید . شتاب کردیم و چون در منزل « زَرود» خود را به آن حضرت رساندیم ، مردی از اهالی کوفه را دیدیم که با دیدن کاروان حسین بن علی به بیراهه زد تا با او رودر رو نشود . امام که ایستاده بود تا او را ببیند ، دل از او برید و به راه افتاد . ولکن ما خود را به او رساندیم تا از اخبار کوفه جویا شویم . از قبیله اش پرسیدیم و چون دانستیم که او نیز از بنی اسد است سؤال کردیم : « در کوفه چه خبر بود ؟» و او پاسخ داد : « من کوفه را ترک نکردم مگر آنکه دیدم کشته های مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را که در بازار بر زمین می کشند .» بازگشتیم وهمپای کاروان امام آمدیم تا شامگاهی که درمنزل « ثعلبیه » فرود آمد. فرصتی شد که به خدمت او رسیدیم و عرض کردیم : « رحمت خداوند بر شما باد!... ما را خبری است که اگر بخواهی آشکارا و یا پنهانی بر تو بازگو کنیم .»

امام نگاهی به اصحاب خویش انداخت و جواب داد :« من چیزی از ایشان پنهان ندارم .» گفتیم : « آن سوار را که دیروز غروب هنگام در منزل زرود از شما کناره گرفت به یاد می آورید ؟ ... او مردی بود از قبیله بنی اسد ، خردمند و راستگو ، که ما را از آنچه در کوفه گذشته است خبر داد ... می گفت که هنوز از کوفه خارج نشده ، دیده است جنازه های مسلم و هانی را که در بازار بر زمین می کشیده اند .» امام فرمود :« انا لله وانا الیه راجعون ، رحمت خدا بر ایشان باد !» و این سخن را چند بار تکرار کرد .

گفتیم : « از همین منزل بازگردید. ما در کوفیان نمی بینیم که به یاری شما قیام کنند و چه بسا که شمشیرهایشان را به سوی شما بگردانند . » امام نگاهی به پسران عقیل کرد و از آنان پرسید که رأی شما در شهادت پدرتان مسلم چیست . آنان گفتند :« والله ما بازنگردیم مگر انتقام خون او را بازگیریم و یا همچون او به شهادت رسیم .» امام رو به ما کرده و فرمود : « بعد از آنها خیری در حیات نیست.» ... و ما دانستیم که امام هرگز از قصد خویش باز نخواهد گشت. کاروان عشق شب را در آن منزل بیتوته کردند . سحرگاهان به فرموده امام آب بسیار برداشتند و کوچ کردند تا منزلگاه « زُباله» ، که درآنجا امام را خبر رسید که قیس بن مسهر نیز به شهادت رسیده است . در بعضی ازمقاتل تردید کرده اند که آیا نام این فرستاده امام ، قیس بن مسهر بوده است و یا « عبدالله بن یقطُر » (برادر رضایی امام ) ، لکن درنحوه شهادت این مظلوم اختلافی در مقاتل وجود ندارد. او را از طمار قصر به زیر افکنده اند و سرش را «عبدالملک بن عُمَیر »، قاضی کوفه از تن جدا کرده است .

راوی

اکنون هنگام آن است که در قافله امام ، صف اصحاب عاشورایی از فرصت طلبان ابن الوقت و بادگرایان جدا شود، چرا که دیگر همه می دانند کوفه در تسخیر ابن زیاد است .از کوفه نسیم مرگ می وزد، نسیمی که بوی خون گرفته است... اما هنوز راه های بازگشت مسدود نیست و بیابان ، وادی حیرتی است که از اختیار انسان تا جبروت حق گسترده است . برای آنان که دل به امام نسپرده اند، این وادی ، عرصه بی فردای دهشتی طاقت فرساست . اما برای اصحاب عاشورایی امام عشق ... آنها درکوی دوست منزل گرفته اند واینچنین ،از زمان و مکان و جبر واختیار گذشته اند ... این باد نیست که بر آنان می وزد؛ آنها هستند که برباد می وزند . آنها از اختیار خویش گذشته اند تاچز آنچه او می فرماید اراده ای نکنند و چون اینچنین شد ، جبروت حق از آیینه اختیار تو ساطع می شود . آیینه را رسم این است که « انا الشمس » بگوید ، اما تو او را اذن مده تا این « انا » را حجاب «هو» کند .

درمنزلگاه زباله ، امام حسین کاروان را گردآورد و عهد خویش را از آنان برداشت و آنان را به اختیارخویش واگذاشت که بروند یا بمانند . آمده است که در اینجا مردم با شتاب از کنار او پراکنده شدند و رفتند و جز همان اصحاب عاشورایی ـ که می شناسی ـ دیگر کسی با او نماند .

راوی

ای دل ! تو چه می کنی ؟ می مانی یا می روی ؟ داد از آن اختیار که تو را از حسین جدا کند ! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد ؟ ای دل! نیک بنگر تا قلاده دنیا ا برگردنشان ببینی و سررشته قلاده را ، که در دست شیطان است . آنان می انگارند که این راه را به اختیار خویش می روند ، غافل که شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش دارند می فریبد. قافله عشق ازمنزلگاه  « شَراف » نیز گذشت. اولِ روز را که آزار گرما کمتر است ، همچنان رفتند . نزدیک ظهر ، امام شنید که یکی از یارانش تکبیر می گوید. فرمود: « الله اکبر، اما تو برای چه تکبیر گفتی؟» گفت : « نخلستانی به چشمم رسیده است .»... اما آنچه او دیده بود ، نخلستان نبود؛ «حر بن یزید ریاحی » بود همراه به هزار سوار که می آمد تا راه بر کاروان ببندد. چیزی نگذشت که گردن اسبان نمودار شد . نیزه هایشان گویی شاخ زنبورهای سرخ ، و پرچم هایشان گویی بال سیاه غُراب بود.

راوی

از این سوی، آنک ، سپاه فاجعه نزدیک می شود... اما از دیگر سوی ، این سیاره سرگردان حُر است که در مدار کهکشانی اش با شمس وجود حسین اقتران می یابد و لاجرم ، جاذبه عشق او را به مدار یار می کشاند . امام کاروان خویش را به جانب کوه «ذوحُسُم » کشاند تا از راه آنان کناره گیرد و چون به دامنه کوه ذوحُسُم رسیدند و خیمه ها را برافراشتند ،‌حربن یزید نیز با هزار سوار از راه رسید ، سراپا پوشیده در سلاح ، تا آنجا که جز چشمانش دیده نمی شد . امام پرسید : «کیستی ؟» و حر پاسخ گفت :« حُربن یزید » امام دیگر باره پرسید: « با مایی یا بر ما ؟» و حر پاسخ گفت :« بل علیکم » آنگاه امام چون آثار تشنگی را در آنان دید ، بنی هاشم را فرمود که سیرابشان کنند ؛ خود و اسبانشان را . « علی بن طعمان محاربی » گوید : « من آخرین نفر از لشکر حُر بودم که از راه رسیدم ،‌ هنگامی که راویه ها بسته بودند و امام بر در خیمه نشسته بود . مرا گفت : راویه را بخوابان . چون من مراد او را در نیافتم بار دیگر فرمود: شتررا بخوابان . شتر را خوابانیدم ، اما از شدت عطش نتوانستم که آب بیاشامم .امام فرمود : دَرِ مشک را برگردان . و چون من باز کلام او را درنیافتم ، خود برخاست و لب مشک را برگرداند و مرا سیراب کرد ...»

راوی

این حسین است ، سرسلسله تشنگان ، که دشمن راسیراب می کند... اما هنوز ، گاه آن نرسیده است که غزل تشنه کامی کربلاییان را بسراییم... حربن یزید نشان داده است که دروغگو نیست . او در جواب امام که خورجین آکنده از نامه های مردم کوفه را در برابر او ریخته بود ، می گوید : « ما از زمره آنان نیستیم که این نامه ها را نوشته اند !» حُر را در همه روایات مربوط به واقعه کربلا باصفاتی چون صداقت، شجاعت ، ادب و حفظ حرمت اهل بیت و مخصوصاً فاطمه زهرا ستوده اند... و اصلاً وقایع کربلا خود شاهدی است برآنکه چراغ فطرت آزادگی و حق جویی هنوز در باطن حر، محجوب تیرگی گناه نگشته است و به خاموشی نگراییده . اما هنوز جای این پرسش باقی است که انسانی اینچنین را با دستگاه حکومتی ارباب جور چه کار؟ چگونه می توان به منصبی که حُر در دارالاماره کوفه داشت راه یافت وباز آنچنان ماند که حُر مانده بود‌؟ « آزادگی » که با پذیرش ولایت ظالمان در یک جا جمع نمی شود!

راوی

راستی را که تحلیل وقایع تاریخ سخت دشوار است . سر دشواری کار ، در پیچیدگی های روح آدمی است . وقتی که مه در عمق دره ها فرو می نشیند ، اگر چه تاریکی کامل نیست، اما آفتاب پنهان است و چشم انسان جز پیش پای خویش را نمی بیند . اگر نباشد اینکه آفریدگار، ما را در کشاکش ابتلائات می آزماید ، عاداتمان را متبدل می سازد و شیاطین پنهان در زوایای تاریک درون را در پیشگاه عقل رسوا می دارد، چه بسا که دراین غفلت پنهان همه عمر را سر می کردیم و حتی لحظه ای به خود نمی آمدیم . آنچه حُر را در دستگاه بنی امیه نگه داشته ، غفلت است ... غفلتی پنهان . شاید تعبیر « غفلت در غفلت » بهتر باشد ، چرا که تنها راه خروج از این چاهِ غفلت آن است که انسان نسبت به غفلت خویش تذکر پیدا کند . هر انسانی را لیله القدری هست که در آن ناگزیر از انتخاب می شود و حُر رانیز شب قدری اینچنین پیش آمد ... «عمربن سعد » را نیز ... من و تو را هم پیش خواهد آمد .اگر باب یا لیتنی کنت معکم هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد که : لعن الله امه سمعت بذلک فرضیت به ؟  حرگفت : « من از آنان که برای شما نامه نوشته اند نیستم . ما مأموریم که از شما جدا نشویم مگر آنکه شما را به کوفه نزد عبید الله بن زیاد برده باشیم .» امام فرمود : « مرگ از این آرزو به تو نزدیک تر است .» و یاران را گفت تا برخیزند و زین بر اسب ها نهند و زنان و کودکان را در محمل ها بنشانند و راه مراجعت پیش گیرند . این سخن در بسیاری از تواریخ آمده است ، اما به راستی آیا امام قصد مراجعت داشته اند ؟ هر چه هست ،در اینکه لشکریان حر تاخته اند وبر سر راه او صف بسته اند ، تردید نیست. امام می فرماید : « ثکلتک امک! ما ترید منی؟ ـ مادرت در عزای تو بگرید، از من چه می خواهی ؟ » آنچه حر بن یزید در جواب امام گفته ، سخنی است جاودانه که او را استحقاق توبه بخشیده است . روزنه ای از نور است که به سینه حُر گشوده می شود و سفره ضیافتی است که عشق را به نهانخانه دل او میهمان می کند. حُر گفت :« هان والله ! اگر جز تو عرب دیگری این سخن را بر زبان می آورد ، در هر حال، دهان به پاسخی سزاوار می گشودم . کائناً ما کان : هر چه باداباد... اما والله مرا حقی نیست که نام مادر تو را جز به نیکوترین وجه بر زبان بیاورم .» جمله ارباب مقاتل و مورخین حُربن یزید را بر این سخن ستوده اند وحق نیز همین است. سخن ، ثمره گلبوته دل است و حُر را ببین که از دهانش یاس و یاسمن می ریزد . این سخن ریحانی از ریاحین بهشت است که ازگلبوته ادب حُر برآمده .

... آنگاه حُر چون دید که امام بر قصد خویش سخت پای می فشارد و نزدیک است که کار به مجادله بینجامد، از امام خواست که راهی را میان کوفه و مدینه در پیش گیرد تا او از ابن زیاد کسب تکلیف کند ، راهی که نه به کوفه منتهی شود و نه به مدینه بازگردد. در بعضی از تواریخ هست که حُر بن یزید در ادامه این سخن افزوده است: « همانا این نکته را نیز هشدار می دهم که اگر دست به شمشیر برید و جنگ را آغاز کنید ،بی تردید کشته خواهید شد.» و امام در پاسخ او فرموده است:« آیا مرا از مرگ می ترسانید، و مگر بیش از کشتن من نیز کاری از شما ساخته است؟ شأن من ، شأن آن کس نیست که ازمرگ می ترسد. چقدر مرگ در راه وصول به عزت و احیای حق، سبک و راحت است! مرگ در راه عزت ، نیست مگر حیات جاوید و حیات با ذلت ، نیست مگر موتی که نشانی از زندگانی ندارد .‌آیا مرا از مرگ می ترسانی ؟ هیهات ، تیرت به خطا رفت و ظنی که درباره من داشتی به یأس رسید . من آن کسی نیستم که ازمرگ بترسم ، نفس من بزرگتر از آن است و همتم عالی تر از آن که از ترس مرگ زیر بار ظلم بروم ومگر بیش از کشتن من نیز کاری از شما ساخته است ؟ مرحبا برکشته شدن در راه خدا ، اگر چه شما بر هدم مَجد من و محو عزت و شرفم قادرنیستید و اینچنین، مرا از کشته شدن ابایی نیست .» قافله عشق آمد ، تا هنگام نماز صبح به « بیضه» رسید که منزلگاهی است میان « عذیب الهجانات» و « واقصه » ؛ حُر بن یزید نیز با سپاهش ... عجبا آنان نماز را با امام به جماعت می گزارند ! اگر او را در نماز به مقتدایی پذیرفته اند ، پس دیگر چه داعیه ای بر جای می ماند؟

راوی

اگر کسی بینگارد که جدایی دین از سیاست تفکری است خاص این عصر ، دراشتباه است. بیاید وببیند که اینجا نیز ، نیم قرنی پس از حجه الوداع ، همان انگار باطل حاکم است . حکام جور را در همه طول تاریخ چاره ای نیست جز آنکه داعی دار این اندیشه باشند، اگر نه ، مردم فطرتاً پیشوایان دین را به حکومت می پذیرند و حق هم همین است . اما در اینجا نکته ظریف دیگری نیز هست. ظاهرِ دین ، منفک ازحقیقت آن ،هرگز ابا ندارد که با کفر و شرک نیز جمع شود و اصلاً وقتی که دین از باطن خویش جدا شود، لاجرم به راهی اینچنین خواهد رفت .

امام حسین بعد از ادای فریضه صبح بار دیگر فرصتی یافت تا با سپاهیان حُر به سخن بایستد :‌« ایها الناس ! همانا رسول خدا فرموده است: کسی که دیدار کند سلطان جائری را که حرام الله را حلال کرده است ، عهد او را شکسته و در میان بندگانش ، مخالف با سنت رسول الله ، با ظلم وجنایت حکم می راند و بر او با فعل و قول قیام نکند، حق است بر خدا که او را در همان دوزخی که مدخل آن سلطان جائر است وارد کند .زنهار که اینان نیز به اطاعت شیطان گراییده اند و از اطاعت رحمان روی برتافته اند، زمین را به فساد     کشیده اند و حدود را معطل نهاده اند و خراج مسلمین را تاراج کرده اند ، حرام الله را حلال داشته اند وحلال او را حرام . و اکنون من از هر کس دیگری شایسته ترم . ای کوفیان ! اگر هنوز هم بر آن بیعتی که با من بسته اید استوارید و راه رشد خویش را باز یافته اید ، پس این منم ، حسین بن علی فرزند فاطمه ، دخت رسول الله ، جان من و جان شما ،اهل من و اهل شما ؛ و منم بر شما اسوه ای حسنه که باید از آن تبعیت کنید، و اگر نه ، اگر پیمان خویش را بریده اید و بیعت مرا از گردنتان بازگرفته اید ، این از شما عجب نیست ، چرا که شما با پدر و برادر عموزاده ام مسلم نیز اینچنین کردید. فریب خورده است آنکه به شما اعتماد کند ،که درحظ خویش از سعادت به خطا رفته اید و نصیب خویش را ضایع کرده اید. آن که پیمان بریده است باید پذیرای عاقبت آن نیز باشد که به او بازخواهد گشت و امیدوارم که به زودی خداوند مرا از شما بی نیاز کند ... » کاروان حسین همچنان به راه خویش می رود تا منزلگاه « قصر بنی مقاتل » ... آنجاست که یک بار دیگر شب را فرود آمده اند تا در ساعات آخر شب باز مشک ها را پر آب کنند و رحل بردارند . «عقبه بن سمعان» گوید : هنوز از قصر بنی مقاتل چندان فاصله نگرفته بودیم که آوای استرجاع امام در گوش شب پیچید : انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین ... و چند بار تکرار شد . کلام « استرجاع » نشانه آن است که قائل را امری عظیم پیش آمده است . مگر امام را چه پیش آمده بود ؟

حضرت علی اکبر خود را شتابان به موکب امام رساند تا علت این امر را دریابد . امام فرمود:‌« هم اکنون خواب لمحه ای مرا در ربود وسواری بر من ظاهر شد که می گفت : این قوم می روند و مرگ نیز با آنان همراهی میکند. دانستم این خبر مرگ ماست که می دهند.» علی اکبر پرسید: « خدا بد نیاورد ، مگر ما بر حق نیستیم ؟» و امام فرمود : « آری ، والله که ما جز به راه حق نمی رویم . » علی اکبر گفت : « اگر اینچنین است ، چه باک از مردن در راه حق ؟‌» و آن همه این سخن درجان امام شیرین نشست که فرمود: « خداوند تو را از فرزندی جزایی عطا کند که هیچ فرزندی را از جانب پدر عطا نکرده باشد.» چون کاروان عشق در کشاکش آن بیراهه ای که به سوی کوفه می پیمودند به نینوا رسید ، سواری را دیدند که از افق کوفه می آید ... بر اسبی اصیل ، با کمانی بر شانه . او « مالک بن نسر کِندی » بود که از کوفه می آمد. و چون نزدیک شد ، حُر و یارانش را سلام گفت وامام را اعتنایی نکرد . نامه ای از ابن زیاد برای حُر آورده بود که : « اما بعد ، هر جا که این نامه به تو رسید کار را برحسین سخت و تنگ کن و مگذار فرود آید جز در زمینی بی آب و علف ... و بدان که این فرستاده من مأمور است که ازتو جدا نشود و همواره نگران باشد تا این امر را به انجام برسانی .» « یزید بن زیاد بن مهاجر کِندی » که یکی از اصحاب عاشورایی امام بود و خود را پیش از حُر به کاروان عشق رسانده بود ، به فرستاده ابن زیاد گفت : « ثکلتک امک ... مادرت بر تو بگرید ، به چه کار آمده ای ؟ » جواب داد : « به کاری که اطاعت از پیشوایم باشد و عمل بر پیمان بیعتی که با او      بسته ام .» یزید بن مهاجر کِندی گفت : « عصیان آفریدگارت کرده ای و اطاعت از امامت، اما در طریق هلاکت خویش ننگ و جهنم خریده ای که امام پلید تو مصداق این کلام الهی است که وجعلناهم ائمه یدعون الی النار . او تو را به سوی آتش می برد.» آنجا سرزمین خشک و بی آب و علفی بود در نزدیکی نینوا ، اما کربلا هم نبود؛ اگر چه کربلا را نیز       « عشق » کربلا کرد . حُر بن یزید از امام خواست که در همان جا فرود آیند . امام گفت :   « ما را بگذار که در یکی از قریه های نزدیک فرود آییم ،‌نینوا ،‌ غاصریه و یا شفیه .» حُر که هنوز « حُر» نگشته بود ، گفت: « نه ، نمی توانم ؛ این مرد را به مراقبت من گماشته اند.» زهیر بن قین گفت : « ای فرزند رسول الله ، جنگ با اینان سهل تر از جنگ با کسانی است که ازاین پس به مقابله ما می آیند . » و حسین فرمود : « من نیستم آن که جنگ را آغاز کند.»

 روای

قافله عشق به سرمنزل جاودان خویش نزدیک می شود... واین عاقبت کار عشق است . موکب امام به هر سوی که می رفت ، به سوی دیگرش سوق می دادند تا روز پنجشبه دوم محرم سال شصت و یکم هجری به کربلا رسید .

 

پی نوشت:

  • مطلب بعدی در خصوص حرکت وبلاگی جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی می باشد.
پیش نوشت۱:

  • و باز محرم رسید...
  • و باز نوای دل که اگر مَحرَمی، مُحرِمِ حریم مُحرّم شو...
  • و باز آرزوی اینکه ای کاش محرم امسال را بتوان به گونه ای دیگر عزادار بود و...
  • و باز محرم رسید...

پیش نوشت ۲:

  • اگر خدا بخواهد هر روز بخشی از یادداشت های آقامرتضا را اینجا مینویسم از کتاب فتح خون که داستان کربلاست...
  • آماده باشید که وقت رفتن است...

نوشت:
راوی

آماده باشید که وقت رفتن است.

عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو... واین هر دو ،‌عقل و عشق را، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود . در روز هشتم ذی الحجه ، یوم الترویه ، امام حسین آگاه شد که عمرو بن سعید بن عاص با سپاهی انبوه به مکه وارد شده است تا او را مخفیانه دستگیر کنند و به شام برند و اگرنه ... حرمت حرم امن را با خون او بشکنند . آنان که رو به سوی قبله خویش نماز می گزارند معنای حرمت حرم امن راچه می دانند ؟ کعبه آنان که درمکه نیست تا حرمت حرم مکه را پاس دارند ؛ کعبه آنان قصر سبزی است در دمشق که چشم را خیره می کند . آنجا بهشتی است که در زمین ساخته اند تا آنان را از بهشت آسمانی کفایت کند ... واز آنجا شیطان بر قلمرو گناه حکم می راند ، بر گمگشتگان برهوتِ وهم ، بر خیال پرستانی که در جوار بهشت لایتناهای رضوان حق ،‌سر به آخور غرایز حیوانی و دل به مرغزارهای سبزنمای حیات دنیا خوش داشته اند ، حال آنکه این همه ، سرابی است که از انعکاس نور در کویر مرده دل های قاسیه پیدا آمده است . کعبه قبله احرار است . رستگان از بندگی غیر؛ اما اینان بت خویشتن را می پرستند . امام برای اعمال حج احرام بسته است و لکن اینان احرام بسته اند تا شمشیرهای آخته خویش را ازچشم ها پنهان دارند ... شکستن حرمت حرم خدا برای آنان که کعبه را نمی شناسند چندان عظیم نمی نماید و اگر با آنان بگویی که امام حسین برای پرهیز از این فاجعه مکه را ترک گفته است در شگفت خواهند آمد... اما آن که می داند حرم خدا نقطه پیوند زمین و آسمان است ، درمی یابد که شکستن حرمت حرم آن همه عظیم است که چیزی را با آن قیاس نمی توان کرد. بلا در کمینِ نزول بود و ابرهای سیاه ازهمه سو ، شتابان ، بر آسمان دره تنگ مکه گرد می آمدند و فرشتگانِ همه آسمان ها در انتظار کلام « کُن » می قرار بودند ؛‌ و اذا قضی امرا فانما یقول له کن فیکون . در میان « کُن » و « یکون» تنها همین « فا » ( ف )‌فاصله است ،‌ و آن هم در کلام ، نه در حقیقت . آیا امام که خود باطن کعبه است ، اذن خواهد داد که این بدعت عظیم واقع شود و حرمت حرم باخون او شکسته شود‌؟ ... خیر.

امام حج را با نیت عمره مفرده به پایان بردند و آنگاه عزم رحیل را با کاروانیان در میان نهادند: « الحمدلله ، ماشاءالله و لا قوه الا بالله و صلی الله علی رسوله ... مرگ ، بر بنی آدم ، چون گردن آویزی بر گردن دختری زیبا آویخته است ، و چه بسیار است وَلَه و اشتیاق من به دیدار اسلافم ، {چون } اشتیاق یعقوب به دیدار یوسف ؛ و برای من قتلگاهی اختیار شده است که اکنون می بینمش . گویا می بینم که بند بند مرا گرگان بیابان ، بین نواویس و کربلا از هم می درند و از من شکمبه های خالی و انبان های گرسنه خویش را پر می کنند .» «گریزگاهی نیست از آنچه بر قلم تقدیر رفته است . رضایت خدا ، رضایت ما اهل بیت است ؛ بر بلایش صبر می ورزیم و او نیز با ما در آنچه پاداش صابرین است وفا خواهد کرد . اگر پود از جامه جدا شود، اهل بیت نیز از رسول خدا جدا خواهند شد ... آنان در حظیره القدس با او جمع خواهندآمد ، چشمش بدانان روشن خواهد شد و بر وعده ای که بدانان داده است وفا خواهد کرد . اکنون آن که مشتاق است تا خون خویش را در راه ما بذل کند و نفس خود را برای لقای خدا آماده کرده است ... پس همراه با عزم رحیل کند که من چون صبح شود به راه خواهم افتاد . ان شاءالله .»

راوی

صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد. خدایا ، چگونه ممکن است که تو این باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشی که در شب هشتم ذی الحجه سال شصتم هجری مخاطب امام بوده اند ،‌ و دیگران را از این دعوت محروم خواسته باشی ؟ آنان را می گویم که عرصه حیاتشان عصری دیگر از تاریخ کره ارض است . هیهات ما ذلک الظن بک ـ ما را از فضل تو گمان دیگری است . پس چه جای تردید؟ راهی که آن قافله عشق پای در آن نهاد راه تاریخ است و آن بانگ الرحیل هر صبح در همه جا بر می خیزد. واگر نه ، این راحلان قافله عشق ، بعد از هزار و سیصد چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبیک گفته اند ؟

الرحیل ! الرحیل !

اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را !

اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را ! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ... راحلان طریق عشق می دانند که ماندن نیز در رفتن است . جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی ، و این است که ما را کشکشانه به خویش می خواند .

« ابوبکر عمر بن حارث » ، « عبدالله بن عباس » که در تاریخ به « ابن عباس » مشهور است، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر و بالاخره محمد بن حنیفه ، هر یک به زبانی با امام سخن از ماندن می گویند ... و آن دیگری ، عبدالله بن جعفر طیار ، شوی زینب کبری ، از «یحیی بن سعید » ، حاکم مکه ، برای او امان نامه می گیرد... اما پاسخ امام در جواب اینان پاسخی است که عشق به عقل می دهد ؛ اگر چه عقل نیز اگر پیوند خویش را با سرچشمه عقل نبریده باشد ، بی تردید عشق را تصدیق خواهد کرد . محمد بن حنیفه که شنید امام به سوی عراق کوچ کرده است ، با شتاب خود را به موکب عشق رساند و دهانه شتر را در دست گرفت و گفت : « یا حسین ، مگر شب گذشته مرا وعده ندادی که بر پیشنهاد من بیندیشی ؟ » محمد بن حنیفه ، برادر امام ، شب گذشته او را از پیمان شکنی مردم عراق بیم داده بود و از او خواسته بود تا جانب عراق را رها کند و به یمن بگریزد .

امام فرمود: « آری ، اما پس از آنکه از تو جدا شدم ، رسول خدا به خواب من آمد و گفت : ای حسین ، روی به راه نِه که خداوند می خواهد تو را در راه خویش کشته بیند.» محمد بن حنیفه گفت :‌‌« انا لله وانا الیه راجعون ...»

راوی

عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو ؛ و این هر دو ، عقل و عشق را ، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرد ، عشق را در راهی که می رود ، تصدیق خواهد کرد ؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست . عبدالله بن جعفر طیار ، شوی زینب کبری نیز دو فرزند خویش ـ « عون » و « محمد » ـ را فرستاد تا به موکب عشق بپیوندند و با آن دو ، نامه ای که در آن نوشته بود :‌« شما را به خدا سوگند می دهم که ازاین سفر بازگردی. از آن بیم دارم که در این راه جان دهی و نور زمین خاموش شود . مگرنه اینکه تو سراج مُنیر راه یافتگانی ؟»... و خود از عمروبن سعید بن عاص درخواست کرد تا امان نامه ای برای حسین بنویسد و او نوشت .

راوی

عجبا! امام مأمن کره ارض است و اگر نباشد ،‌خاک اهل خویش را یکسره فرو می بلعد ، و اینان برای او امان نامه می فرستند ... و مگر جز در پناه حق نیز مأمنی هست ؟ عقل را ببین که چگونه پاسخ می گوید :« آن که مردم را به طاعت خداوند و رسول او دعوت می کند هرگز تفرقه افکن نیست و مخالفت خدا و رسول نکرده است . بهترین امان ، امان خداست .و آنکس که در دنیا از خدا نترسد ، آنگاه که قیامت برپا شود در امان او نخواهد بود . و من از خدا می خواهم که در دنیا از او بترسم تا آخرت را در امان او باشم ... »

عبدالله بن جعفرطیار بازگشت ، اگرچه زینب کبری و دو فرزند خویش ـ عون و محمد ـ را در قافله عشق باقی گذاشت .

راوی

یاران ! این قافله ، قافله عشق است و این راه که به سرزمین طف در کرانه فرات می رسد ، راه تاریخ است و هر بامداد این بانگ از آسمان می رسد که :‌الرحیل ، الرحیل . از رحمت خدا دور است  که این باب شیدایی را بر مشتاقان لقای خویش ببندد. ای دعوت فیضانی است که علی الدوام ، زمینیان را به سوی آسمان می کشد و ... بدان که سینه تو نیز آسمانی لایتناهی است با قلبی که در آن ، چشمه خورشید می جوشد و گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن ؛ حسین ، حسین ، حسین ،‌حسین . نمی تپد ، حسین حسین می کند . یاران ! شتاب کنید که زمین نه جای ماندن ، که گذرگاه است ... گذر از نفس به سوی رضوان حق . هیچ شنیده ای که کسی در گذرگاه ، رحل اقامت بیفکند ؟... و مرگ نیز در اینجا همان همه با تو نزدیک است که در کربلا ، و کدام انیسی از مرگ شایسته تر ؟ که اگر دهر بخواهد با کسی وفا کند و او را از مرگ معاف دارد ، حسین که از من و تو شایسته تر است . الرحیل ، الرحیل ! یاران شتاب کنید.

 

پی نوشت:

  • مدت زمانی است که بنا به دلایلی تصمیم گرفته ام در خصوص برخی مسائل سیاسی داخلی بخصوص در رابطه با گروه های سیاسی بویژه از نوع اصلاح طلب اظهار نظری نکنم اما چه میتوان کرد که رفتار برخی از اینها کار را به جایی می کشاند که گاهی اوقات نمی توان ساکت بود و لازم است برخی مسائل را عنوان کرد.کیهان در مقاله ای به بعضی از نکات اشاره کرده که به نظرم آمد بجای از نو نوشتن،‌به بعضی از آنها اشاره کنم. 
  • اصلاح طلبان زبان اقتصاد و معیشت گشوده اند، آیا می توان آنها را باور کرد؟ این روزها بیانیه های حزبی، سخنرانی ها و مقالات اصلاح طلبان مملو از جملاتی است که سعی می کند چهره آنها را به عنوان فرشته های نجات اقتصادی، نزد مردم بازسازی کند. پیدا است اصلاح طلبان تنگناهای اقتصادی مردم را فرصتی گرانبها برای خود دیده اند که می تواند احتمال توفیق آنان در انتخابات مجلس را افزایش دهد. اینکه اصلاح طلبان اقتصاد را «ابزار» پیروزی خود قرار دهند، به هیچ وجه عجیب نیست، چه، آنها خود را قربانی بی اعتنایی به امر معیشت مردم و مانور وسیع اصولگرایان روی این موضوع می دانند و حالا لابد تصمیم گرفته اند با همین حربه- که کارآمدی اش را پیش تر چشیده اند- به مصاف حریف بروند.
  • سؤال این است: چنین ژستی از جانب اصلاح طلبان تا چه حد باور خواهد شد؟ برادران اصلاح طلب ما تا اینجای کار را که مسائل اقتصادی و معیشتی نقشی مهم در انتخاب های سیاسی مردم ایران دارد، تا حدودی درست فهمیده اند، آنچه فراموش شده این است که ایرانیان مردمی باهوشند و تفاوت کلاهبرداری و بازارگرمی با تلاش صادقانه را زودتر از آنچه اهل سیاست تصور کنند درمی یابند. کسانی که روزگاری می گفتند «اقتصاد به ما مربوط نیست چون به خاطر آن از مردم رأی نگرفته ایم» حالا پذیرفته اند که زندگی مردم مهم است، مردم لابد خواهند پرسید -و حق دارند- این «از این رو به آن رو شدن» را سبب چه بوده است و چون سببی جز «سیاسی کاری» نیابند، در صداقت این مدعیان نوظهور- ولو شعارهای زیبا بدهند- شک خواهند کرد.
  • ابزاری دیدن امر معیشت در قاموس اصلاح طلبان را اول از همه از آنجا می توان فهمید که نقد بی محابا، غیرمنصفانه و بیمارگونه عملکرد اقتصادی دولت و مجلس اصولگرا را در صدر فعالیت های خود قرار داده اند اما آنجا که نوبت به ارائه «برنامه ها» و «اولویت های کاری» خودشان می رسد، دیگر نشانی از اقتصاد و معیشت نیست و همچنان که محمدرضا خاتمی چند روز قبل به روزنامه سرمایه گفت «دموکراسی» برصدر می نشیند و قدر می بیند. این فاصله معنادار «شعار» و «برنامه» حاوی نکته مهمی است؛ اصلاح طلبان می خواهند با شعار اقتصاد از مردم رأی بگیرند و همین که قدم در صحن پارلمان گذاشتند «آن کار دیگر» بکنند.
  • سیاستگذاران و مخازن فکری جناح تندرو اصلاح طلب در جلسات داخلی خود از «فرصت از دست رفته مجلس ششم» حرف می زنند و دوستان خود را بشارت می دهند که «مجلس هشتم را از همان جا آغاز خواهیم کرد که مجلس ششم را تمام کردیم. مجلس هشتم فرصتی برای اتمام کارهای ناتمام دوره اصلاحات البته با رادیکالیسم بیشتر خواهد بود. ما در روزهای پایانی مجلس ششم به نتایجی رسیدیم که دیگر زمان کافی برای عملی ساختن آنها نبود؛ در مجلس هشتم از روز اول به همان امور خواهیم پرداخت.»
  •  آیا مردم حاضرند برای تکرار بازی عموزنجیرباف استعفا و تئاتر خنک تحصن و... دوباره به اصلاح طلبان رأی بدهند؟ طبعاً نه! پس باید از ریسمان اقتصاد و معیشت آویخت! منطقی است.
  • علاوه بر این، مردم حتماً خواهند پرسید برنامه اصلاح طلبان برای اصلاح نابسامانی های ادعایی شان چیست. در میان انبوه آه و ناله ها، حتی یک خط برنامه وجود ندارد، نباید هم وجود داشته باشد چون اساساً بنا نیست چیزی حل شود. در این صورت آیا مردم و ناظران حق ندارند بنا را براین بگذارند که برنامه های اقتصادی اصلاح طلبان حداکثر از همان «اصول نولیبرالی اجماع واشینگتن» -که 16 سال تمام با دقت و جدیت اجرا شد و به فاجعه انجامید- فراتر نمی رود؟ و اگر چنین باشد آیا حق ندارند رغبتی به فراهم آوردن امکان تکرار آن سیاست های شکست خورده از خود نشان ندهند؟ اصلاح طلبان باید به یاد داشته باشند که مهم ترین سؤال پیش روی آنها هنگامی که با حرارت از سیاست های اقتصادی دولت و مجلس اصولگرا انتقاد می کنند، این است: آیا جز آنچه 16 سال تمام اجرا کردند حرف جدیدی هم دارند؟ اگر حرف و برنامه جدیدی در کار نباشد- که ظاهراً نیست و نمی تواند باشد- به آن سیاست های خسارت بار دیگر کسی در این ملک رأی نخواهد داد ولو آن را به صد ترفند بزک کنند.
  • قصه وقتی خوشمزه تر خواهد شد که رندی پیدا شود و سؤال کند از همین مقدار مشکلات فعلی چه سهمی میراث اصلاح طلبان است؟ در این باره بسیاری چیزها می توان گفت که طبعاً بیان تفصیلی آن در صلاحیت اقتصاددانان است. آنچه من در اینجا می آورم فقط یک نمونه ساده- و در عین حال بسیار مهم- است. نمونه ای که می تواند روشن کند دولت اصولگرا تا چه حد هزینه خطاهای دیگران را می پردازد.
  • سهمیه بندی بنزین و پیامدهای آن جزو دم دست ترین مجاری انتقاد مخالفان از دولت اصولگراست. دولت در تیرماه سال 86 و پس از مدت ها تأمل و بازاندیشی بالاخره به این نتیجه رسید که به عللی چون بار مالی سنگین، سرعت فزاینده مصرف و امکان کاهش عرضه بین المللی به دلایل سیاسی دیگر نمی تواند به روند واردات و عرضه بنزین به شیوه سابق ادامه دهد. نهایتاً تصمیم براین شد که از میان 3 گزینه عرضه بنزین آزاد بدون سهمیه بندی، عرضه بنزین تولید داخل با سهمیه بندی و در کنار آن عرضه بنزین آزاد و عرضه تولید داخل بدون افزایش قیمت محسوس با سهمیه بندی -پس از تصویب مجلس- گزینه سوم عملی شود. فارغ از همه بحث های انجام شده له و علیه انتخاب این گزینه، یکی از سؤال هایی که آن روزها- و هنوز هم- در میان مردم رواج فراوان پیدا کرده بود این بود که کشوری مانند ایران با این حجم انبوه ذخایر نفتی چرا باید در تأمین بنزین موردنیاز برای مصرف داخلی خود دچار مشکل و محتاج واردات باشد؟
  • نویسنده این سطور هم طبعاً چنین سؤالی در ذهن داشت تا آنکه جایی به این جملات برخورد: «خودکفایی در تولید بنزین بی معناست سرمایه گذاری باید بازگشت داشته باشد، الان چون در کشور چرخه توزیع مناسب نداریم ساخت پالایشگاه و تولید بنزین برای ما صرفه اقتصادی ندارد پس همان بهتر که بنزین وارد کنیم.»
  • بیژن زنگنه وزیر نفت دولت اصلاحات، (پایگاه اینترنتی آفتاب، 29 بهمن 1385). به همین سادگی: «صرفه اقتصادی نداشت، نساختیم، همان بهتر که وارد کنیم!» این ریشه سهمیه بندی بنزین در ایران است. دولت اصولگرا طبعاً نمی تواند یک شبه پالایشگاه علم کند پس باید هزینه بدهد و از جانب دوستان و رفقای صاحب جمله بالا به سوء تدبیر و «سخت گیری به مردم» هم متهم شود. درباره بسیاری دیگر از مشکلات اقتصادی فعلی هم می توان نشان داد که ریشه اصلی در عملکرد چه کسانی خوابیده و دولت میراث دار چه شاهکارهایی است.
  • از دیگ اقتصاد -اصولگرایان اگر به هوش باشند- برای اصلاح طلبان آبی گرم نخواهد شد. کسانی که نه در سابقه خود عملکرد درخشانی از اعتنا به امر معیشت مردم دارند، نه حالا برنامه روشنی برای بهبود آن ارائه داده اند و نه اساساً مبانی نظری و ذهنیت سیاسی شان اجازه می دهد دیکته می شود، گامی متفاوت با گذشته بردارند، می توانند مدعی خیلی چیزها باشند- چنانکه هستند- اما زندگی و درد معیشت مردم؛ نه!
  • پی نوشت : خواهد داشت...

دیدیم که می شناسیمش ……..و تصویرش را از پیش در خاطر داشته ایم. دیدیم که می شناسیمش، نه آن سان که دیگران را…… و نه حتی آن سان که خود را. چه کسی از خود آشناتر ؟ دیده ای هرگز که نقش غربت در چهره خویش بیند و خود را نبشناسد؟

دیدیم که می شناسیمش، بیش تر از خود … تا آنجا که خود را در او یافتیم، چونان نقشی سرگردان در آبگینه که صاحب خویش را باز یابد و یا چونان سایه ای که صاحب سایه را …… و از آن پس با آفتاب خود را بر قدمگاهش می گستر دیم و شب که می رسید به او می پیوستیم.

آن صورت ازلی را چه کسی بر این لوح قدیم نقش کرده بود؟ می دیدیم که چشمانش فانی است ، اما نگاهش باقی، می دیدیم که لبانش فانی است ، اما کلامش با قی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم ؟ کاش گوش نامحرمان نمی شنید .

پهندشت «حدوث» افقی بود تا «طلعت ازلی» او را اظهار کند و «زمان فانی»، آینه ای که آن «صورت سرمدی را دیدیم که می شناسیمش، و او همان است ، که از این پیش طلعتش را در آب و خاک و باد و آتش دیده ایم، در خورشید آنگاه می تابد، در ابر آنگاه که می بارد،در آب باران آنگاه که در جست و جوی گودال ها و دره ها برمی آید ،در شفقت صبح ،در صراحت ظهر درحجب شب در رقّت مه و در حزن غروب نخلستان، در شکافتن دانه ها و در شکفتن غنچه ها ... در عشق پروانه و در سوختن شمع.

دیدیم که می شناسیمش و آن «عهد» تازه شد. شمع میمرد و پروانه می سوزد تا آن عهد جاودانه شود، عهدی که آتش او با بال های ما بسته است .دیدیم که می شناسیمش و دوستش داریم ،آن همه که آفتابگردان آفتاب را ، آن همه که دریا ماه را... و او نیز ما را دوست میدارد ، آن همه که معنا لفظ را.

دیدیم که می شناسیمش ،از آن جاذبه ای که بالها را بسوی او می گشود ،از آن قبای اشک که بر اندامش دوخته بود، از آنکه می سوخت و با اشک از چشمان خویش فرو میریخت و فانی می شد در نوری سرمدی ، همان نوری که مبدآ ازلی ادم و عالم است و مقصد ابدی آن. آب میگذرد، اما این نقش سرمدی فراتر از گذشتن بر نشسته است . چشمانش بسته شد،اما نگاهش باقی ماند ، دهانش بسته شد ،اما کلامش باقی ماند.

زمین مهبط است، نه خانه وصل. در این جا نور از نار می زاید و بقا در فنا است و قرار در بی قراری. زمین معبر است و نه مقر... و ما می دانستیم .پروانه ای دوران دگردیسی اش رابه پایان برد و بال گشود و پیله اش چون لفضی تهی از معنا ، از شاخه درخت فرو افتاد . رشته وحی گسست و ما ماندیم و عقلمان. عصر بینات به پایان رسید و ان اخرین شب ، دیگر به صیح نینجا مید .در تاریکی شب ، سیر سیرکی نوحه غربت را زمزمه میکرد. خانه، چشم بر زمین و اسمان بست و در ظلمت پشت پلک ها یش پنهان شد. پرده ها را آویختیم تا چشمانمان به لاشه سرد و بی روح زمین نیفتد و درخود ما ندیم و یتیمانه گریستیم.

دیری نپایید که ماه بر آمد و در آینه خود را نگریست و شب پرک ها بال به شیشه کوفتند تا راهی به دشت شناور در ماهتاب بیابند.

عزیز ما ، ای وصی امام عشق ! آنان که معنای «ولایت» را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند ، اما شما خوب می دانید که سر چشمه این تسلیم و اطاعت و محبت در کجاست. خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست می داریم و چقدر دلمان می خواست آن که روز به دیدار شما آمدیم ، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم .

ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما باز یافتیم . لبخند شما شفقت صبح را داشت و شب انزوای ما را شکست . سر ما و قدمتان ، که وصی امام عشق هستید و نایب امام زمان (ع).

پی نوشت:

او را به مرا، مرا به او بازرسان

  • رهبر انقلاب ساعاتی پیش وارد شهر یزد شدند...

  • از آقا مرتضا...

حرف دل:

  • قافله عشق به سرمنزل جاودان خویش نزدیک می شود... واین عاقبت کار عشق است .
  • بسم الله...
  • از ۵سالگی میشناختمشون...همون موقعی که بابا منو برداشت برد دیدنشون ،از گرگان با پای پیاده میرفتن به سمت مشهد...
  • هرچی که بزرگتر میشدم هرسال تابستون که میدیدمشون که با یک کاروان پیاده به سمت مشهد میرن... کم کم فهمیدم نماینده مجلس خبرگان رهبری هستن...
  • ارتباط بابا با ایشون زمینه ساز این شد که این افتخار رو داشته باشیم که توی مسیر حرکتشون شب رو خونه ما استراحت کنن و ... حتی بعضی مواقع که افراد بانفوذ شهر از قبل پیگیری میکردن که ایشون خونه اونا برن و اونجا شب رو بمونن باز خود آقا تصمیم میگرفتن که خونه ما بیان...
  • وقتی کنارشون مینشستیم و صحبت میکردن یه آرامش خاصی توی حرفاشون بود و یه معنویتی توی چهره شون... یکی از اون سالها ، جریان دوبار ترور شدنشون به دست منافقین رو گفتن و توضیح میدادن که چطور بطور معجزه آسایی نجات پیدا کرده بودن...نمیدونم چرا توی خبرگزاریها فقط به یکی از این ترورها اشاره شده! بگذریم...
  • چندسال قبل، فردای اونشبی که خونه ما استراحت کرده بودن و صبح ادامه مسیر حرکتشون به سمت مشهد... مامان و بابا خواب عجیبی دیده بودن... بابا خواب دیده بود ۵تا از ائمه اومده بودن خونه ما و تشکر کرده بودن بابت پذیرایی از فرزندشون که اون شب مهمون ما بود و زائر امام رضا...
  • فکر کنم ۸-۷سال قبل بود...خواب دیدم ایشون همراه با کاروانشون دارن پیاده به سمت مشهد حرکت میکنن و منم همراهشون بودم اما یه آدم خاص هم توی جمعشون بود و همراهشون.... امام رضا... امام رضا هم توی کاروان اینا بودو میرفت به سمت مشهد...
  • امسال توی ۷۷سالگی برای هفدهمین بار کاروانشون رو دیدیم که به سمت مشهد میرفتنو ...
  • بگذریم...آیت الله سیدحبیب الله طاهری
  • چند هفته پیش یه جوری بهم الهام شده بود که آیت الله طاهری هم داره میره... تا اینکه روز عید غدیر اخبار تلویزیون اینطور گفت:
    آیت الله سیدحبیب‌الله طاهری نماینده مردم استان گلستان در مجلس خبرگان رهبری در روز عیدغدیر خم دارفانی را وداع گفت و به دیدار حق شتافت.
  • بابا و مامان باورشون نمیشد و روی تصویر تلویزیون خشکشون زده بود اما...من میدونستم...از قبل هم میدونستم...
  • یکی دیگر از کسانی که خاک را به نظر کیمیا میکرد روز عید غدیر پیمانی دوباره بست و رفت... یادش هیچگاه از دلم نمیرود....
  • اگر میخواهید درباره ایشان بدانید...

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود....هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

 

  • پی نوشت:سه چهار روز دیگه که بگذره...یکسال از پرکشیدن حسن نظری میگذره... امروز یه سری از دوستان مراسم گرفتن برای سالگردش...
  • حسن نظری، وبلاگ‌نویس فعال، دانشجوی متدین و جوانی پرانرژی بود که بیش از یک سال وبلاگ نوشت. مطالب وبلاگ «یک‌ امل مدرنیسم نشده» دست‌نوشته‌های او در این مدت است که برای ما به یادگار مانده است. اولین تصویری که از «امل مدرنیسم نشده» در ذهن بسیاری از وبلاگ‌نویس‌ها نقش بسته است، خون‌گرم بودن و برخورد دوستانه‌ی اوست؛ اخلاقی که در زمان حیاتش دوستان زیادی را گرد او جمع کرده بود و بعد از رفتنش، وبلاگ‌های زیادی را سیاه‌پوش.
    روحش شاد و یادش در دل‌ها ماندگار ...