بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

بی خوابی های یک ذهن سرگشته

کانال تلگرام @khablog

قصه‌ آدم، قصه‌ یک‌ دل‌ است‌ و یک‌ نردبان. قصه‌ بالا رفتن، قصه‌ پله‌ پله‌ تا خدا. قصه‌ آدم، قصه‌ هزار راه‌ است‌ و یک‌ نشانی.قصه‌ جست‌وجو. قصه‌ از هر کجا تا او.قصه‌ آدم، قصه‌ پیله‌ است‌ و پروانه، قصة‌ تنیدن‌ و پاره‌ کردن. قصه‌ به‌ درآمدن، قصه‌ پرواز...

من‌ اما هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ همان‌ دلی‌ که‌ روی‌ اولین‌ پله‌ مانده‌ است، دلی‌ که‌ از بالا بلندی‌ واهمه‌ دارد، از افتادن.
پایین‌ پای‌ نردبانت‌ چقدر دل‌ افتاده‌ است!
دست‌ دلم‌ را می‌گیری؟ مواظبی‌ که‌ نیفتد؟
من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام؛ قصه‌ هزار راه‌ و یک‌ نشانی.
نشانی‌ت‌ را اما گم‌ کرده‌ام. باد وزید و نشانی‌ات‌ را بُرد.
نشانی‌ات‌ را دوباره‌ به‌ من‌ می‌دهی؟ با یک‌ چراغ‌ و یک‌ ستاره‌ قطبی؟
من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه‌ پیله‌ و پروانه، کسی‌ پیله‌ بافتن‌ را یادم‌ نداده‌ است. به‌ من‌ می‌گویی‌ پیله‌ام‌ را چطوری‌ ببافم؟
پروانگی‌ را یادم‌ می‌دهی؟
دو بال‌ ناتمام‌ و یک‌ آسمان‌
من‌ هنوز اول‌ قصه‌ام. قصه...

pp131

شعله ای به او داد ، لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت ، سینه اش آتش گرفت ، خدا لبخند زد ، لیلی هم .


خدا گفت:
شعله را خرج کن ، زمینم را به آتش بکش ، لیلی خودش را به آتش کشید ، خدا سوختنش را تماشا می کرد ، لیلی گر می گرفت ، خدا حظ می کرد .
لیلی
می ترسید ، می ترسید آتش اش تمام شود ، لیلی چیزی از خدا خواست ، خدا اجابت کرد .
مجنون
رسید ، مجنون هیزم آتش لیلی شد ، آتش زبانه کشید ، آتش ماند زمین خدا گرم شد .
خدا گفت:
اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود .
لیلی گفت: کاش مادر می شدم مجنون بچه اش را بغل می کرد .
خدا گفت:
مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ، تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی .
لیلی گفت:
دلم زندگی می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب .
خدا گفت: اما من تب و تابم ، بی من می میری ...

 
لیلی زیر درخت انار نشست ، درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ ، گلها انار شد ، داغ داغ ، هر اناری هزار تا دانه داشت ، دانه ها عاشق بودند ، دانه ها توی انار جا نمی شدند ، انار کوچک بود ، دانه ها ترکیدند ، انار ترک برداشت ، خون انار روی دست لیلی چکید ، لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید ، مجنون به لیلی اش رسید .
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود کافی است انار دلت ترک بخورد .لیلی .
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد . لیلی باید عاشق باشد زیرا خدا در او دمیده است و هرکه خدا در او بدمد ، عاشق می شود .
لیلی نام تمام دختران زمین است ، نام دیگر انسان .
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید ، آزمونتان تنها همین است ، عشق و هرکه عاشق تر آمد . نزدیکتر است پس نزدیکتر آیید ، نزدیکتر .
عشق کمند من است ، کمندی که شمارا پیش من می آورد ، کمندم را بگیرید . و لیلی کمند خدا را گرفت .
خدا به شیطان گفت: لیلی را سجده کن ، شیطان غرور داشت سجده نکرد ، گفت: من از آتشم و لیلی گل است .
خدا گفت: سجده کن زیرا که من چنین می خواهم .
شیطان سجده نکرد ، سرکشی کرد و رانده شد و کینه لیلی را به دل گرفت .
شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو کند و تا واپسین روز حیات فرصت خواست ، خدا مهلتش داد .
اما گفت: نمی توانی ، هرگز نمی توانی لیلی دردانه من است ، قلبش چراغ من است و دستش در دست من ، گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات .
شیطان بدنامی لیلی را می خواهد بهانه بودنش تنها همین است ، می خواهد قصه لیلی را به بی راهه کشد .
خدا گفت: لیلی زندگی است ، زیستن از نوعی دیگر .


لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود .


مجنون زیستن از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد .

 

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت ، خدا دنیای بی زنجیر آفرید ، آدم بود که زنجیر را ساخت ، شیطان کمکش کرد .
دل زنجیر شد ، زن ، زنجیر شد ، دنیا پراز زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری!
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست ، نام دنیای بی زنجیر اما، بهشت است .
امتحان آدم همین جا بود . دستهای شیطان از زنجیر پر بود .
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است .
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد ، نامش را مجنون گذاشتند .
مجنون اما ، نه دیوانه بود و نه زنجیری . این نام را شیطان بر او گذاشت .
شیطان آدم را در زنجیر می خواست .
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست .
لیلی می دانست خدا چه می خواهد ، لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند .
لیلی زنجیر نبود ، لیلی نمی خواست زنجیر باشد .
لیلی ماند زیرا لیلی نام دیگر آزادی است .

 

لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی است ، بی سوار و بی افسار . عنانش را خدا بریده ، این اسب را با خودت می بری ؟
مجنون هیچ نگفت ، لیلی که نگاه کرد ، مجنون دیگر نبود ، تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن .
لیلی دست بر سینه اش گذاشت ، صدای تاختن می آمد ، اسب سرکش اما ، در سینه لیلی نبود .
لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است ، اما ماند چشم براه و منتظر . هزار سال ، لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد ، مجنون نیامد . مجنون نیامدنی است .
خدا از پس هزلر سال لیلی را می نگریست ، چراغانی دلش را . چشم براهی اش را . خدا ثانیه ها را می شمرد ، صبوری لیلی را .
عشق درخت بود ، ریشه می خواست ، صبوری لیلی ریشه اش شد . خدا درخت ریشه دار را آب داد . درخت بزرگ شد . هزار شاخه ، هزار برگ ، ستبرو تنومند . سایه اش خنکی زمین شد ، مردم خنکی اش را فهمیدند ، مردم زیر سایه درخت لیلی بالیدند .
لیلی چشم براه است ، درخت لیلی ریشه می کند . خدا درخت ریشه دار را آب می دهد . مجنون نمی آید . مجنون هرگز نمی آید . زیرا که مجنون نیامدنی است . زیرا که درخت ریشه می خواهد .
لیلی گفت: بس است دیگر ، بس است و از قصه بیرون آمد .
مجنون دور خودش می چرخید ، مجنون لیلی را نمی دید ، رفتنش را هم .
لیلی گفت: کاش مجنون این همه خودخواه نبود ، کاش لیلی را می دید .
خدا گفت: لیلی بمان ، قصه بی لیلی را کسی نخواهد خواند .
لیلی گفت: این قصه نیست پایان ندارد . حکایت است ، حکایت چرخیدن .
خدا گفت: مثل حکایت زمین ، مثل حکایت ماه . لیلی ،  بچرخ .
لیلی گفت: کاش مجنون چرخیدنم را می دید ، مثل زمین که چرخیدن ماه را می بیند .
خدا گفت: چرخیدنت را من تماشا می کنم . لیلی ، بچرخ .
لیلی چرخید ، چرخیدو چرخیدو چرخید .
دور ، دور لیلی است . لیلی می گردد و قصه اش دایره است . هزار نقطه . دیگر نه نقطه و نه لیلی .
لیلی! بگرد ، گردیدنت را من تماشا می کنم .
لیلی! بگرد ، تنها حکایت دایره باقی است .

 

قصه نبود ، راه بود ، خار بود و خون . لیلی قصه راه پرخون را می نوشت . راه بود و لیلی می رفت ، مجنون نبود ، دنیا ولی پر از نام مجنون بود . لیلی تنها بود . لیلی همیشه تنهاست .
قصه نبود ، معرکه بود . میدان بود ، بازی چوگان و گوی .
چوگان نبود ، گوی بود ، لیلی گوی میدان بود بی چوگان ، مجنون نبود .
لیلی زخم بر می داشت ، اما شمشیر را نمی دید ، شمشیر زن را نیز .
حریفی نبود ، لیلی تنها می باخت ، زیرا که قصه ،  قصه باختن بود .
مجنون کلمه بود ، ناپیدا و گم . قصه عشق اما ،  همه از مجنون بود .
مجنون نبود ، لیلی قصه اش را تنها می نوشت . قصه که به آخر رسید ، مجنون پیدا شد . لیلی مجنون اش را دید .
لیلی گفت: پس قصه ، قصه من و توست . پس مجنون تویی!
خدا گفت: قصه نیست ، راز است ، این راز من و توست . برملا نمی شود ، الا به مرگ .
لیلی! تو مرده ای .
لیلی مرده بود .
لیلی قصه اش را دوباره خواند ، برای هزارمین بار .
و مثل هر بار لیلی قصه باز هم مرد .
لیلی گریست و گفت: کاش اینگونه نبود .
خدا گفت: هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد .
لیلی! قصه ات را عوض کن .
لیلی اما می ترسید . لیلی به مردن عادت داشت . تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود .
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد . دنیا ، لیلی زنده می خواهد .
لیلی آه نیست ، لیلی اشک نیست ، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست ، لیلی زندگی است ،
لیلی! زندگی کن .
اگر لیلی بمیرد ، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد ؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد ؟ چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند ؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد ؟ چه کسی پیراهن عشق بدوزد ؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس .
لیلی ، به قصه برگشت .
این بار اما ، نه به قصد مردن ،
که به قصد زندگی
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده گمنام

گفت: خدایا !نماز می خوانم و روزه می گیرم ، ذکر می گویم و دعا می کنم، راز می گویم و نیاز می کنم ، اما این نیست آن چه تو می خواهی. دلم راضی نمی شود. می دانم که چیزی بیش از اینها باید کرد.

خدا گفت: آری چیزی بیش از اینها باید کرد و آنگاه آسمان را بر شانه های او گذاشت و گفت : این است آنچه می خواهم. این که آسمانم را بر دوش بگیری.

جوانمرد گفت: سنگین است ،سنگین است، سنگین است.

شانه هایم دارد می شکند. نزدیک است که آسمانت بر زمین بیفتد!

خدا گفت: یاری بخواه، جهان هرگز از جوانمردان خالی نخواهد بود.

پس جوانمرد فریاد بر آورد که ای جوانمردان ،یاری ،یاری ،یاری ام کنید. عرش خدا بر پشت ما ایستاده است ،نیرو کنید و مرد آسا باشید که این بار گران است.

و چنین شد که هر روز کسی از گوشه ای و هر روز کسی از کناری به در آمد. کسی که تکه ای از آسمان خدا را بر پشت گرفت.

هزار سال گذشته است و هزاران سال دیگر نیز خواهد گذشت. اما آسمان خدا هرگز بر زمین نخواهد افتاد. زیرا جهان هرگز از جوانمردان خالی نخواهد ماند.

Footbridge in the New Forest

Tree, Wensleydale, Yorkshire

ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما آتش است.آتش نمی گذارد دستمان به خدا برسد.

ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما دریاست. دریا نمی گذارد دستمان به خدا برسد.

گاهی اما برای رسیدن به او نه طاعت به کار می آید نه عبادت.نه ذکر و نه دعا نه التماس و نه استغفار.

تنها بی باکی است که به کار می آید. بی باکی عبور از آب و بی باکی گذشت از آتش.

گذشت از آتش اما نه به امید آنکه آتش گلستان شود و تو ابراهیم.

گذشت از دریا اما نه به امید آن که دریا شکافته شود و تو موسی.

آتش را به امید سوختن گذشتن و دریا را به امید غرق شدن.

***

جاده ایمان خطرناک است . پر آب و پر آتش. مسافرانی بی پروا می خواهد. آنقدر بی پروا که پا بر سر همه چیز بگذارند و از سر همه چیز بگذرند. از سر دنیا و آخرت از سر بهشت و از سر جهنم. آنان که می ترسند از لغزیدن و می ترسند از افتادن به راه ایمان نمی مانند.

ایمان را به گستاخی باید پیمود نه به ترس. زیرا خداوند آن سوی گستاخی است . نه این سوی تردید و ترس.

 

تابستون شروع شده... شروع شده بود.... داره تموم میشه... تموم شد... حالا. به هر حال کلی اوقات فراغت داشتیم که نمی دونستیم چه جوری پرشون کنیم. انگار هم که کس دیگه ای جز خودمون به فکر غنی سازی این همه اوقات فراغت نیست که نیست. بر خلاف همه تعهدات قانونی و غیر قانونی و تمام معاهدات بین المللی همه سرشون توکار خودشونه و اصلا توجهی به این نوع غنی سازی ندارند.

ما جوانان و نوجوانان این مرزو بوم ضمن محکوم کردن بیانیه روند توقف غنی سازی از سوی هر کس که مسئول آن است اعلام می داریم که علی رغم این همه بی توجهی و مخالفت های داخلی و خارجی روی پای خود ایستاده ایم و با آغاز روند غنی سازی پوزه استعمار را به خاک می مالیم.

بگذریم.

مثلا من خودم سعی داشتم توی تابستون به جای نشستن توی خونه فکر کنم ببینم چه جوری میشه که زودتر NGO خودم رو راه بندازم و چند تا نقشه حسابی برای این قضیه کشیدم بودم و می خواستم یه عالمه هم ورزش و تفریح کنم تا هم کله ام بهتر کار کنه و هم سرحال باشم تا بتونم در صورت حمله احتمالی کسانی مثل برخی عوامل .... که تو جواب دادن به من کم آورده اند از خودم دفاع کنم.

ولی تا الان که شهریور هم داره تموم میشه دنبال کارهای NGOام که نبودم که هیچ تفریح هم نتونستم بکنم که بگذره تازه اومدم وسط بیابون کار کنم. اونم توی یه مجتمع اقتصادی به عنوان مسئول امور کامپیوتر . البته بدک نبود. یعنی خوب بود. حداقل آخر تابستونی یه چیزی میاد تو جیبم. حالا...

ولی خب یکسری اتفاقاتی هم میافته اینجا که اگه جای من باشین نمی دونم چقدر طاقت می آورین. فرض کنین صبح بلند می شین و می خواین برین سرکار . کفشتونو که می پوشین می بینین پاتون تو کفشتون جا نمی شه. خب فکر می کنین چه اتفاقی افتاده. شاید حتما مثل این داداش ما بگین: خب حتما پامون بزرگ شده یا کفشمون کوچیک شده. ولی عمرا... کفش رو برمی داریدو یه نگاهی داخلش میندازین. خب چی می بینید... یکم فکر کنید...یکم بیشتر...ها...نه...نزدیک شدین...آره ...آره داداش یه دفعه می بینین یه دونه مار دور خودش پیچیده و رفته تو کفشتون خوابیده ...هان...آهان...درسته...خب این جور مواقع چه احساسی بهتون دست میده...

یا نزدیک غروب رو تختتون دراز کشیدین و یه دفعه به سرتون می زنه یه کتابی بخونین . سرتون رو می کنین زیر تخت که یه کتاب ور دارین می بینین یه دونه رتیل زیر تختتون به پایه تخت چسبیده و میخواد بیاد بالا اون وقت چیکار میکنین. بی خیال ما که زدیم کشتیمش . حالا ...خوش باشید

نوشته شده توسط خودم.(محمدرضا) 

  • ۱ نظر
  • ۲۴ شهریور ۸۴ ، ۰۹:۳۴
وطنش را دوست می داشت. آب و خاکش را هم. اما افسوس که در آن خاک گیاه دانایی نمی رویید و افسوس که آن آب عطش دانستن را برطرف نمی کرد.

گفت: باید رفت و باید برگشت.

و چنین کرد.رفت تا از زیر سنگ و از پشت کوه چیزی بیابد.اکسیری شاید. اکسیری تا بر این خاک بپاشد و بر آن آب بریزد.

اما چه تلخ بود وقتی که از سفر بر گشت. وقتی که دانست وطنی ندارد.چه دردناک بود آن زمان که فهمید وطن آدمی خاکی نیست که در آن به دنیا آمده است و زمینی نیست که خانه اش را بر آن بنا کرده است. وطن آدمی آنجاست که عشق و کلمه و ایمان را حرمت می گذارند. اما او وطنی نداشت و بی وطنی مجازاتش بود. بی وطنی مجازات هر کسی است که در جستجوی آبادی و در جستجوی دانایی است. و او مستوجب بی وطنی بود زیرا وطنش را آباد می خواست و مردمانش را دانا. جرم او این بود.

او برگشته بود و اکسیری داشت که از کویر سبزه زار می ساخت و از مانداب چشمه سار.

اما هیچ کس چنین اکسیری نمی خواست.

بی وطنی سخت است. بی هم وطنی اما سخت تر.

و قرن هاست که او بی وطنی را به دوش می کشد و بی هم وطنی اش را می گوید.

قرن هاست که او در به در هفت آسمان و هفت دریا و هفت اقلیم است.

و قرن هاست که خدای آسمان و دریا و اقلیم  دعایش را مستجاب نمی کند.

  • ۲ نظر
  • ۰۶ شهریور ۸۴ ، ۱۰:۴۵

این که خودت رو باور کنی خیلی قشنگه. این که قبول کنی آدمی با تمام خصوصیت های تو وجود داره و این که آدم بتونه زندگی کنه و فریاد«من هستم» رو بلند کنه عالیه.

این که با باورهات زندگی کنی و براشون بجنگی بهترینه. این که آدم خودت باشی ایده آل. همیشه سعی کن جوری عوض بشی که ته تهش خودت باشی . ذات آدم ها پاکه. پس سعی کن همون باشی. باور داشته باش که بودن نیاز به مشهور بودن نداره.

با خودت زمزمه کن که آدم های مشهور هم روزی مثل تو ،بی نام و نشان بودن.

آره ، باور کن.

برای هر چیزی فکر کن ولی نه اونقدر که به جای خودت ،فکرت حرف بزنه.

از همه نوع ابزاری کمک بگیر ولی همیشه خودت رئیس باش.

نذار این قوه تخیلت جلوی واقعیت رو بگیره و نذار این واقعیت ها ، رویاهای قشنگت رو به نابودی بکشونه.

همیشه سعی کن همونی باشی که دوست داری نه اونی که دیگران از تو انتظار دارن.

قبول کن که برای وجود داشتن نیاز نداری دیگری باشی. با خودت هم می تونی همونی باشی که دیگران هستن.اصلا بذار این جوری بگم همیشه بگو می تونم. می تونم هنرپیشه هالیوود باشم . اصلا بگو من بهترین بازیکن این تیمم.

یعنی به خودت این باور رو بده که اگه بخوای می تونی. نترس از این که بهت بگن خود پسندی، اینها خود باوریه. باور داشتن به اون توانایی هایی که چه بخوای چه نخوای داری. اگه باختی فکر نکن تو نمی تونی . بدون یا تو یه جورایی راه رو اشتباه رفتی یا طرف مقابلت خیلی بیشتر از تو ،خودش رو شناخته.

از این که دیگران بگن آفرین تو بهترینی هیجان زده نشو، چون شاید اونها هم به خودباوری نرسیده باشن. همیشه بهترین باش نه تو نگاه دیگران بلکه برای خودت برای اون وجودت ، برای آدمی که زندگی می کنه برای قلبت، برای احساست.

باور کن که باور کردن و باور داشتن نیاز به نیروی خارق العاره نداره. اگه بخوای خودت باشی می تونی. به دیگران گوش کن اما نه اونطوری که دیگر نتونی دیگران رو مجبور کنی به خودت گوش کنن. بعضی موقع ها هم بد نیست آخر صف جا بگیری ، به شرط این که برای خودت بهترین و اولین باشی . شاگرد اول کلاس بودن مهم نیست. بذار خودت برای خودت بیست باشی. همیشه اول باش ولی نه اون جوری که به جای خودت فقط به نام اول بشناسنت.

  • ۱ نظر
  • ۰۶ شهریور ۸۴ ، ۰۷:۱۸